مسأله فقط قریحه و استعداد نیست؛ بخت و اقبال را هم هیچوقت نباید نادیده گرفت و پای بخت و اقبال که در میان باشد، احتمالاً لی ایزریل، زندگینامهنویس بداخلاق بددهان، بیحوصلهی مردمگریز، یکی از بداقبالترین آدمهای روی زمین است؛ نویسندهی خوشقریحهی بااستعدادی که شاید اگر زودتر به دنیا میآمد و بهجای لی ایزریل اسمش را نوئل کوارد یا دروتی پارکر یا ویلیام فاکنر میگذاشتند، دنیا هم روی خوشی به او نشان میداد و زندگی هم اینقدر به او سخت نمیگرفت و بیپولی و درماندگی امانش را نمیبُرید که دستآخر چارهای نداشته باشد جز اینکه بهجای نوشتن زندگینامهی بازیگری قدیمی و امضای خود را پای آن نوشتهها گذاشتن، دستنوشتهی آدمهای مشهورِ سالهای دور را جعل کند و از قول آنها چیزهای بانمکی بنویسد که خودشان بلد نبودهاند بنویسند و این دستنوشتهها را به آدمهایی بفروشد که کارشان فروختن این چیزهاست به آدمهایی که دوست دارند دستخطی از آدمهای مشهور روی دیوار خانهشان باشد.
مسأله فقط قریحه و استعداد و بخت و اقبال نیست؛ ماجرای کپی و اصل هم هست که بههرحال بعضی چیزهای اصل ارزش و اهمیتشان فقط به آن امضاییست که پای آن اثر گذاشتهاند و فرقی نمیکند آن اثر تابلو نقاشی باشد یا نامهای به بچهی کوچکشان که برای سفری تفریحی تابستان روانهی کلبهای بالای کوه شده. مهم آن اسم و آن امضاست که تابلو یا نامه را به اصل تبدیل میکند و اگر بهجای دروتی پارکر پایین آن نامه را که فقط چندخط شوخی با دوستی تازه است، لی ایزریلِ بختبرگشته امضا کرده باشد، نامهی بهدردنخوریست که هیچکس حاضر نیست حتا یک سکهی سیاه برای خریدنش خرج کند.
مسأله این چیزهاست و لی، این نویسندهی غرغروی بیحوصلهی بداخلاق، وقتی میفهمد تام کلنسی بابت رمانهای جاسوسیای که دربارهی جنگ سرد مینویسد و همیشهی خدا هم امریکاییها پیروز میدان هستند سه میلیون دلار دستمزد میگیرد حسابی بههم میریزد؛ چون برای لی چیزی مهمتر از خلاقیت نیست و در نوشتههای تام کلنسی هر چیزی میشود پیدا کرد جز خلاقیت و البته دنیا برای لی وقتی به آخر میرسد که میبیند حتا مدیربرنامه و کارگزار ادبیاش هم حاضر نیست به حرفش گوش کند.
برای کارگزار ادبی ظاهراً چیزی مهمتر از این نیست که بشود یک نوشته را به قیمت خوبی فروخت و پولی هم برای خودش بردارد و طبیعیست که زندگینامههای لی ایزریل برای ناشرانی که کتاب را به چشم کالا میبینند اهمیت ندارد؛ حتا این هم که یکی از کتابهایش در فهرست پرفروشهای نیویورک تایمز بوده فایدهای به حالش ندارد؛ چون کسی این روزها آن کتاب را هم به یاد ندارد.
مسأله درعینحال آفریدن و خلق کردن و ساختن است؛ به همین صراحت، و هر کسی که مینویسد، حتا اگر کارش نوشتن زندگینامهی دیگران باشد و ظاهراً خودش را پشت نام آدمهای دیگر، آدمهای بزرگ، یا مشهور، مخفی کند، دارد چیزی خلق میکند و میسازد که درست همان چیزی نیست که دیگران دربارهی آن آدم بزرگ، آن آدم مشهور، میدانند و بهخاطر نوشتهی اوست که خیال میکنند آدمی را که کتاب دربارهی اوست خوب میشناسند.
همین است که گاهی نویسندهای که دارد دربارهی آدمی دیگر مینویسد، او را بهتر از خودش میشناسد؛ آنقدر دربارهاش خوانده و آنقدر کلمههایی را که میگفته یا مینوشته در ذهن آورده که حدس میزند اگر آن آدم میخواست دربارهی کسی یا موضوعی چیزی بگوید یا بنویسد نتیجهاش چه میبود.
همین است که هیچوقت مرا میبخشی؟ را همانقدر که میشود به چشم فیلمی دربارهی جعل دید، میشود آن را دربارهی آفریدن هم در نظر گرفت؛ دربارهی نویسندهای که بالاخره میفهمد بهتر است تواناییاش را چگونه به رخ دیگران بکشد و چگونه به آنها نشان دهد که درست مثل یک نویسنده میتواند جنبههای مختلف یک شخصیت را میشناسد و بلد است زبان هر شخصیت را درست از کار درآورد.
اما بههرحال ماجراهای دور و دراز لی ایزریل دستکم او را به این نتیجه میرساند که بهجای نوشتن داستان زندگی دیگران بهتر است داستان زندگی خودش را بنویسد؛ داستان نویسندهای را که روزگاری خوانندگان وفاداری داشت و کمکم حوصلهی این خوانندگان از نوشتههای او سر رفت و نویسنده باید راهی پیدا میکرد تا دوباره این خوانندگان را به نوشتههای تازهاش علاقهمند کند. هر چیزی تاوانی دارد و هیچکس به نتیجه نمیرسد مگر اینکه سختیها را پشت سر بگذارد.
بله؛ از این نظر هیچوقت مرا میبخشی؟ یک حکایت کاملاً اخلاقیست.