فرانچسکو رُزی همانطور که تکیه داده بود به صندلی چوبی معمولیای که روی صحنهی سینما استقلالِ تهران گذاشته بودند گفت مدیون نئورئالیستهاست؛ مدیون آنها که تعریف تازهای از رئالیسم ارائه کردند و بعدِ لحظهای سکوت ادامه داد هرچند نباید در بندِ نئورئالیسم ماند و او هم سالهاست که سعی کرده از این بند رها شود و فیلمی که مثال زد سالواتوره جولیانو بود؛ فیلمی که بهقول خودش از محدودهی نئورئالیسم بیرون زده بود و نخواسته بود صرفاً تصویری از طبقهی کارگر و بیچیز ایتالیا را به تماشا بگذارد و ترجیح داده بود بهجای تصویرْ قدمی در راه تحلیل بردارد؛ بیآنکه با این ترجیح فیلم را به بیانیهای یکبارمصرف بدل کند.
بعد هم در جواب سؤال یکی از حاضران که پرسیده بود میگویند از مافیا پول میگیرید و فیلم میسازید؛ راست میگویند؟ گفت مافیا اگر قرار بود پولش را خرج سینما کند چیزی برایش نمیماند و اضافه کرد اگر ایتالیایی بودید سؤال خندهداری بهنظرتان میرسید؛ چون مافیا حاضر نیست به چپها پول بدهد و خندهدارتر اینکه ظاهراً یکی از بهترین فیلمهایم را ندیدهاید و بعد دوباره به سالواتوره جولیانو برگشت که بهقول خودش بیش از آنکه فیلمی در ستایش طبقهی کارگر باشد؛ فیلمی دربارهی حقیقت است؛ فیلمی دربارهی راههای سر درآوردن از حقیقت و البته رسیدن به این نکته که حقیقت را هیچوقت نمیشود واقعاً فهمید و همهی آنچه بهعنوان حقیقت مشهور است بخشیست از آن؛ نه همهاش و فیلم اگر بدون اینکه لحنی احساساتی داشته باشد تماشاگرش را کنجکاوِ این حقیقت کند کاری از پیش بُرده وگرنه چه فایدهای دارد؟
این درست همان کاریست که فرانچسکو رُزی در سالواتوره جولیانو کرده؛ فیلمی ظاهراً زندگینامهوار و ظاهراً دربارهی آدمی حقیقی ولی تماشاگری که فکر میکند قرار است زندگی این راهزن ایتالیایی را ببیند احتمالاً حیرت میکند از اینکه بخش اعظم فیلم بدون سالواتوره پیش میرود؛ او هم آدمیست مثل بقیهی آدمها در سالهای ایتالیای بعدِ جنگ، روزگار سربرآوردن دوبارهی مافیای ایتالیا و خانه کردنش در هر گوشهی این کشور و همین است که فیلم بیش از آنکه به یک نفر کار داشته باشد به جستوجوی وقایعی برمیآید که در پانزده سال ایتالیا را از نو ساختند؛ مردمان بختبرگشتهای که در سیسیل زندگی سختی دارند و کمکم بدل میشوند به خلافکاران بزرگ و صاحب قدرتی که اختیار همهچیز را در دست میگیرند. نکتهی اساسی سالواتوره جولیانو ظاهراً همین است؛ جستوجو در تاریخ اجتماعی کشوری که جامعهی خلافکارانش قدرتی مثالزدنی دارد و هیچچیز مانع کارش نیست.
فرانچسکو رُزی وقتی از روی صندلی چوبی معمولیای که روی صحنهی سینما استقلالِ تهران برایش گذاشته بودند بلند شد سالن خالیتر از لحظهای بود که تازه نشسته بود روی صندلی و آن چند نفری که روی صندلیهای سینما نشسته بودند وقتی به احترامش بلند شدند آهسته چیزی گفت که کسی نشنید؛ یا اگر شنید نفهمید؛ یا فهمید و خودش را به آن راه زد که نفهمیده؛ مثل بیشتر فیلمهایش بعدِ اینهمه سال.