مایک کاهیل متولّد آخرین سال دههایست که جنبش معنویِ New Age شکل گرفت؛ جنبش ترکیبیِ پیچیدهای که علمباوری و بیاعتمادی به علم و آموزههای ادیان مختلف و فیزیک و شیمی و روانشناسی و محیط زیست و ستارهشناسی را کنار هم نشاند و هم به بودیسم و هندوییسم برای رسیدن به آرامش توسّل جست و هم ایدههای رانلد هابارد و ساینتولوژی را پیش رو داشت و هم گوشهی چشمی به آموزههای گُرجیِف که حکایت ملاقات با مردمان سرشناس را برای دیگران روایت میکرد و میگفت مردمان همه در خواب زندگی میکنند و در خواب میمیرند و دعوت اصلیاش به پیوندی دوباره با سرچشمهی اصلی زندگی بود و در نهایت به جستوجوی پیوندی غربی/ شرقی بود که جدایی همهی قرنهای گذشته را به دست فراموشی بسپارد و پیوند دوبارهای بین مردمان جهان برقرار سازد و اصلاً عجیب نیست که مایک کاهیل و دوستِ اندکی جوانترش زال باتمانقلیچ در معیّت دوست بازیگرشان بریت مارلینگ دست به ساخت فیلمهای مستقلّی میزنند که هریک نشانی از جستوجوی آن جنبشاند؛ هرچند ظاهری امروزیتر دارند؛ از چیزی سخن میگویند که مردمان این روزگار را بیشتر به فکر وامیدارد و هر خبری دربارهاش انگار صدر خبرهاست.
این است که من سرچشمه در زمانهی علمباوری و خبرهای روزانه دربارهی دیاناِی و همسانسازی و هر آنچه انسان را قدمی پیش میبرد حکایت دانشمندی را پیش روی تماشاگرانش میگذارد که هرچند به تکامل باور دارد و همهی روزش را صرف پیش بردن ایدههای تازه دربارهی این نظریه میکند امّا در نهایت دستی از غیب بیرون میآید و توجّهاش میدهد به تناسخ و چرخهی هستی و تولّد دوبارهی روح در جسمی تازه که بیشک نتیجهی آموزههای بوداست وقتی میگفت پس از مرگ در پیکری دیگر از نو زاده میشویم و چه بهتر که چنین به حیات خود ادامه دهیم وقتی پا به دنیا گذاشتن رنج است و زیستن رنج است و دل بستن رنج است و پیر شدن رنج است و بیمار شدن رنج است و رنج تمامی ندارد مگر وقتی که روح از این پیکر به در آید و در پیکری دیگر از نو متولّد شود و درک این چیزها برای ایانِ دانشمند هرچند سخت است ولی بالاخره وامیداردش به اینکه دست از آن ناباوری پیشین بردارد و ایمان بیاورد به چیزی تازه که پیش از نخواسته ببیندش.
از این نظر انگار کاهیل در من سرچشمه اصرار داشته که حرفش را آشکارا بزند و هیچ اعتنایی نداشته به اینکه وضوح بیش از حدّ شاید مایهی دلخوری تماشاگری شود که نه آن ناباوری را درک میکند و نه از این باور تازه سر درمیآورد؛ هرچند در نهایت ایدهی اصلی فیلم ترس همیشگی از مرگ است و اینکه چه میشود کرد در مواجهه با مرگی که ناگهان از راه میرسد و زندگی نوپایی را ویران میکند؟ ظاهراً آنچه میتواند در چنین موقعیّت پیچیده و سختی به کار بیاید و تلخی روزگار را کم کند عشق و دوست داشتنیست که بودا پیش از این نامش را در شمار رنجها آورده بود امّا قدرتش آنقدر هست که هر بار به هیئت و شکلی درآید و خود را به تماشا بگذارد و آنقدر دیدنی باشد که در چشمی خانه کند و آنرا که به این چشم خیره شده اسیرِ خود کند.
اینجاست که میشود به عنوان فیلم برگشت و از آن حرفِ I گفت که پیش از سرچشمه/ خاستگاه (Origins) نشسته و هرچند معنایی غیرِ من ندارد امّا شکل گفتنش با Eye یکیست؛ هر آدمی چشمِ خود است و هر آدمی چشمی دارد مخصوص خود و هیچ دو آدمی را ظاهراً نمیشود دید که چشمهایشان دقیقاً یکی باشد؛ دقیقترش اینکه هیچ دو آدمی قرنیهی چشمشان یکی نیست و چشم ظاهراً همان پنجره و دریچهایست که روح آدم را آشکار میکند و چشم هر کسی انگار امضای اوست؛ نمیشود جعلاش کرد و چشمهای سوفیِ باورمندی که وقتی ایان از پیشرف علم و دیاناِی و همسانسازی میگوید دوست ندارد حرفهایش را بشنود و مدام سعی میکند بحث را به جای دیگری ببرد چشمهای بینظیریست که در هریک هلال ماهی خانه کرد؛ دو نیمهی هلال که شاید وقت بستنِ پلکها بدل میشوند به ماهِ تمام؛ ماهی که پشت ابر پنهان است و هرچند به چشم نمیآید امّا جای دوری نرفته و همانجاست که پیش از این بوده و جستوجوی ایانِ دانشمند برای یافتن دخترک هندی که سالها بعدِ مرگ سوفی با چشمهای محبوب ازدسترفته دنیا را میبیند او را به این نتیجه میرساند که سوفی در وجود این دخترک از نو متولّد شده و همهی شواهد و قرائن این دانشمند تکاملباور را وامیدارند به باورِ تناسخ و بیاعتنایی به آنچه علم جستوجویش کرده؛ هرچند آنچه او را به این داستان علاقهمندتر میکند چیزهاییست که علم میبیند و پاسخی برایشان ندارد؛ چیزهایی که حس میکند پیامی از جایی دیگرند و اصلاً فرستاده شدهاند که او را به چیزی توجّه دهند؛ به چشمهای سوفی که اوّلینبار در تاریکی شب دیده بودشان و باری دیگر به محض دیدنشان در آگهیای روی بیلبُرد خیابانی نهچندان شلوغ حس کرده که باید صاحب این چشمها را وارد زندگیاش کند؛ زندگی ناتمام مردی که بیولوژی را به متافیزیک و عشق ترجیح میداد.