ازدواج ظاهراً راهحلی منطقیست برای رسمیت بخشیدن به احساسات؛ یا دستکم این چیزی است که مدافعان ازدواج در چهار گوشهی دنیا میگویند؛ فرصتیست برای گفتن جملهی کوتاهی که شاید پیش از این مراسم رسمی به زبان آوردنش حتا در جمعی محدود هم کار آسانی نیست. این است که ازدواج را میشود مُهر تأییدی بر پیوندی انسانی در نظر گرفت و بهقول فیلسوف جوان انگلیسی به این باور داشت که چنین پیوندی تداوم عشق در طول زمان است؛ اگر اصلاً عشقی در کار باشد و یکی از دو آدمی که داستان را جدّی گرفته وانمود نکرده باشد که علاقهای به این پیوند دارد و فقط برای تنها نبودن و آسودگی خیالِ خودش دیگری را به دردسر نینداخته باشد.
بهخصوص که تعریف و توضیح آنچه عشق مینامندش اصلاً آسان نیست و هیچ دو آدمی را نمیشود سراغ گرفت که تعریف و توضیح یکسانی دربارهی عشق ارائه کنند و باز بهقول همان فیلسوف انگلیسی نمیشود معیاری عینی برایش تعریف کرد و مثلاً هیچ شباهتی به سردرد ندارد که با یک قرص مسکّن درمان میشد و هر آدمی که دستکم یکبار سردرد امانش را بریده و قرصِ مسکّنی را با لیوانی آب بالا انداخته باشد میتواند طوری از این سردرد و تأثیرِ قرصِ مسکّن بگوید که برای دیگران عجیب و دور از ذهن نباشد، امّا هر بار شنیدن داستان عاشق شدن و کیفیّت این عشق و عاقبتش ظاهراً تازه است و چون راهی برای سر درآوردن از اینکه آن عشق حقیقیست یا جعلی سراغ نداریم، دستها را زیر چانه میزنیم و بادقّت داستان را دنبال میکنیم و احتمالاً آنرا با داستان بختِ پریشان خودمان مقایسه میکنیم و به نتیجهی جالبی هم میرسیم.
نقشهی مگی هم داستانِ عشقِ ناگهانی و رسمیّت بخشیدن به احساسات و آرزوی تداوم عشق در زمان است، امّا مشکل اینجاست که نقشهها معمولاً آنطور که خیال میکنیم پیش نمیروند؛ ممکن است اوّلِ کار همهچیز خوب باشد امّا کمی که میگذرد تعادلِ این زندگی بههم میخورد و اتّفاقی که نباید میافتد و آن شور و شوقِ اوّلیه کمرنگ میشود؛ آدمها روبهروی هم مینشینند و به یکدیگر نگاه نمیکنند؛ یا کنار هم مینشینند و حواسشان جای دیگریست. همهچیز عادی شده. آدمها عادیتر شدهاند. وضعیت خوبی نیست. مگیِ این داستان هم خیال پا گذاشتن به یک زندگی را ندارد؛ نقشهاش چیز دیگریست؛ استقلالِ تماموکمال و بزرگ کردنِ لیلی کوچولو.
امّا هیچچیز آنطور که فکر میکنیم پیش نمیرود. مناسباتش با جانِ خستهی سردرگمی که مدام دورش خودش میچرخد و نمیداند چه کارهایی بلد است و چه کارهایی را باید کنار بگذارد نزدیکتر میشود و همین زندگیاش را از اینرو به آنرو میکند. چشم باز میکند و میبیند قیچیای دست گرفته و رشتهی زندگیای را بُریده و البته بعداً با همین قیچی سروقت زندگیِ خودش هم میرود؛ چون از اوّل نباید این زندگی را میساخته؛ چون اصلاً انگار استعدادی در نگهداشتنِ پیوند انسانی ندارد و همان اوّلِ کار هم به دوست قدیمیاش میگوید بلد نیست هیچ پیوندی را بیشتر از شش ماه نگه دارد. ایرادی هم ندارد. آدمها قرار نیست یکجور باشند و قرار نیست همه مثل هم رفتار کنند، امّا آدمی که این چیزها را دربارهی خودش میداند طبعاً نباید پا به زندگیای بگذارد که ظرفِ سه سال ممکن است روز به روز ملالآورتر شود. نکتهی اساسیِ عشق و ازدواجی که گاهی بعدِ عشق از راه میرسد کنار آمدن و ترجیح دادن دیگری به خود است.
همین است که مگی هم درست همزمان با ترجیح دادنِ دیگری به خود و کشیدنِ نقشهی تازهای برای آشتی دادنِ جان و جُرجِت از قیچیِ قدیمیاش استفاده میکند و رشتهی زندگیِ خودش را میبُرد و به این فکر میکند که دیگر نباید بیشتر از این ادامه داد. باید بُرید و کند و خلاص شد. البته بُریدن و کندن و خلاص شدن به این سادگیها نیست امّا بهنظر میرسد در این موردِ بهخصوص مگی استعدادِ خوبی دارد؛ بهخصوص که وقتی بعد از همهی این ماجراها با جان و جُرجِت و بچّهها سرگرم اسکیتسواری روی یخ است چشمش به گای میافتد؛ همکلاس سابق که عشقِ ریاضیات بوده امّا ریاضیات نخوانده و بهجایش ترشیهای خانگی و خیارشور و این چیزها تولید میکند و میفروشد. شاید اگر گای همان اوّلِ کار به مگی ابراز عشق و علاقه نمیکرد مگی هم در برابر شور و هیجانِ جان کم نمیآورد و تسلیم نمیشد و آن کلمههای سرشار از مهر را به زبان نمیآورد. مسأله همین گفتن یا نگفتنِ کلمههاست. شاید اگر راهی برای قورت دادن این کلمهها پیدا میکرد اصلاً این چیزها اتّفاق نمیافتادند.
زندگی همین است دیگر.