هنر یا ادبیّات؟ همهچیز بستگی دارد به اینکه اوّل مینیمالیستهای نقّاش و مجسّمهساز را به یاد بیاوریم که کارشان را بر پایهی مفهوم کاهش و سرد و بیروح کردن اثر پیش بردند و آنچه کشیدند و ساختند ظاهراً یکنواخت بود و نشان ویژهای را نمیشد در آن دید و هرگونه احساسیگری و بیان فردی را هم رد کردند یا داستاننویسهایی را به یاد بیاوریم که در نوشتههایشان واقعیّت زندگی روزمرّه را به هر چیز دیگری ترجیح دادند و علاقهاى هم به کلّیبافی دربارهی داستان نداشتند و همهی حرفهاى بزرگی را که دربارهی آفرینش و هستى زده میشد کنار گذاشتند و بهجایش سعى کردند داستانهایى بنویسند که دنیای خاصّ خودش را دارد و برای رسیدن به این داستانها سراغ زندگی آدمهایی رفتند که اتّفاق عجیب و جذّابی در زندگیشان نمیافتاد و دوروبرشان را که نگاه میکردیم چیزی سکوت به چشم نمیآمد و بخش اعظم کارشان توصیف چیزی از زندگی روزمرهی مردمی بود که در نگاه اول آنقدر معمولی بودند که کسی رغبتی به شنیدن داستان زندگیشان نداشت و حاشیهنشینهایی بودند که اصلاً به چشم نمیآمدند و در نتیجهی همین چیزها بود که آدمهای این داستانها هم فقط وقتی چارهای جز حرف زدن نداشتند زبان باز میکردند و باقی سکوت بود و تماشای دوروبر.
فیلمهای کلی رایکارد شباهت زیادی به این داستانها دارند و بهجای ساختن ماجراهای بزرگی که پشت هم اتّفاق میافتند و بهجای روایت زندگی آدمهای ویژهای که شبیه هیچکس نیستند دقیقاً سراغ واقعیّت زندگی روزمرّه میروند و دست روی معمولیترین آدمها میگذارند که ظاهراً هیچ اتّفاق ویژهای در زندگیشان نمیافتد و اهل حرف زدن هم نیستند و عمدهی وقتشان در سکوت میگذرد.
همین است که تماشای میانبُرِ میک هیچ شباهتی ندارد به وسترنهای معمول و نامعمول این سالها که یا دقیقاً از مسیرِ همیشگی حرکت میکنند یا سعی میکنند در مسیر تغییری بدهند و رایکارد بهجای اینها حکایت همیشگی راز بقا را که ظاهراً یکی از اصول سینمای وسترن است به عقب میراند و مسألهی اعتماد را پیش میکشد و بیاعتمادی انگار نسبت نزدیکی با تنهایی دارد و کشفِ همین نسبت نزدیک زیگمونت باومنِ جامعهشناس را به این نتیجه رساند که صمیمیت و نزدیکیِ آدمها نتیجهی اعتمادیست که نثار یکدیگر میکنند و اعتماد هم در گذر سالها کمرنگ میشود و از دست میرود و این بیاعتمادی در آن بیابان بیانتها که تا چشم کار میکند چیزی نمیبینیم دقیقاً همان ایدهی مینیمالیستهای داستاننویس است که میگفتند فرم داستان اگر آن سکوت و تنهایی و حاشیهنشینی را پیش چشم خوانندهاش نگذارد شکست خورده است.
خاموشیِ شخصیتهای کلی رایکارد و سکوتی که در فیلمهایش هست اصلاً از جنس داستانیست که روایت میکند و البته داستان برای او رسیدن از نقطهی الف به نقطهی ب نیست و در محدودهای که میبینیم آدمها ناخواسته به هم ربط پیدا میکنند و همین است که در برخی زنان از همان ابتدا شهر کوچکی را نشان میدهد با خیابانهای خلوت و صدای رادیویی که هیچ نمیدانیم از کدام خانه پخش میشود و چه فرقی میکند این صدای کدام خانه است وقتی آدمها رابطههای درهمگسسته را باهم قسمت میکنند و در زندگی یکدیگر سرک میکشند و از بیان آنچه در سرشان میچرخد عاجزند و ترجیح میدهند ساکت بمانند و چشمها را از دیگری بدزدند و قدمی برندارند.
همین چیزهاست که برخی زنان را به نمونهی تماموکمال مینیمالیسمِ رایکارد بدل کرده و مرز باریک آدمها و دنیای دوروبرشان را برداشته و هیچ معلوم نیست در نتیجهی خلوتی و سکوت دنیای دوروبر است که آدمها زبان به گفتن چیزی باز نمیکنند یا نگفتن است که آنها را از یکدیگر دور کرده و هیچکس از دیگری خبر ندارد و نکتهی اساسی برخی زنان شاید همین به تعویق انداختن حرفهایی باشد که ظاهراً باید به زبان بیایند و اگر با فیلمی طرف بودیم که رویکردی مینیمالیستی نداشت احتمالاً جنبهی ملودرامش را پررنگ میکردند و آدمها همهی آنچه را اینجا نگفتهاند آنجا به زبان میآوردند و طبیعیست نتیجهی چنان کاری هیچ ربطی به برخی زنان و رویکرد مینیمالیستی کلی رایکارد نداشته باشد که اصل بر نگفتن است و دیدن و دستآخر زندگی غمانگیز شخصیتها ادامه پیدا میکند بیآنکه تماشاگر فرصتی برای تفسیر داستان یا تفسیر رفتار شخصیتها پیدا کنند و مسأله این است که زلزله در وجود آنها رخ میدهد و آنچه پیش روی ما است صرفاً عکسی هواییست از محدودهای ظاهراً زلزلهخیز و البته برای دیدن زلزله باید به چشم آدمهایی زل زد که در سکوت نگاهشان را به زمین میدوزند.