میگویند استاد معمار نشانی از علاقهی بیحد هنریک ایبسن به سمبولیسم است؛ سمبولیسمی که کارنامهاش را با آن شروع کرد ولی اندکاندک دست از آن برداشت و رو به رئالیسم آورد؛ به تماشای واقعیّت و بازتابش در نمایشنامهها و بهقولی بازآفرینی واقعیت در چند صحنه و شماری از طرفداران ایبسن که کارهای رئالیستیاش را ترجیح میدهند در مواجهه با استاد معمار سکوت میکنند و از کنارش میگذرند؛ چرا که گمان میکنند چرخش دوبارهی ایبسن به سمبولیسم نتیجهی خوبی نداشته است. هیچ نمایشنامهی دیگری از او را نمیشود به یاد آورد که سمبولیسم در آن تا اینحد هنرمندانه باشد؛ همهچیز در هالهای از ابهام است. هر چیزی رمزیست که راه میبَرَد به رمزی دیگر؛ نشانهای به نشانهای دیگر؛ بیآنکه در نهایت گرهی از کار فروبسته بگشاید.
پای عقل در میان نیست. احساسات است که راه را نشان میدهد و هیچکس قرار نیست واقعاً بداند که داستان از چه قرار است. ظاهر داستان واضح و روشن است امّا معلوم نیست آنچه پیش روی ما قرار گرفته واقعیّت است؛ چرا که میتواند درک و دریافت احساسات آدمی باشد که میخواهد قدمی رو به جلو بردارد و در نقطهای که ایستاده متوقّف نماند. توضیح معمول و متداول ایبسنشناسان که میگویند این نمایشنامه را باید تصویری از خود ایبسن در نظر گرفت شاید کمکی باشد برای سر درآوردن از اینکه چرا ایبسن بعد از دورهی رئالیسم دوباره به سمبولیسم برگشته.
همهی استاد معمار مسألههای پیاپی و بیوقفهای است که طرح میشوند بیآنکه فرصتی برای جوابشان پیدا شود. جوابی در کار نیست؛ یا اگر هست ایبسن قرار نیست آن جواب را در اختیار ما بگذارد. همین ابهام است که اریک بنتلی، تاریخنویس و تئاترشناسِ بریتانیایی ـ امریکایی را وامیدارد تا دربارهی این متن بگوید «اگر داستان چنین مبهم و باورنکردنی است، پس چرا ما خود را در دام آن گرفتار مییابیم؟ آن نمایش ما را ـ یا به هر حال مرا ـ جذب خویش کرده بود. نمیتوانستم باور کنم توری که در آن گرفتار آمدهام فقط شبکهای از مهارتهای دراماتیکِ نویسنده است. چیزهای گردآمده در این نمایش، بیشتر درخور نمایشنامههای سوفوکل بود. این دام همچون دامِ تقدیر مینمود. این بدان معنا نیست که در آن نمایش چیزی دال بر تقدیرگرایی دیده باشم بلکه فقط طعمی از آن را حس کردم، طعمی از گریزناپذیری تقدیر و معنای پرشکوه آن را . برخی جاها، در پشت گفتوگوها و نثر طبقهی متوسط، ناقوس برنزی بزرگی به طنین در میآمد. من نه ظرافت معنا بلکه قدرت تاثیرگذاری آن گفتوگوها را به خاطر دارم. این همان تأثیر و قدرت مسحورکنندگیِ واقعاً کمیابیست که ناشران دوست دارند و مدعیاند که در هر اثر تازه منتشرشدهشان وجود دارد. اما حتا آنهایی نیز که سطح ایبسن را بسیار نازل میدانند باید قدردان او باشند، زیرا او از همان اولین ثانیهها، همه را مسحور نمایش میکند و این کار را بیفتور تا پایان نمایش ادامه میدهد. در آثار او لحظهای نیست که خالی از هیجان باشد.» [ایبسن شخصی من؛ ترجمهی رضا سرور؛ سایت سرخ و سیاه]
شاید همین هیجان است که یکراست به استاد معمارِ جاناتان دمی منتقل شده؛ مردی در آستانهی مرگ که ناگهان شوق زندگی در وجودش زنده میشود. میداند پیر است و میداند که قدرت روزهای گذشته را ندارد امّا سعی میکند این پیری را کنار بزند و خود را همردیف جوانترهایی ببیند که سالها باید صبر کنند تا نوبت روزهای پیریشان برسد.
سولنسِ استاد معمار آدم سرسختی است که گمان میکند اگر لحظهای به پیری مجال بدهد همهچیز را از دست داده. حکایت آن مکالمه دربارهی نسل جوانی که از راه میرسند و نسل پیر و از کار افتاده را کنار میزنند صرفاً ترسی بیهوده نیست که بشود با یکی دو کلمه حلّش کرد. «یکی از همین روزها نسل جوان میآید درِ اتاقم را میزند» و بعد؟ فاتحهی سولنس واقعاً خوانده است. با آمدن هیلدا/ هیلدهی جوان سولنس پیریاش را بیشتر حس میکند و در بازیای شرکت میکند که او برایش تدارک دیده؛ بازیای که پیریاش را قرار است بیشتر به چشمش بیاورد.
چارهای نیست ظاهراً؛ روزی از خواب بیدار میشویم و پیش از هر چیز در آینه به جستوجوی تارهای سفید دیگر میگردیم. به جست وجوی راهی برای فرار. تازه این روزی است که میشود از جا برخاست و در آینه تارهای سفید را دید. حتماً روزی هم از راه میرسد که حتا توانایی ایستادن و در آینه نگریستن را نداریم. آینده دور نیست؛ نزدیکتر از آن است که فکر میکنیم. همانطور که سولنس فکر نمیکرد. یک روز پیر میشویم.
همه پیر میشویم و آن روز تصویرِ آینه همان است که نمیخواستهایم ببینیم.
بایگانی برچسب: s
پیر میشویم
نکتهی اساسی محبوبترین فیلم این سالهای نوآ بامباک این بود که فرانسیس ها هم مثلِ بهترین داستانهای نیویورکی مرزِ باریکِ داستان و واقعیّتِ زندگی را برداشته بود بیآنکه این واقعیّت به چیزی حوصلهسَربَر و بیهوده بدل شود و تماشاگرش را به این نتیجه برساند که اصلاً تماشای چنین فیلمی بیفایده است.
بابک احمدی سالها پیش در مقالهی هنر و واقعیت در توضیحِ حرفهای والتر اسکات دربارهی داستان به نکتهای اشاره کرده بود که میشود آن را دربارهی فیلمهای نوآ بامباک هم گفت؛ «از کجا معلوم که رویدادهای بهظاهر پیشپاافتادهی زندگی هر روزهی کسی از نظرِ شخصِ دیگری امرِ مُحتملی نباشد؟ چهبسا نکتههایی در یک رمان که از نظر یک روشنفکرِ پاریسی یا نیویورکی بدیهی و حتّا پیشپاافتاده میآیند، برای خوانندگانی که در گسترهی فرهنگی دیگری زندگی میکنند، به اندازهی رویدادهای یک داستان خیالی ــ علمی برای ما شگفتآور باشد.»
این تقریباً همان کاری است که داستاننویسهای نسلِ سوّمِ ادبیّاتِ امریکا کردهاند؛ نسلی که صدای تازهای در ادبیّاتِ امریکا بودند و بهجای آنکه از راهِ حاضروآماده و ایبسا مطمئنی که پیشِ پایشان بود بروند، دست به کار شدند و نتیجهی کارشان راهِ تازهای بود که پیشِ پای ادبیّات گذاشتند و نشان دادند که همیشه راه تازهای برای رفتن هست و هیچ لازم نیست همیشه از راههای قبلی برویم.
داستاننویسهای نسلِ سوّم امریکا نسلِ بعدِ غولها محسوب مىشدند، آدمهاى دوراندیش و باذکاوتى که علاقهاى به کلّیبافی دربارهی داستان نداشتند و همهی حرفهاى بزرگی را که معمولاً دربارهی آفرینش و هستى زده میشد کنار گذاشتند و بهجایش سعى کردند داستانهایى بنویسند که دنیای خاصّ خودش را دارد و درواقع دنیای تازهای را آفریدند که پیش از آن در داستانها نشانی از آن نبود و درعینحال سعى کردند نشان دهند که هیچ داستاننویسى چیزی به دنیا بدهکار نیست و لزومى ندارد دنیایى که در داستانش میسازد همان دنیاى روزمرّه باشد و روزمرّگی را هم باید به داستان تبدیل کرد تا نتیجهی کار خواندنی باشد و درعوض باید با کنارِ هم نشاندنِ چیزهایى به نام جزئیاتْ یک کُل را بسازند که هرچند شباهتهایى به دنیاى واقعى دارد، امّا نسخهی دوّم آن نیست و این جزئیاتْ ظاهراً همان روابطِ معمول و متداولى هستند که گاهی آدمها را به هم نزدیک مىکنند و گاهی از هم دور مىکنند و میبرند به جایى که کسی خبر ندارد کجا است؛ امّا همه میدانند هست و همین بودنش آنها را وامیدارد به اینکه دست به کاری بزنند و باب دوستی با کسی را باز کنند یا گوشهای بنشینند و به این فکر کنند که چگونه میشود دوستیای را بههم زد و باب آشنایی دیگری را گشود.
همین است که آنچه داستاننویسهای امریکایی نوشتهاند سرشار از روابط انسانى است و روابطِ انسانی مضمونِ غالبِ داستانهای نیویورکیای شده که زندگی در شهر را دستمایهی کار خود کردهاند.
علاقهی نوآ بامباک به دنیای جوانترها و ترس میانسالها از پیری البته چیزی است که در فیلمهای دیگرش هم میشود نشانی از آن را دید امّا بیش از آنکه بزرگ شدن و پیر شدن اهمیّتی داشته باشد، کنار آمدن با این حقیقت است که دنیای بامباک را به دنیایی جذّاب بدل کرده: دنیای آدمهایی که سعی میکنند از موقعیّتی که در آن ایستادهاند فراتر بروند؛ سعی میکنند دست به کار تازهای بزنند و گاهی هیچ اعتنایی نمیکنند به اینکه ممکن است آنچه در نهایت نصیبشان میشود چیزی جز شکست نباشد.
همیشه چیزی هست که آنها را ناامید کرده و همیشه چیزی هست که دوباره امیدوارشان میکند؛ همانطور که زندگی ادامه دارد و هیچکس با تمام کردن پیوندی انسانی و گوشهای نشستن به نقطهی پایان زندگیاش نزدیک نمیشود.
همین است که کمی بعدِ آنکه زوجهای تا وقتی جوانیم را میبینیم فیلم دیگری از بامباک را به یاد میآوریم: گرینبرگ؛ داستانِ مرد چهلسالهی افسردهی بختبرگشتهای که از نیویورک روانهی لسآنجلس میشود تا با مرور آنچه پیش از این در زندگیاش گذشته راهی برای ادامهی زندگی پیدا کند؛ برای رسیدن به آرامش و برای سر در آوردن از اینکه چه چیزهایی او را به این مرحلهی حسّاس زندگی رساندهاند و چگونه همان چیزها میتوانند راهی را پیش پایش بگذارند تا دوباره به آدمی عادی تبدیل شود؛ اگر اصلاً هیچ آدمی عادی و معمولی باشد. آن افسردگی و اضطرابِ میانسالی که گرینبرگ را ـــ بهقولی ـــ شبیه فیلمهای وودی آلن کرده بود در تا وقتی جوانیم هم هست؛ بهخصوص که نیویورک و نیویورکیها اینجا نقش پُررنگتری دارند و بهخصوص که با بخشی از نیویورکیها سروکار داریم که در شمار روشنفکرهای شهر جای میگیرند؛ آنها که به همهچیز کار دارند، به همهچیز فکر میکنند، برای همهچیز راهحلّی دارند و فکر میکنند چیزی بهتر از این نیست که وقتی جایی نشستهاند بهجای حرف زدن از خودشان دربارهی این چیزها حرف بزنند و راهی برای تغییر دنیا پیدا کنند.
جاش، مستندسازِ میانسال نیویورکی، دقیقاً یکی از همین آدمها است که میخواهد کاری بکند و به خیال خودش ذهنی سرشار از ایده دارد؛ بیآنکه بداند این ایدهها را چگونه باید کنار هم نشاند و چه نتیجهای میشود از آنها گرفت.
نکته این است که او هم ظاهراً مثل خیلی نیویورکیهای دیگر فکر میکند برای سر درآوردن از این سؤال که چه باید کرد و چگونه باید از این مرحله گذشته باید سری به گذشته بزند؛ به تاریخی که بیشتر شبیه چاه ویل است، یا شبیه مردابی که هرچه بیشتر در آن دستوپا میزند بیشتر فرو میرود؛ پایینتر میرود و خیال میکند با این دستوپا زدن میتواند خودش را نجات دهد. برای فرار از این موقعیّت است که دوستی با فلچر را دودستی میچسبد و به حرف دوستان همسنوسالش گوش نمیدهد که میگویند بهتر است این دوستی را خیلی جدّی نگیرد و زندگیاش را مثل سابق ادامه دهد.
چیزی که دوستان همسنوسالِ جاش نمیدانند این است که جاش نگرانِ بالا رفتنِ سنوسال و پیری و انجام ندادن کاری مفید است؛ کاری که ظاهراً به روزمرّگی بدل شده؛ زندگی روزانهای که باید با آن کار بیایند.
بااینهمه دوستیِ جاش و فلچر، یا درستترش دوستیِ زوجهای میانسال و جوان، فرصتی استثنایی است تا جاش ایرادِ کار خودش را پیدا کند. باز کردنِ درها و راه دادن جوانها البته کار آسانی نیست و حتماً عواقبی هم دارد، امّا وقتی به این فکر کنیم که آن شور و شوق نهفته در وجود جوانها است که میتواند میانسالها را هم دوباره به حرکت وادارد آنوقت میشود نام فیلم و پیشانینوشتش را که تکّهای از نمایشنامهی استادِ معمارِ هنریک ایبسن است به یاد آورد؛ جاییکه استادِ معمار مدام دربارهی باز کردن درِ خانه بهروی جوانها میپرسد؛ سؤالی که انگار جوابی ندارد؛ سؤالی که انگار جوابش را خودش میداند.