فیلمهای عاشقانه یا فیلمهایی دربارهی عشق؟ و اگر فیلمی دربارهی عشق باشد یعنی دقیقاً دربارهی چیست؟ اینطور گفتهاند که عاشق شدن خودآگاهیِ آدم را عوض میکند. در عشق توجه عاشق صرف معشوق میشود؛ توجهی نامعمول. و عاشق دربارهی معشوق مبالغه میکند؛ بیآنکه این مبالغه به چشمش بیاید.
عاشق شدن انتخاب نیست و اینطور گفتهاند که ناگهان بر آدم عارض میشود؛ ارادی نیست و نمیشود مهارش کرد. شعری از ویلیام باتلر ییتس را گاهی در توصیف آنچه عشق مینامند یادآوری میکنند:
شراب از دهان راه میگشاید به تن
و عشق از راه چشم در وجود مینشیند.
در انتخاب این فیلمها به هیچ دفترچه و کاغذی سر نزدم؛ فیلمهایی را نوشتم که در لحظه به یادشان آوردم؛ تصویرهای پراکندهی این فیلمها این روزها در ذهنم مانده؛ بدون ترتیب؛ چون اگر قرار بود ترتیبی در کار باشد آخرین فیلم میشد اولین فیلمِ فهرست و جای فیلمهای دیگر هم تغییر میکرد.
در حالوهوای عشق (وُنگ کاروای)
آقای چاو و خانم چان بیخبرند از دنیا؛ از اتفاقها، آشناییها و تماسها. آقای چاو و خانمِ چان فکر میکنند دنیا همین است که هست؛ همینکه درست روبهروی چشمهایشان اتفاق میافتد. وقتی میبینند زندگی با آنها بازی میکند و دستِ روزگار همهچیز را جوری چیده که دنیای آنها یکی شود، آمادهی بازیِ مهمتری میشوند. به این بازی علاقه دارند و همهچیزِ این دنیا دست به دستِ هم داده تا آنها این بازی را جدیتر بگیرند.
کپی برابر اصل (عباس کیارستمی)
زن و مردی به پانزده سال قبل برمیگردند و باب آشنایی را باز میکنند. بازگشتن به گذشته قاعدتاً ممکن نیست؛ پس باید با نقش بازی کردن موقعیت تازهای را بسازند؛ طوری که انگار همهچیز از همین لحظه شروع شده؛ از جایی که مرد پا گذاشته به جلسهی رونمایی کتابش و قرار است چند کلمهای هم دربارهی این کتاب و ایدهی کپی و اصل حرف بزند. پای یک زندگی در میان است که اگر دو آدم اصلیاش دست نجنبانند ممکن است از دست برود. زن اصرار میکند به ماندن؛ زنی که میداند چه کلمههایی را به زبان بیاورد.
سزار و رُزالی (کلود سوته)
سزار در مهمانیها مجلسگردان است؛ همانطور که رُزالی میخواهد. اما واقعاً رُزالی او را میخواهد؟ داوید بعد پنجسال غیبت پیدایش شده. رُزالی بعدِ قهر و آشتی و رفاقت مردانهی سزار و داوید غیبش میزند و یکسالوخردهای بعد از راه میرسد و فیلم اصلاً با چشمهای سبز او به آخر میرسد. داوید پنجسال نبوده و سزار همهی این سالها را بوده، اما آنکه حقِ انتخاب داشته خودِ رُزالیست.
پیش از طلوع/ پیش از غروب/ پیش از نیمهشب (ریچارد لینکلیتر)
یک فیلم در سه پرده؛ یا صحنههایی از یک عشق؟ عاشق شدن حتماً جنبهی مهمی از عشق است، اما عشق روندیست که در گذر زمان تراش میخورد و تغییر میکند. سهگانهی لینکلیتر فقط آن نگاه اول و درخشیدن چشم را نشان نمیدهد؛ زمان سپریشدهی عشق را هم نشان میدهد. عشق اگر آن مهارتی باشد که میشود آن را آموخت، آنوقت تماشای جسی و سلینی که دلخور و خشمگینند چیزهای تازهای را پیش چشممان میگذارد.
پاریس تگزاس (ویم وندرس)
تراویسِ پاریس تگزاس دست پسرکش را میگیرد و راهِ آدمهای جادهای فیلمهای قبلی وندرس را میرود و درست در آستانهی درِ خانهی معشوق میایستد. این عشقی از نوعی دیگر است؛ عشقی برای سر درآوردن از آنچه نامش را خانواده گذاشتهاند؛ بیآنکه ضلع سوم مثلث جایی زیر یک سقف یا در آغوش جین یا هانتر برای خودش پیدا کند. شیوهی عاشقی تنهای پرسهزن ابدی حتماً شبیه دیگران نیست. تعریف کردنش هم آسان نیست. چرا فکر کردم میشود در چند خط دربارهاش نوشت؟
درخشش ابدی یک ذهن پاک (میشل گُندری)
جوئل پیِ راهی میگردد برای فراموش کردن کلمنتاین محبوبش. میرود پیش دکتر میرزویاکی که میگوید «اولین کاری که باید بکنی، این است که بروی خانه و همهی چیزهایی را که با دیدنشان کلمنتاین را به یاد میآوری جمع کنی. میخواهیم خانهوزندگیات را از کلمنتاین خالی کنیم.» و زمان باید بگذرد تا جوئل بفهمد اشتباهی بزرگتر از این نیست که بخواهد حافظهاش را پاک کند و به کلمنتاینِ محبوباش بگوید «چیزی تو وجودت نمیبینم که ازش خوشم نیاید.»
اوندین (کریستین پتزولد)
یکی دوست میدارد و یکی طفره میرود از دوست داشتن. یکی خیال میکند آنکه را میخواسته پیدا کرده و یکی آدمها را از دست میدهد. اوندین در این یکی استعداد زیادی دارد. کسی خبری از اوندین ندارد. همه او را دیدهاند، اما کسی نمیداند چگونه ناپدید شده. شاید اگر آن مجسمهی غواص سر از آب درنمیآورد، اینطور بهنظر میرسید که اوندین هیچوقت نبوده؛ شاید کریستف او را به خواب دیده. شاید او در خواب کریستف بیدار بوده.
ژول و جیم (فرانسوآ تروفو)
نه. دربارهی این فیلم نمیشود نوشت؛ یعنی من بلد نیستم این فیلم محبوبم را، که دقیقاً شصتویک بار تماشایش کردهام، در چند سطر خلاصه کنم. واقعاً اینیکی فرق دارد با فیلمهای دیگر. برای من فرق دارد. ترجیح میدهم جملهای از فرانسوآ تروفو را بنویسم که سالهاست با ترجمهی بابک احمدی در ذهنم مانده: «برای شما این چیزی بیش از یک فیلم نیست. برای من امّا همهی زندگیام است.» دربارهی ژول و جیم همین کافیست.