چرا این کار را کردم؟ میلیونها جواب دارم که همه از دَم اشتباهند. واقعیت این است که من آدم بدیام؛ ولی اینجور نمیماند؛ من هم اینجور نمیمانم. این راه را ادامه میدهم؛ همین خط را میگیرم و پیش میروم و زندگی را انتخاب میکنم. از همین حالا هم منتظرم.
مارک رنتن ـ قطاربازی
همهچیز بستگی دارد به لحظهای که آدم بین گذشته و آینده میماند و با خودش فکر میکند روزهای رفته هیچ فایدهای نداشتهاند و بهجای این چیزها باید به فکرِ روزهای نیامده بود و همهچیز ممکن است درست لحظهای اتفاق بیفتد که مکث کردن ممکن نیست و برای فرار از دست پلیس و مأموران قانون باید از کوچه پسکوچهها رفت و قید خیابان اصلی را زد و نتیجهی هر وقفهای احتمالاً بازداشت و محاکمه و زندان و تباهی آیندهای است که چند لحظه قبل داشته به آن فکر میکرده.
لحظهی فرارِ مارک رنتن و تصادفش با ماشینی که سر راهش سبز میشود احتمالاً مهمترین صحنهای است که در قطاربازی تکلیفِ این جوان یاغی و باهوش را با خودش روشن میکند. اینجا است که گذشته و آینده را کنار هم مینشاند و هرچه فکر میکند میبیند کفهی ترازو به نفع آینده سنگینی میکند. چیزی در گذشته نیست. هرچه هست باختن و تباهی و از دست دادن است؛ مثل همهی این سالها که داشتهها و نداشتههایش را صرف مخدّری کرده که دل کندن از آن آسان نیست. مخّدری که همکلاسهای سالهای دورِ هم روانهی خونشان میکنند راهی است برای فراموش کردن گذشته.
بچّهها بزرگ شدهاند امّا گذشته دست از سرشان برنمیدارد. هیچچیزِ این گذشته آنقدر دلپذیر نیست که بخواهند گوشهی ذهنشان نگهاش دارند. ترجیح میدهند در لحظه خوش باشند و در لحظه بودن با مخدّری که آتش داغش میکند قابل تحمّلتر است؛ مخدّری که در رگهای دربوداغانشان جریان دارد و شوری به جانشان میاندازد و چشمشان را به روی واقعیت میبندد؛ واقعیتی که ندیدنش بیشتر مایهی آرامش است. این چیزی بود که رنتن و اسپاد و سیکبوی و بگبی و البته تامیِ بختبرگشته در قطاربازی میخواستند.
مارک رنتنِ قطاربازی طوری از بدیاش حرف میزد که انگار راویِ یادداشتهای زیرزمینیِ داستایوفسکی است که از همان ابتدای کار اعلام میکرد: «من آدم مریضی هستم… شخص بدی هستم… مرد مطرودی هستم…» و از یک نظر مارک رنتن هم مثل او بغضِ توهینها و تحقیرهای خیالی سالها در وجودش انباشته شده و البته بهجای آنکه خودش را «چهل سالِ تمام از سرِ لج در اتاقک تاریک زیرشیروانی عمداً مدفون» کند در مخدّری غرق کرده که بیشتر از آن اتاقک تاریک روح آدم را خراش میدهد و از پا در میآورد. همهی آن ساعتهای تلخ و پراضطرابی که مارک رنتن پشت اتاق دربستهی خانهی پدر و مادرش مانده و در تختخواب قدیمش کابوس میبیند و با چشمهای خودش دور شدن مخدّر از رگهایش را تماشا میکند نشانی از همین خراش روح است.
بااینهمه در انتهای قطاربازی تکلیفِ مارک رنتن با خودش روشن بود؛ ادامه دادن راه و پیش رفتن و شروع یک زندگی تازه و البته دزدیدن پولی که سهم همهی آنها بوده. میگویند ممکن است دزدی که پیش از این جایی را خالی کرده از سر کنجکاوی دوباره به آنجا سر بزند و موقعیت را بسنجد و هیچ بعید نیست سودای دزدیِ دوباره را سر در نداشته باشد امّا با خودش خیال کند موفقیّتش را میتواند به رخ دیگران بکشد و با هوش والایش اسیر هیچ دامی نشود.
مارک رنتنِ قطاربازی ۲ وقتی بعدِ بیست سال دوباره هوس میکند سری به زادگاهش ادینبرا بزند بیشتر به آدمی شبیه است که میخواهد ببیند این خطّی که ادامهاش داده واقعاً درست بوده یا نه و مثل همیشه پای گذشته هم در میان است و لحظهای که روی تردمیل با سرعت زیاد میدود و لحظهای پایش میلغزد و نقش زمین میشود تصویر دوپارهاش را میبینیم و ظاهراً چارهای نداریم جز اینکه با این دوپارگی کنار بیاییم؛ مارک رنتنی که پیش از این بوده و مارک رنتنی که حالا هست؛ مارک رنتنی که دیگران را بازی میدهد و مارک رنتنی که بازی میخورد و دستآخر در ادینبرا میماند و دوباره سر از اتاق سالهای کودکی و نوجوانیاش درمیآورد که نقش دیوارهایش هنوز قطارها هستند؛ قطارهای پیاپی و پیوستهای که هیچجا نمیروند و جا خوش کردهاند روی دیوار؛ زمانْ ساکن است انگار و او است که باید با مخدّری تازه یا موسیقیِ سالهای دورش شوری در سرش به پا کند و اتاق نهچندان بزرگش را بدل کند به تونلی که پایان ندارد و از نوری که همان ابتدا دیدهایم دور و دورتر کند و بکشاندش به جایی که هیچ معلوم نیست کجا است و هیچ معلوم نیست این بازگشت به گذشته با سرعتِ تمام قرار است دستآخر به کجا برسد. جوابش احتمالاً همان ساختمانهایی است که دستآخر دارند ویران میشوند. ویرانی پشتِ ویرانی.
هرچه در گذشته بوده یا باید همانطور بماند یا باید نابودش کرد. فرانکوِ همیشهخشمگین را باید در صندوقعقب ماشینی نزدیک پاسگاه پلیس رها کرد تا دوباره روانهی زندانش کنند؛ جایی که دیگر بعید است فرصتی برای آزادی یا فرارِ دوباره پیدا کند. وضعیت مارک و سایمُن هم قرار است مثل گذشته بماند. رفقای سالهای دور قرار است دوباره کنار بمانند. قرار نیست همهچیز آنطور که میخواستهاند پیش برود.
اینبار نوبت اسپاد است که خودی نشان بدهد؛ آدم بختبرگشتهی دستوپاچلفتیِ بهقولِ بگبی زشتی که بود و نبودش ظاهراً برای کسی فرقی نمیکند و حتا عرضهی خلاص کردنِ خودش از دست زندگی را هم ندارد امّا ناگهان همهی استعدادهای پنهانش را بروز میدهد و با دو حرکت همهچیز را زیرِ نقاب دستوپاچلفتی بودن پنهان میکند. هیچکس خیال نمیکند که اسپاد داستاننویسی بلد باشد امّا تشویق ورونیکا است که او را به نوشتن وامیدارد. آنچه دیده روی کاغذ بدل میشود به فصلهای کوتاه رمانی از سالهای دور ادینبرا؛ داستان بچّههایی که باهم بزرگ شدهاند؛ باهم دزدی کردهاند؛ باهم به خیانت فکر کردهاند و یکیشان زرنگتر از بقیّه بوده.
قرار نیست همیشه مارک رنتن زرنگترین باشد و جیب بقیه را خالی کند؛ اینبار اسپاد دستبهکار میشود و هنرِ جعلش را در اختیارِ ورونیکا میگذارد تا آن صدهزار دلاری را که مارک و سایمُن از سرمایهگذاران گرفتهاند یکجا بالا بکشد و البته بخشی از آن را هم در اختیار خانوادهی ازدستدادهی اسپاد بگذارد؛ زن و بچهای که هیچ امیدی ندارند اسپاد روزی بتواند کاری برایشان بکند و چه بهتر که بعد از این هم نفهمند داستان از چه قرار بوده است وگرنه پاک ناامید میشوند.
امّا همهی اینها نتیجهی درسهایی است که خودِ مارک در نهایت مهربانی و البته با شور و هیجان به وونیکا یاد داده؛ روزی که روبهرویش نشسته و گفته «انتخاب کن که از اشتباههایت درس نگیری. انتخاب کن که ببینی تاریخ دارد دوباره تکرار میشود. به چیزهایی کمتر از چیزی که میخواستهای رضایت بده و طوری وانمود کن که انگار آدم شجاعی هستی. ناامیدی را انتخاب کن. انتخاب کن که آدمهایی را که دوست داری از دست بدهی و وقتی دیگر نمیتوانی ببینیشان یعنی بخشی از وجود خودت هم با آنها مُرده. تا وقتی این را در آینده بفهمی همه را تکهتکه از دست خواهی داد و آنوقت دیگر چیزی نمیماند که بگویی زندهای یا مُرده. آیندهات را انتخاب کن.»
ورونیکا هم دقیقاً همین کار را کرده. با ظاهری ناامید و در نهایت سکوت آیندهاش را انتخاب کرده؛ آیندهای که برای به دست آوردنش چارهای نداشته جز اینکه مسیر آیندهی مارک و سایمُن را تغییر دهد. همیشه که قرار نیست آنها برندهی بازی باشند. همیشه که نباید آنها مسیر ریل قطار را مشخص کنند. گاهی ممکن است ریلی بسته شود و قطار از ریل دیگری حرکتش را ادامه بدهد. این وقتها مسافرانی که در قطار نشستهاند اصلاً خبردار نمیشوند که مسیر قطار عوض شده و فقط وقتی قطار میایستد و ایستگاه اصلاً جای آشنایی بهنظر نمیرسد ممکن است از خودشان بپرسند که داستان چیست و چرا به جایی که قرار بوده نرسیدهاند.
قطاربازی ۲ فقط داستان رودست زدن و عوض کردن نقشهها نیست؛ داستان ازدستدادن هم هست؛ هر کسی باید چیزی را از دست بدهد تا دِینش را به گذشته ادا کند. سایهی گذشته آنقدر سنگین است که نمیشود بهسادگی از دستش گریخت. دل خوش کردن به اینکه آیندهای هست و باید به چشمبهراهش ماند البته راهی عمومی است امّا ظاهراً چارهی همهچیز نیست؛ دستکم برای مارک رنتن که اینطور نیست؛ وگرنه به این فکر نمیکرد که باید چمدانش را بردارد و دوباره به خانهی پدری برود؛ خانهای که همیشه جایی برای آرام شدن بوده است ولی مگر میشود بعدِ اینهمه سال بهسادگی رنگ آرامش را دید و خاطرههای تازه را به دست فراموشی سپرد. هیچکس نمیداند. هیچکس قرار نیست بداند.