ویرجینیا وُلف جُستارِ برج خمیدهاش را اینطور شروع میکند که نویسنده کسیست که پشت میزی نشسته و نهایت توانش را به کار بسته که چشم از چیز بهخصوصی برندارد و اینطور ادامه میدهد که ما هم اگر لحظهای به این تصویر نگاه کنیم شاید از سرگردانی نجات پیدا کنیم. جان برجر هم سالها بعدِ آن جُستارِ وُلف در کتاب شکلِ جیب جُستاری در باب جورجو موراندی، نقاش ایتالیایی، نوشت و استادِ ایتالیایی را اینگونه وصف کرد که او با تنهایی و جستوجوی سکوتْ به جستوجوی چیزهایی برآمد که دوستشان میداشت و در طول سالها فقط چندتا چیز را کشید و کسی نمیداند؛ شاید او هم مینشسته روی صندلی و آن چیزها (گلها و صدفها و…) خودشان را میرساندهاند به بوم. شاید اصلاً مینشسته آنجا که این چیزها با دیدنش قدمی بردارند و روی بوم بنشینند. نکتهی اساسیِ هر دو جُستار انگار زل زدن، خیره شدن و چشم برنداشتن است؛ آنقدر نگاهش میکنی که قدمی برمیدارد و میشود همان که میخواستهای.
بایگانی برچسب: s
پس عکاسی چه فایدهای دارد سوزان سانتاگ؟
ژوئن ۱۹۳۸ را به یاد بیاورید؛ وقتی ویرجینیا وُلف کتاب سه گینیاش را منتشر کرد تا جواب دیرهنگامی به وکیل سرشناسی بدهد که از او پرسیده بود چه باید کرد تا جنگی اتفاق نیفتد؟ وُلف با اشاره به عکسی معلوم نیست پیکر بیجان مرد یا زنیست، از وحشت و نفرتِ جنگ مینویسد و دستآخر اضافه میکند که «جنگ پلیدی و ددمنشیست و باید به آن پایان داد!» اینجاست که سوزان سانتاگ از خوانندهاش میپرسد «امروزه چهکسی باور دارد جنگ منسوخ خواهد شد؟» و در پاسخ میگوید «هیچکس، حتا مدافعان صلح!»
حقیقت است که چیزی بیهودهتر از جنگ نیست و آنها که سودای جنگ را در سر میپرورانند با اینکه میدانند نهایت هیچ جنگی آسایش و آبادانی نیست لحظهای در نیّت شوم خود درنگ نمیکنند. سالها پیش وُلفِ انگلیسی بر این باور بود که تماشای عکسهای «بدنهای مرده» و «خانههای ویران» میتواند صالحان جهان را متحد کند و نقطهی پایانی بر هر جنگی بگذارد و سالها بعدِ او سانتاگِ امریکایی در تماشای رنج دیگران از عکسهایی میگوید که جنگ را به خانهی آدمها میبرند بیآنکه آب از آب تکان بخورد. با دیدن عکسی از خانهای که نابود شده نهایتاً نُچنُچی میکنیم و میگوییم نابود شده و لحظهای بعد از یاد میبریم که زیر این خاکها جنازههای بختبرگشتهای خوابیدهاند که با خاک خانهشان یکی شدهاند. وُلف خیال میکرد اگر چنین عکسهایی مایهی آزار تماشاگران خود نشوند و وادارشان نکنند به اینکه راهی برای پایان دادن به این وحشیگریها پیدا کنند، معنایی جز این ندارد که ذات انسانی خود را کنار گذاشته و به سیرتِ دیوان درآمدهاند.
اما در طول سالها عکسهای جنگی خاصیت خود را از دست دادهاند. روزگار انبوه عکسها و انبوه رسانهها بیش از آنکه تباهی جنگ را پیش چشم تماشاگران بیاورد، خودِ جنگ را عادی کرده. از بام تا شام خبر انفجارها و جنگهای کوچک و بزرگ را میشود در همهی شبکههای ماهوارهای دید. جنگ آنقدر عادی شده که به خبر پنجم یا ششم هر اخباری بدل شده؛ به این دلیل ساده که هست و ادامه دارد و مثل سریالی تلویزیونیست که اهمیتی ندارد چند قسمتش را هم ندیده باشیم و از هر جای ماجرا که وارد شویم خانهها خراب میشوند و آدمها میمیرند و دوباره خانههای دیگری خراب میشوند و آدمهای دیگری زیر خاک میروند. این نمایش پیاپی، این سریال بیوقفه، نتیجهای نداشته جز بیحس کردن تماشاگرانی که احتمالاً اوایل کار لب گزیده یا اشکی به چشم آورده یا چیزی به نشانهی افسوس و اندوه گفتهاند. همین است که سانتاگ نوشته «تماشای مصائبی که در کشوری دیگر رخ میدهد بیشک یکی از تجربههای اصلی دوران مدرن به شمار میرود و بیش از یکونیم قرن است که انبوه توریستهای حرفهای و کارآزموده، یا همان ژورنالیستها، آنها را به شکل انبوه در اختیار ما میگذارند. امروزه جنگ جزئی از صدا و تصویر اتاقهای پذیرایی شده است.» مشکل دقیقاً همین است؛ چگونه میشود جنگها را ثبت کرد و تماشاگران را از جنگ برحذر داشت وقتی آنها که از حادثهی ۱۱ سپتامبر جان به در بردند گفتند همهچیز باورنکردنی و «مثلِ فیلمها» بوده؟
عکسها معمولاً در چنین موقعیتی بر رنجی تأکید میکنند که گریبان آدمها را گرفته و پرسش اساسی سانتاگ است که چگونه میشود بهجای تأکید بر این رنج به وجود آن اعتراض کرد؟ حقیقت این است که تماشای رنج دیگران قدمتی بسیار دارد و ریشهاش به تابلوهای نقاشیای میرسد که حالا باید در موزهها و کتابها سراغشان را گرفت. اما نکته این است که نقاشان به زعم سانتاگ تابلوها را میکشیده یا میساختهاند اما عکاسان عکس را میگیرند. کار عکاس ثبت لحظهایست که انتخابش کرده و هر قاب عکس قاعدتاً به معنای حذف چیزهای دیگریست که در چهارگوشهی موضوع عکس قرار دارند. هرقدر خیال نقش پررنگی در نقاشی داشته قاعدتاً واقعیت باید در عکس مهم باشد، اما اگر عکسها را تحریف کرده باشند چه باید کرد؟ درعینحال نکتهای که سانتاگ به خوانندهاش یادآوری میکند این است که اگر در مواجهه با عکسی که موضوعش رنج دیگری یا دیگران است محو عکس شویم و از دیدنش کیف کنیم و آفرینهای بیشمار را نثار عکاسش کنیم آنوقت باید به این فکر کرد که تکلیف آن رنج چه میشود؟ کیف کردن از رنج دیگران؟ ظاهراً این کاریست که ما مردمان این زمانه خوب بلدیم؛ محو تماشا میشویم و ساعتی بعد همهچیز را فراموش میکنیم؛ به همین سادگی.
امّا این دیدارها، این بدرودها، عاقبت ما را نابود خواهد کرد
کم پیش میآید که عکسی روی میز بگذارم و روزها و هفتهها و ماهها وقت و بیوقت خوب تماشایش کنم. مدتهاست اینیکی را گذاشتهام روی میز. حساب روز و ماهش از دستم در رفته. روزهایی هست که حوصلهی هیچ کاری ندارم. این روزها خواندن بیفایده است؛ چه رسد به نوشتن. کدام نوشته؟ دربارهی چی؟ برای کی؟ اصلاً که چی؟ اینطور است که هر نوشتهای گاهی تبدیل میشود به غزلی در نتوانستن.
عوضش میشود خوب تماشا کرد. میشود دست را زیر چانه زد و در سکوت به این عکس خیره شد. این عکس زنیست که دست راستش را تکیه داده به صورتش. جایی را میبیند یا فکر میکند. شاید هم فقط دارد جلو دوربین نقش بازی میکند. مهم نیست. مهم آن چشمهاییست که کلمات در آنها شنا میکنند. شنای کلمات حتا در این عکس ثابتی که حالا روی این میز گذاشتهام پیداست. کافیست کمی دقت کنم.
برای من او نویسندهای معمولی نیست. آدمی مثل همه نیست. آدمیست که از اول فرق داشته با دیگران. آدمی بوده درون خودش. در خودش متولد شده. در خودش رشد کرده و هرچه نوشته نتیجهی مراودهی خودش بوده با خودش. صریحتر از این نمیشود نوشت. با آن چشمهای گاهی درشت، با آن نگاهی گاهی جدی و گاهی اخمو، طبیعیست که از مزایای منزوی بودن بهخوبی بهره برده باشد.
تنهایی او تنهایی آدمی نیست که دلش بخواهد از آدم و عالم ببُرد و کاری به کار هیچکس نداشته باشد. تنهایی آدمیست که فکر میکند آدمهایی که بشود چند کلمهای با آنها ردوبدل کرد روزبهروز کم و کمتر میشوند. اینطور است که دوباره پناه میبرد به خودش. به خودی که دستکم میداند این وقتها میشود گوشهای ماند و ناپدید شد. همین است. شاید ناپدید شدن تعبیر بهتری باشد. این ناپدید شدن نسبت پررنگی دارد با نوشتن. هرچه بیشتر بنویسی بیشتر ناپدید میشوی. اینطور است که هر کلمه کلیدیست برای باز کردن درهایی که مدام سر راهمان سبز میشوند.
برای او نوشتن کاری معمولی نبود. کار تماموقتی بود که میارزید به همهچیز. جملهای منسوب به او هست که میگوید هنر نسخهی دوم جهان واقعیت نیست. از آن کثافت همان یک نسخه کافیست. پای نوشتن که در میان باشد همهچیز را میشود کنار گذاشت. یا درواقع باید کنار گذاشت. چهطور میشود با وجود همهچیز، با بودن همهچیز، نوشت؟ و چهطور میشود خوب نوشت؟
اتاقی از آن خودش با اینکه یکی از مهمترین رسالههای فمینیستیست، اما به کار هر کسی میآید که میخواهد بنویسد، یا خیال میکند باید بنویسد. نوشتن به چشم آنها که نمینویسند کار لذتبخشیست. میگویند خوشبهحالتان که مینویسید. خوشیاش کجاست؟ همهاش سختیست. مشقتهای بیپایان است. اتاقی از آن خود شرح این مشقتهاست؛ هرچند در وهلهی اول سرگذشت زنها را روایت میکند. اما این کمترین چیزیست که از نویسندهای مثل او توقع داریم.
چهطور میشود خانم دَلُوِی را خواند و به اتاقی از آن خود فکر نکرد؟ خانم کلاریسا دلووی مدام اینطرف و آنطرف میرود. آدمها را میبیند. با آدمها حرف میزند. دربارهی آدمها نظر میدهد. دربارهی همهچیز. و آنچه میسازد، آنچه دستآخر میماند، پرترهی تماموکمالیست از خانم دلووی؛ زنی که از همان اول گفته گلها را خودش میخرد. این همان آدمیست که بالاخره فرصتی برای گفتن، برای بودن، پیدا کرده و خیلی بهتر از دیگران میگوید و وجود دارد.
چهطور میشود اُرلاندو را برای چندمینبار خواند و یاد ویتا سکویل وست نیفتاد؟ بله، گاهی آدمها وارد زندگی دیگری میشوند و حضورشان آنقدر پررنگ میشود که نهفقط در یادداشتهای روزانه و نامههای مکرر، که در داستانها هم سروکلهشان پیدا میشود. آدمها، حتا آنها که به خود پناه میبرند، حتا آنها که در خودشان متولد شدهاند و در خودشان رشد کردهاند و هرچه نوشتهاند نتیجهی مراودهی خودشان بوده با خودشان، باز هم در معرض دیگران هستند.
آدمی در معرض دیگران. شاید این هم تعبیر بدی نباشد؛ بهخصوص وقتی با نویسندهای طرفیم که حتا وقتی با دیگران حرف میزند کلمات در چشمانش شنا میکنند. کافی است لحظهای به آنها نگاه کند و بعد شروع کند به نوشتنش. اما نوشتن که به همین سادگی نیست. زمان میخواهد. وقتی از آن خود. و مهمتر از اینها مکان میخواهد. اتاقی از آن خود. نقطه، سر خط.
همین است که آن جملهی رمان موجها را میشود دربارهی نوشتن هم به کار برد: امّا این دیدارها، این بدرودها، عاقبت ما را نابود خواهد کرد. کسی هست که باورش نداشته باشد؟