کم پیش میآید که عکسی روی میز بگذارم و روزها و هفتهها و ماهها وقت و بیوقت خوب تماشایش کنم. مدتهاست اینیکی را گذاشتهام روی میز. حساب روز و ماهش از دستم در رفته. روزهایی هست که حوصلهی هیچ کاری ندارم. این روزها خواندن بیفایده است؛ چه رسد به نوشتن. کدام نوشته؟ دربارهی چی؟ برای کی؟ اصلاً که چی؟ اینطور است که هر نوشتهای گاهی تبدیل میشود به غزلی در نتوانستن.
عوضش میشود خوب تماشا کرد. میشود دست را زیر چانه زد و در سکوت به این عکس خیره شد. این عکس زنیست که دست راستش را تکیه داده به صورتش. جایی را میبیند یا فکر میکند. شاید هم فقط دارد جلو دوربین نقش بازی میکند. مهم نیست. مهم آن چشمهاییست که کلمات در آنها شنا میکنند. شنای کلمات حتا در این عکس ثابتی که حالا روی این میز گذاشتهام پیداست. کافیست کمی دقت کنم.
برای من او نویسندهای معمولی نیست. آدمی مثل همه نیست. آدمیست که از اول فرق داشته با دیگران. آدمی بوده درون خودش. در خودش متولد شده. در خودش رشد کرده و هرچه نوشته نتیجهی مراودهی خودش بوده با خودش. صریحتر از این نمیشود نوشت. با آن چشمهای گاهی درشت، با آن نگاهی گاهی جدی و گاهی اخمو، طبیعیست که از مزایای منزوی بودن بهخوبی بهره برده باشد.
تنهایی او تنهایی آدمی نیست که دلش بخواهد از آدم و عالم ببُرد و کاری به کار هیچکس نداشته باشد. تنهایی آدمیست که فکر میکند آدمهایی که بشود چند کلمهای با آنها ردوبدل کرد روزبهروز کم و کمتر میشوند. اینطور است که دوباره پناه میبرد به خودش. به خودی که دستکم میداند این وقتها میشود گوشهای ماند و ناپدید شد. همین است. شاید ناپدید شدن تعبیر بهتری باشد. این ناپدید شدن نسبت پررنگی دارد با نوشتن. هرچه بیشتر بنویسی بیشتر ناپدید میشوی. اینطور است که هر کلمه کلیدیست برای باز کردن درهایی که مدام سر راهمان سبز میشوند.
برای او نوشتن کاری معمولی نبود. کار تماموقتی بود که میارزید به همهچیز. جملهای منسوب به او هست که میگوید هنر نسخهی دوم جهان واقعیت نیست. از آن کثافت همان یک نسخه کافیست. پای نوشتن که در میان باشد همهچیز را میشود کنار گذاشت. یا درواقع باید کنار گذاشت. چهطور میشود با وجود همهچیز، با بودن همهچیز، نوشت؟ و چهطور میشود خوب نوشت؟
اتاقی از آن خودش با اینکه یکی از مهمترین رسالههای فمینیستیست، اما به کار هر کسی میآید که میخواهد بنویسد، یا خیال میکند باید بنویسد. نوشتن به چشم آنها که نمینویسند کار لذتبخشیست. میگویند خوشبهحالتان که مینویسید. خوشیاش کجاست؟ همهاش سختیست. مشقتهای بیپایان است. اتاقی از آن خود شرح این مشقتهاست؛ هرچند در وهلهی اول سرگذشت زنها را روایت میکند. اما این کمترین چیزیست که از نویسندهای مثل او توقع داریم.
چهطور میشود خانم دَلُوِی را خواند و به اتاقی از آن خود فکر نکرد؟ خانم کلاریسا دلووی مدام اینطرف و آنطرف میرود. آدمها را میبیند. با آدمها حرف میزند. دربارهی آدمها نظر میدهد. دربارهی همهچیز. و آنچه میسازد، آنچه دستآخر میماند، پرترهی تماموکمالیست از خانم دلووی؛ زنی که از همان اول گفته گلها را خودش میخرد. این همان آدمیست که بالاخره فرصتی برای گفتن، برای بودن، پیدا کرده و خیلی بهتر از دیگران میگوید و وجود دارد.
چهطور میشود اُرلاندو را برای چندمینبار خواند و یاد ویتا سکویل وست نیفتاد؟ بله، گاهی آدمها وارد زندگی دیگری میشوند و حضورشان آنقدر پررنگ میشود که نهفقط در یادداشتهای روزانه و نامههای مکرر، که در داستانها هم سروکلهشان پیدا میشود. آدمها، حتا آنها که به خود پناه میبرند، حتا آنها که در خودشان متولد شدهاند و در خودشان رشد کردهاند و هرچه نوشتهاند نتیجهی مراودهی خودشان بوده با خودشان، باز هم در معرض دیگران هستند.
آدمی در معرض دیگران. شاید این هم تعبیر بدی نباشد؛ بهخصوص وقتی با نویسندهای طرفیم که حتا وقتی با دیگران حرف میزند کلمات در چشمانش شنا میکنند. کافی است لحظهای به آنها نگاه کند و بعد شروع کند به نوشتنش. اما نوشتن که به همین سادگی نیست. زمان میخواهد. وقتی از آن خود. و مهمتر از اینها مکان میخواهد. اتاقی از آن خود. نقطه، سر خط.
همین است که آن جملهی رمان موجها را میشود دربارهی نوشتن هم به کار برد: امّا این دیدارها، این بدرودها، عاقبت ما را نابود خواهد کرد. کسی هست که باورش نداشته باشد؟