چه گذشته است بر این مارتای ترسیدهی بیکلام که عطای ماندن در این مزرعه را به لقایش بخشیده و آفتاب هنوز در میانهی آسمان ننشسته کولهاش را برداشته و از راهِ جنگل گریخته است؟ ترس از ادامهی کار و زندگی در این مزرعهی اشتراکی است یا ترس از مبتلا کردنِ دیگران به بیقیدیِ ساکنانِ این خانه؟
جای عجیبی است این مزرعهای که ساکنانش انگار تجربهی شهرنشینی را به دستِ فراموشی سپردهاند و از مدنیّتی که پیش از این روالِ زندگیشان بوده دست برداشتهاند و دل در گرو مناسباتی سپردهاند که نسبت و ربطی با شهرنشینی ندارد. از مزرعه آنقدر نمیدانیم که معلوم شود ساکنانش چرا در آن خانه کردهاند و نمیدانیم این فرقهای که دور از مردمانِ شهرنشین زنان و مردان را گردِ هم آورده چه نیّتی در سر دارد.
آنچه میدانیم این است که آدمها آسیبپذیرند و آسیبها آدمها را از پا درمیآورند و آدمی که آسیب دیده باشد و زخمی روحش را خراش داده باشد به جستوجوی مرهمی است برای بهبودِ این زخم و دستِ رد به سینهی کسی نمیزند که ظاهراً راه را به او نشان میدهد و اعتنایی نمیکند به اینکه راه حقیقتاً راه است یا چاهی عمیق و تاریک. همهی آنها که عضویت در فرقهی پاتریک را پذیرفتهاند و کار و زندگی در این مزرعه را به شهرنشینی ترجیح دادهاند انگار بر این باورند که پاتریک صلاحِ کارشان را میخواهد و انگار باور کردهاند که راه همین راهِ پاتریک است و پاتریک هم انگار مثلِ هر مُرادِ دیگری که دستِ تفقّد بر سرِ مُریدانش میکشد مزرعه را در چشمِ این مریدان به باغِ عدن بَدَل کرده است.
امّا آنکه شک میکند به این تصویر و سرپیچی میکند از کلماتِ مُراد و از این باغِ عدن بیرون میزند مارتای ترسیده، مارسی مِیِ بیکلام است که با کولهباری از خاطراتِ این مزرعه سر از ویلای خواهر و شوهرخواهرش درمیآورد و انگار بعدِ سهسال دوری از شهر آدابِ شهرنشینی و مناسباتِ مردمانِ شهر را پاک فراموش کرده و نه میداند که بیاجازه نباید واردِ اتاق شد و نه خبر دارد که آدمها قرار نیست آسیبِ تازهای به او برسانند. نکته این است که آسیبِ روحیِ مارتای ترسیده، مارسی مِیِ بیکلام در این سه سال بهبود نیافته و عمیقتر شده است. این ترسِ از تنهایی است انگار که مارتا را از آن باغِ عدن فراری میدهد.
شک راهِ نجات میشود برای مارتا؛ شرطِ آزادی از مزرعهی اشتراکی و جمعِ مریدانِ پاتریکِ گیتاربهدست که خوب بلد است ترانهای بخواند و دلی ببرد و هوشی از سر برُباید با کلماتی که در نهایتِ دقّت انتخاب شدهاند و هربار این کلمات در ستایشِ یکی از مُریدان است؛ یکی که تازه به جمعِ این فرقه پیوسته.
امّا مارتا که نمیتواند این زخمِ عمیق را پیشِ لوسی باز کند. خواهرِ بزرگتر به جستوجوی راهی است برای بهبودِ حالِ مارتا بی آنکه بداند مارتا چه حالی دارد. از کجا باید بداند وقتی مارتا سکوت کرده و ترسش از پاتریک و فرقه را با کسی درمیان نمیگذارد؟ اصلاً چه باید بگوید اگر دربارهی این سه سال پرسیدند؟ دروغِ مصلحتآمیزش که لوسی را راضی نمیکند ولی باعثِ کنجکاویاش هم نمیشود.
مارتا به چشمِ لوسی آدمی غیرِ عادی است و عادی بودن انگار همان رفتاری است که سالها پیش خودش با مارتا کرده؛ رها کردنش، یا بیاعتنایی به خواهرِ کوچکتری که کمکم زخمِ درونش سر باز میکند و او را از دیگران دور میکند و به مزرعهی اشتراکیِ پاتریک و مُریدانش میکشاند؛ جایی که باید تجسّمِ آرامش باشد و پاتریک خوب بلد است این آرامش را به تماشا بگذارد.
آرامشی در کار نیست. همهچیز نمایش است. اگر بود که مارتا بیخیالِ حضور در این باغِ عَدَن نمیشد و آفتاب هنوز در میانهی آسمان ننشسته کولهاش را برنمیداشت و از راهِ جنگل نمیگریخت و سر از ویلای خواهر و شوهرخواهرش درنمیآورد.
شک همیشه مقدمهی نجات است. همیشه راهِ نجات است.