همهچیز شاید از تعطیلات رُمی شروع شد؛ از پرنسس آنِ فیلم ویلیام وایلر که بعدِ خوردن آن قرصها و فرار از دست همهی آشناها روی نیمکتی به خواب رفت و مسیر زندگی جو بردلیِ خبرنگار با دیدن این زیبای خفته عوض شد. شاید همهچیز از سابرینا شروع شد؛ از دخترِ رانندهی خانوادهی لارابی در فیلم بیلی وایلدر که یکدل نه صددل عاشق دیوید کوچکترین پسر خانوادهی اربابش شده بود و او را برای آنکه از عشقوعاشقی دور کنند، روانهی پاریسش میکردند. عشق سالهای جوانی را گاهی نشانهی خامی میدانند اما چگونه میشود از خامی و پختگیاش باخبر شد و اگر اصلاً اینطور باشد تکلیف لاینس لارابی چیست که در اوج پختگی یکدل نه صددل عاشق سابرینایی میشود که دیوید را دوست میداشته. شاید همهچیز از جنگ و صلح شروع شد؛ از ناتاشا روستوای فیلمِ کینگ ویدور که زیباترینِ زیبایان است و شادی و سرزندگیاش دل هر تماشاگری را میبرد. شاید همهچیز با عشق در بعدازظهر شروع شد؛ آریان زیبا که کمکم و از سر کنجکاوی پا میگذارد به زندگی دیگری و اینوقتهاست که عشق بیاجازه وارد میشود و زندگی آدمها را جور دیگری میکند.
شاید همهچیز برای دیگران با همهی اینها شروع شده باشد اما دستکم برای نویسندهی این یادداشت معمای استنلی دانن آن فیلمیست که او را با آدری هپبورن آشنا کرده؛ با رجی لمبرت که بعدِ برگشت از سفر تفریحی و اسکی و همهی تفریحات برفی، با خانهای خالی روبهرو میشود و میبیند همسرش را به قتل رساندهاند و پیش از اینکه با این چیزها کنار بیاید و مصائب زندگی و تلخیاش را باور کند، چهار مرد سر راهش قرار میگیرند که ظاهرشان به آدمحسابیها نمیخورد و دنبال چیزی میگردند که رجی اصلاً نمیداند چیست و در این بین آقای متشخصی هم بهنام پیتر جاشوآ هست که نمیشود فهمید عاشق دلخستهی رجی شده، یا قهرمانی ملیست که میخواهد به وطنش خدمت کند یا اصلاً جاسوسی که نباید حتا یک کلمه از حرفهایش را باور کرد. این شروع آشنایی نویسندهی این یادداشت بوده با هپبورنی که در همهی این سالها به چشم به او شمایل بینقص سینما بوده است. معصومیت و سادگی احتمالاً اولین چیزهایی هستند که آدری هپبورن را از باقی همدورههایش سوا میکنند.
اما فقط آن معصومیت و سادگی و البته قدوقامتش نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ لبخند دلنشین و پررنگ همیشگیاش امضای او است؛ حتّا وقتهایی که دارد نقش آدمهای غمزدهی بختبرگشتهای را بازی میکند که انگار غم همهی دنیا روی سرشان نازل شده، باز هم نشانی از این لبخند دلنشین و پررنگ را میشود روی لبهایش دید و فقط این لبخند نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ صدای حیرتانگیزش هم هست؛ کلماتی که درست گفته میشوند؛ همهچیز بهقاعده و بهاندازه. آنطور که باید گفته شوند؛ نه آنطور که معمولاً گفته میشوند. این فرق آدمیست مثل او با دیگرانی که فقط حرف میزنند. فقط کلمهها را از دهانشان پرت میکنند بیرون و حتا به نوع کلمات دقت نمیکنند.
آدری هپبورن خوب بلد است شادی و غم را یکجا عرضه کند. غم را پشت پردهی شادی پنهان میکند و لحظهی موعود که سر میرسد ناگهان شادی از پسِ پرده بیرون میآید و جای غم را میگیرد. رفتارش، هر قدمی که برمیدارد، نشانی از وقار است و نگاهش به آدمها خبر از شفقتی میدهد که در جانش خانه دارد. مهربانیای که خودش همیشه از آن دم میزد و شادیای که میگفت اگر نباشد دنیا به مفت نمیارزد. اینکه بدیهیست؛ مخصوصاً که او، با همهی خوبیها، با همهی آن شفقتی که جانش را از دیگران سوا کرده بود، دستآخر دچار بیماریای شد که جسموجانش را نابود کرد.
همهی اینچیزهاست که بازیهای هپبورن را دیدنی میکند؛ دیدنیتر از بازیگران دیگری که همدورهاش بودهاند و خواستهاند قدمی جلوتر از او بردارند و طبیعیست که به جایی نرسیدهاند. همین است که میشود آن مثال معروف را، آن جملهی دلپذیر را، با کمی تغییر دربارهی او هم نوشت که ظاهرش ظاهرِ بازیگر است؛ رفتارش رفتارِ بازیگر است؛ حرف زدنش حرف زدنِ بازیگر است و واقعاً بازیگر خوبیست.