شبی که ۴۰۰ ضربهی فرانسوآ تروفو جایزهی بهترین کارگردانیِ جشنوارهی کن را گرفت، عمدهی سخنرانی آندره مالرو در مراسم پایانیِ جشنواره، ستایشِ سینماتکِ پاریس و خدمتی بود که به سینمای فرانسه کرده و اشارهی مالرو به کارگردان جوانی بود که با اوّلین فیلمش انقلابی در سینمای فرانسه به پا کرد؛ بیآنکه در کلاسهای سینما شرکت کرده و به حرف فیلمسازانی گوش کرده باشد که سینما را در چارچوب فیلمهای خود درس میدادند.
این شروع کارِ نسل تازهای بود که وفاداری بیقیدوشرطی به سینما داشتند و آنچه را معمولاً به چشم نمیآمد ترجیح میدادند. به جستوجوی تأثیر شخصی کارگردان در فیلمها گشتند و از تکوین معیاری برای تشخیص فیلمِ خوب و بد گفتند و در نقدِ فیلمهای فرانسوی نوشتند که چیزی به پایان عمرِ این سینما نمانده و حتماً سینمای تازهای از راه میرسد و بنیان سینمای پیش از خود را بر باد میدهد.
مقالهی مشهور و پُرشورِ فرانسوآ تروفو دربارهی فیلمسازانِ پیش از خود سرشار از همین کلمهها است؛ تحقیرِ کارگردانهایی که بهقولِ او سینما را خوار و خفیف کردهاند؛ کارگردانهایی دست به حیلههای کثیفی میزنند تا ضعفِ صحنهپردازیِ خود را پنهان کنند و این هنرِ نورپرداز است که فیلم را دیدنی میکند نه کارِ کارگردان، تفاوتی هم نمیکند کدام فیلمِ چه کارگردانی را ببینیم؛ چرا که همهی این فیلمها شبیهاند؛ قاببندیهای یکسان دارند و فیلمبرداریشان آنقدر پُرزرقوبرق است که میخواهد عیبهای فیلم را پنهان کنند. ۴۰۰ ضربه و سرژِ زیبا و بعدتر ازنفسافتاده و پاریس از آنِ ماست در چنان موقعیتی عجیب بهنظر میرسید؛ هرچند فیلمِ ریوِت داستانِ دیگری دارد.
ساختنِ پاریس از آن ماست به معجزه بیشتر شبیه بود تا واقعیت؛ فیلمی که هیچکس جز ریوِت امیدی به تمام شدنش نداشت یا دستکم خیال نمیکرد روزی رنگ پردهی سینما را ببیند. با اینکه موج نوِ سینمای فرانسه رسماً آغاز شده بود امّا شمار طرفداران و تماشاگرانش آنقدر نبود که چشمبهراه فیلمِ تازهی موج نوییها بنشینند.
هنوز مانده بود تا سینمای فرانسه پوست بیندازد و فیلمسازان جوان دوربینها را از استودیوها بیرون بیاورند و شهر را به چشم حقیقیترین استودیوی جهان ببینند؛ لوکیشنی که نیازی به دکور ندارد. همهچیز طبیعی است؛ آنگونه که حقیقت ایجاب میکند و آنگونه که فیلمسازان جوان فیلمسازی به شیوهی تازه را آموخته بودند. سرمایهای هم در کار نبود؛ آنچه بود هم به کار فیلمسازی نمیآمد. کمتر از آن بود که فیلمی را به سامان برساند.
۲۰ هزار فرانکی هم که ژاک ریوِت از دوست و آشناها قرض کرده بود اصلاً کفافِ ساختنِ فیلمی دوساعته را نمیداد. حتّا نمیتوانست همهی فیلمِ خامی را که لازم داشت بخرد و تازه مشکل فقط این نبود؛ اجازهی ساختن فیلم سینمایی نداشت؛ چون هیچ تهیهکنندهای پایین برگهی تقاضایش را امضا نکرده بود. میتوانست فیلم کوتاه بسازد و بهاندازهی فیلمی کوتاه فیلمِ خام بخرد. چارهای نبود جز کمک گرفتن از دوستان. به کمکِ فرانسوآ تروفو و کلود شابرول بود که راه برایش هموار شد. تروفو تهیهکنندهی فیلم شد (فیلم دو کاروس) و شابرول دوربین فیلمبرداریاش را در اختیارِ ریوِت گذاشت. بااینهمه فیلمبرداری مدام تعطیل میشد. وقتی فیلم خام پیدا میشد کار را ادامه میدادند. شارل بیچ، فیلمبردارش، مدام به لابراتوآرها سر میزد و هرجا اضافههای نورندیده و تهحلقههای فیلم را میدید بااجازه برمیداشت و ریوِت را خبر میکرد که کار را ادامه دهند. ریوِت به شانزده هفته فیلمبرداری فکر کرده بود امّا ساختنِ پاریس از آنِ ماست پانزده ماه طول کشید؛ پانزده ماه برای ساختن فیلمی دو ساعت و بیست دقیقهای.
نتیجهی کار شباهتی به فیلمهای همدورهاش نداشت. معلوم بود به قاعدههای بازیای که فیلمسازان نسل قبل بنا نهاده بودند شبیه نیست. نه داستانی که تعریف میکرد شبیه آن فیلمها بود و نه شیوهی روایتش: بازیگران جوانی که نمایشنامهی پریکلسِ شکسپیر را تمرین میکنند. مرگ مشکوک یک اسپانیایی. آدمی که معلوم نیست روحش را به شیطان فروخته یا دل از دنیا بریده و ملکوت را میبیند. تماشای پاریس از آنِ ماست آسان نبود و (بهقولِ ژرژ سادول) هیچ معلوم نبود که آنچه روی پردهی سینما میبینیم داستانی واقعی است یا خیالات شخصیتهای فیلم است که از ذهنشان بیرون زده و پا به دنیای واقعی گذاشته.
ظاهراً باید به حرفهای ژاک ریوِت رجوع کرد؛ جاییکه گفته بود همهی شخصیتهای فیلم را باید به چشم عروسکهایی تراژیک دید؛ عروسکهایی که خودشان را زیاد از حدّ جدّی میگیرند؛ در دنیایی زندگی میکنند که به خوابوخیال شبیه است و ترجیح میدهند کاری به دنیای واقعی نداشته باشند؛ چرا که نمیتوانند دنیای واقعی را بازسازی کنند. منتقدان کایه دو سینما هم در نقدِ پاریس از آنِ ماست ترجیح دادند از دنیای شخصی ریوِت بگویند؛ نمایش دادن دنیایی که شبیه هیچ دنیایی نیست؛ دنیایی سرشار از دنیاهای دیگر؛ دنیایی سرشار از آشفتگی؛ دنیایی سرشار از اضطراب و البته چنین دنیایی هرچند واقعی نیست حقیقی است؛ دنیای مدرنی است که نظم در آن مفقود شده و جای خود را به آشوبی بخشیده که همهچیز را کنار همهچیز مینشاند و چیزی تازه میآفریند؛ چیزی محصول زمانهی خود.
همین است که پاریس از آنِ ماست را مهمترین و مؤکدترین ساختهی مدرن سینمای نو فرانسه میدانستند (عبارتی که دونیول والکروز و لابارت و دوشه و دو مارشی دربارهاش مینوشتند و مرزی با سینمای پیش از خود میکشیدند)؛ به چشم آنها ساختهی ریوِت فیلمی جستوجوگر بود که نمیایستاد و در وقفه و سکون چیزی نمیساخت. با پیش رفتن میآفرید و دستآخر خود را هم تا پای نابودی میبرد. هیچ راهی بهترین راه نیست. همهی راهها را باید رفت. این چیزی بود که دوستانِ منتقدِ ریوِت در توضیح پیچیدگیِ فیلم میگفتند.
هفت سال بعد از آنکه پاریس از آنِ ماست را ساخت، در گفتوگویی با منتقدان مجلّهای که خود از پایهگذاران و نویسندگانش بود ایدهای را مطرح کرد که ظاهراً پایهی سینمای او است، یا دستکم نکتهای است که در مواجهه با فیلمهای او باید جدّیاش گرفت: «همهی فیلمها دربارهی تئاترند؛ موضوع دیگری نیست.» [کایه دو سینما؛ شمارهی ۲۰۴] علاقهی بیحدّ او به تئاتر از پاریس از آنِ ماست شروع شد؛ از ترکیب شکسپیر و توطئهای سیاسی و بیرون گذاشتن پا از محدودهی واقعیت و ترجیح دادن خیال بر واقعیت و آفریدنِ حقیقتی تازه.
شهر بزرگترین صحنهی تئاتری است که میشود سراغ گرفت؛ جایی برای اجرای هر متنی که خیال میکنیم به کارمان میآید و در این فیلم پریکلس؛ شاهزادهی تایر است که تمرینش میکنند؛ نمایشی دربارهی خرد؛ دربارهی معمّایی که حل کردنش آسان نیست و جواب درست هم البته میتواند به قیمتِ جانِ کسی که بر زبانش آورده تمام شود. باید آداب بازی را بلد بود. بازی ظاهراً همان چیزی است که ژاک ریوِت دوست میداشت. علاقهی غریبش به بازیگران هم شاید ریشه در همین دارد. صحنهی تئاتر برای ریوِت جایی است که کارگردان و بازیگر و تماشاگر بیواسطه یکدیگر را میبینند. امّا پای سینما که در میان باشد از دوربین گریزی نیست. اتفاقاً دوربین میتواند آن خیالی را که پلّهای بالاتر از واقعیت میایستد با کیفیت بهتری بسازد.
پیتر برادشا بعد از مرگِ ریوِت نوشته بود صحنههای نسبتاً طولانی فیلمهایش چنان آرام پیش میروند که انگار شتابی برای رسیدن ندارند؛ میدانند که باید در جستوجوی معنای حقیقی زندگی برآمد و پاریس از آنِ ماست اوّلین قدمِ این جستوجو است؛ جستوجو در دکورها؛ جستوجو در هزارتو؛ بنبستی که راه به جایی ندارد. مهم رفتن است و سر درآوردن و کشفِ چیزهای تازه. بیخود نیست که سالها طول کشید تا پاریس از آنِ ماست به چشم بیاید و یکی از مهمترین فیلمهای موج نو سینمای فرانسه شود؛ شاهکاری تماموکمال.