کلاه ظاهراً هر چیزیست که از پارچه و پوست و نمد و زربفت و تیرمه و جز آن سازند و جهتِ پوشش بر سرگذارند. امّا کلاه داریم تا کلاه و کلاهی که مسیر زندگی سرکار عِلّیهی نینا ایوانووا یاکوشوا، مشهور به نینوچکا، فرستادهی ویژهی دولتِ فخیمهی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی را تغییر میدهد و چشمِ ایشان را به دنیا باز میکند هر چیزی نیست.
پُشتِ شیشهی مغازهی کلاهفروشیِ هتل، چشمشان به کلاهی از مُدلِ جان فردریک میافتد که اگر عجیبترین کلاه دنیا نباشد؛ یکی از عجیبترینهاست. نینوچکا که حسابی کُنجکاو شده و البته پیش خودش فکر میکند ممکن است چیز دیگری را با کلاه اشتباه گرفته باشد، میپرسد که «اون چیه؟» و جواب میگیرد «کلاه رفیق ـ کلاهِ زنونه.» دقیقاً همینجاست که نینوچکا یکی از نَغزترین جملههای فیلم را به زبان میآورد «نُچ نُچ نُچ – تمدّنی که اجازه میده زنها چنین چیزهایی سرشون بذارن، چهطور میتونه سرِپا باقی بمونه؟ نه، اِنقدرها هم طول نمیکشه رفقا.»
حق با خانمِ نینوچکاست: اینقدرها طول نمیکشد؛ امّا نتیجهای که به دست میآید، با آنچه او میگوید، زمین تا آسمان فرق دارد. از آنجا که وقتی سیبی از درخت میافتد تا به زمین برسد هزار چرخ میزند، فرستادهی ویژهی اتّحاد جماهیر شوروی هم همهی اصولش را زیرِ پا میگذارد و آن کلاه را میخرد. به این دلیلِ ساده که او هم آدم است و آدم دوست دارد چیزهایی را که میپسندد، بخرد و نگه دارد و به وقتش استفاده کند. سه فرستادهیِ قبلی دولت [رُفقا: کوپالسکی، آیرانف و بولیانف] هم زودتر از اینها به اصولِ حزب و روسیه پُشت کردهاند.
شوخیِ اصلی فیلم، البته، خودِ نینوچکاست. فکرش را بکنید که از دلِ یک مملکتِ کمونیستی که مردها زمام همهی امور را به دست دارند، یک زن بهعنوان فرستادهی ویژه وارد خاک فرانسه میشود. زنی خوشروی که هر مرد فرانسویای اگر ذرهای ذوق و سلیقه داشته باشد آرزویِ صحبت با او را دارد؛ هرچند نینوچکا زنیست باجذبه و البته سرسخت که نمیتوان دلِ سنگش را بهآسانی آب کرد.
همین کلاه است که نینوچکا را نجات میدهد و او را از آدمی که میگوید «عشق یه عنوان رُمانتیکه برای معمولیترین فعلوانفعالاتِ بیولوژیکی، و شاید بهتره بگیم شیمیایی. یه مُشت مزخرفاتَم در موردش گفتهن و نوشتهن.» تبدیل میکند به آدمی دیگر. مهرِ لئون به دلش میافتد و میخندد. همان روز است که میفهمیم آن کلاه زنانهی کَذایی را هم خریده و داخلِ کمد پنهانش کرده. بعد چشمش به عکسی از لنین روی میز کنار تخت میافتد؛ عکسی که همراهِ خودش از روسیه آورده. نینوچکا به طرف قاب عکس میرود و آن را رو به دیوار برمیگرداند.
همهچی زیر سرِ آن کلاه است.
بایگانی برچسب: s
دو دنیا
اصلاً عجیب نیست که دیکسن استیلِ بداخلاقِ بدبین فیلمنامه مینویسد و فیلمنامهنویسِ بااستعدادیست. رازِ موفّقیتش انگار همین عصبیّتیست که در وجودش لانه کرده؛ بدبینیِ مفرطی که دیگران را فراری میدهد و میترساند و همین ترساندن است که دیگران را به این نتیجه رسانده که قاتلِ دخترِ جوان کسی غیرِ او نیست. نکته این است که دیکسن استیل نقطهی مقابلِ دیگران است؛ چیزی برای پنهان کردن ندارد. همهی آنچه را که در وجودش میگذرد آشکارا به تماشا میگذارد و بخشِ اعظمِ وجودش را بدبینی و عصبیّت پُر کرده. برای فیلمنامهنویسی که کارش آفریدنِ داستان و شخصیتهاییست که ظاهراً نباید ربطی به خودش داشته باشند، زندگی و روبهرو شدن با این دیگران سخت است.
امّا هر قاعدهای انگار استثنایی دارد و استثنای بزرگ برای دیکسن استیل آشنایی با لورل گری است که انگار ربطی به دیگران ندارد و البته همین لورل گری است که رفتارِ عصبی و خشنِ دیکسن استیل تردید را به جانش میاندازد که نکند اشتباه کرده و حق با دیگرانیست که فیلمنامهنویس را قاتل میدانند. هرچند در نهایت فیلمنامهنویس تبرئه میشود، امّا ضربهی نهایی را لورل گری وقتی میخورد که میفهمد آیندهای با دیکسن استیل ندارد. غمِ بزرگیست، امّا چارهای جز این هم ندارند وقتی هر یک به دنیایی تعلّق دارند که درست نقطهی مقابلِ دنیای دیگریست.
دنیای سیاه و سرشار از بدبینیِ دیکسن استیل دنیای حقیقیست انگار؛ بدونِ هیچ پنهانکاری و پردهپوشیای. آدمی که از دیگران نفرت دارد لابد میتواند آنها را بکشد، امّا قرار نیست دست به این کار بزند. دیکسن استیل آنچه هست را ترجیح میدهد و پا گذاشتنِ دیگری به زندگیاش انگار زمینه را برای شناختِ دوباره فراهم میکند. دیگری اگر در زندگیاش باشد دیکسن استیل چارهای ندارد جز اینکه خودش را با او هماهنگ کند و این هماهنگی نشانهی باور به چیزیست که میشود آن را کامل نبودن یا مناسب نبودنِ وضعیتِ موجود دانست و امید به اینکه وضعیتِ موعود از این بهتر خواهد بود. امّا دیکسن استیل چنین باوری ندارد. آن عصبیّت و سیاهی چنان در وجودش لانه کرده که چیزی جز این را تاب نمیآورد. دنیای حقیقی همین است و دنیای غیرِحقیقی آن چیزی که روی کاغذ مینویسد و نامِ فیلمنامه را رویش میگذارد. شاید با نوشتنِ هر داستان و هر شخصیت و هر دیالوگ است که دیکسن استیل دوباره به دنیای شخصیاش ایمان میآورد؛ دنیایی که نمیشود با دیگری قسمتش کرد.
بدبینی مانعِ بزرگیست که نمیشود آسان کنارش زد و از کجا معلوم که با کنار زدنش زندگی بهتر شود؟ اصلاً همینکه دیگران کشته شدنِ دخترِ جوان را به گردنِ دیکسن میاندازند نشانهی همین است که چیزی بهتر نخواهد شد. قرار هم نیست بهتر شود. وضعیتِ بهتر نامِ دیگرِ خوشبینی و امید به آینده است و در قاموسِ دیکسن استیل خوشبینی و امید چیزی جز گولزدنِ خود نیست؛ دلداریِ بیجهتِ به خود و چهکسی هست که نداند آینده هم چیزی شبیه دیروز و امروزِ آدمهاست؟
اینجاست که میشود برای لورل گری دل سوزاند و فکر کرد حق این نبوده ضربهای مهیب را تحمّل کند. امّا این منطقِ دنیای اوست؛ دنیای آدمهای عادی و معمولیای که چیزی به اسمِ امید را فراموش نکردهاند. برای دیکسن استیل که انگار ته خط را میبیند، یا بدبینانهترش اینکه ته خط زندگی میکند، بودن با دیگری صرفاً گذرانِ روز است و برای آدمی مثلِ او تماشای زیبایی دشوار است وقتی میداند زیبایی دوام ندارد و عمرش روزی به سر میرسد.
عجیب است امّا هرقدر میگذرد دیکسن استیل ماندگار میشود؛ آنکه تاب میآورد و دم نمیزند و سکوت را به هر چیزی ترجیح میدهد؛ به این نیّت که دست از سرش بردارند و راحتش بگذارند و کاش بفهمند که خلوتِ دیکسن استیل سرشار آرامشیست که پشتِ عصبانیّش پنهان شده. حق با دیکسن استیل است. زیرِ آفتابِ عالمتاب تنهایی را باید تاب آورد. به همین صراحت.
خاطرات خانوادگی
بربادرفته اصلاً انتخاب خوبی برای پسرِ نُهسالهای نیست که در روزهای موشکباران تهران و تطعیلی مدارس چارهای جز خانهنشینی و زندگی در پناهگاه و سر زدن به کتابخانهی بزرگ خانوادگی ندارد و طبعاً اگر در آن کتابخانه جز قصّههای مجید و مجموعهکتابهای طلایی انتشارات امیرکبیر کتابهای دیگری مناسب سنوسالش پیدا میشد احتمالاً سراغ طبقههای بالاتر کتابخانهی خانوادگی نمیرفت و چشمش به کتابهای جیبی نمیافتاد و بین کتابهای جیبی اسمِ غریبِ بربادرفته را نمیدید که پیش از این بزرگترها دربارهاش حرف زده بودند و همهچیز برای پسرِ نُهساله روزی عجیبتر شد که مجلّههای قدیمیِ پدر را ورق زد و به عکسی رنگی رسید که پایینش به فارسی نوشته بودند بربادرفته و چند روز بعدِ آن بود که خبر رسید مدرسهها به این زودی باز نمیشوند و روزهای خانهنشینی و زندگی در پناهگاه ادامه دارد و پسرِ نُهساله بدون اینکه از کسی سؤال کند خودش را به طبقههای بالاترِ کتابخانه رساند و جلدِ اوّلِ بربادرفته را پایین آورد و جای همیشگیاش نشست و بهجای کتابهای درسی خواندن رمانی را شروع کرد که هیچچیز دربارهاش نمیدانست و زمانی که بعد از دوهفته هر دو جلد را خواند طبعاً سؤالهای زیادی داشت که نمیدانست باید از چهکسی بپرسد و نمیدانست جواب بزرگترها ممکن چه باشد.
آن روزها گذشت و موشکباران تمام شد و دوباره نوبت درسومشق رسید ولی بربادرفته جایی گوشهی ذهن آن پسر ماند و هر مجلهی قدیمیِ دیگری را هم لابهلای درسومشق که ورق میزد دنبال عکسی از بربادرفته میگشت؛ بهخصوص رت باتلری که موهای بهدقّت شانهشده و سبیل غریبش را نمیشد نادیده گرفت و اسکارلت اوهارایی که خواستن و نخواستن را میشد در صورتش دید.
کمکم رمانهای بهتری خواند و فهمید بربادرفته در شمار شاهکارهای ادبیات جای نمیگیرد و حتّا بین رمانهای عاشقانه هم مرتبهای والا ندارد و بیشتر کتاب عامّهپسندی میدانندش که وظیفهاش سرگرم کردن خوانندهایست که میخواهد بیکار ننشیند و چیزی بخواند و سرش را گرمِ کاری کند و ظاهراً اشتباه هم نمیگفتند چون رمانهای بهتری هم در دسترس بود که با خواندنشان میشد ادبیّات را بیشتر و بهتر آموخت. چندسال بعد نسخهی دوبلهی فیلم بربادرفته را هم دید و سعی کرد بین رمان و فیلم رابطهای برقرار کند و سر درآورد از اینکه کدام بخشهای رمان در فیلم حذف شدهاند و چه صحنههایی اضافه شده است و هیچ نمیدانست که چیزی بهنام اقتباس در سینما وجود دارد و اصلاً مقایسهی رمانها و فیلمها کاریست که باید بادقّت انجامش داد و همهچیز به این سادگی نیست.
در همهی سالهای بعد هم خواندنِ بربادرفته را کنار نگذاشت امّا هیچوقت با کسی دربارهاش حرفی نزد و دیگر خوب میدانست که با یک شاهکار ادبی طرف نیست ولی با خودش فکر میکرد رمان مهم و تأثیرگذاریست و باید آنرا در شمار رمانهای فرهنگساز جای داد و بیش از همه جنبهای از رمان را دوست داشت که به فیلم هم منتقل شده بود؛ داستانی تاریخی که در قیدوبند تاریخ نمیماند و عمدهی قدرتش را از درونمایهای میگیرد که در هر زمان و مکانی ممکن است اتّفاق بیفتد و سالها بعد که نسخهی انگلیسی کتاب مالی هسکل به دستش رسید و مقدّمهی نسبتاً کوتاهش را خواند و دید نویسندهی فرهیختهای مثل هسکل دستبهکار شده و کتابی دربارهی رمان و فیلم نوشته و سعی کرده ارزش و اهمیّت بربادرفته را نشان دهد باخودش فکر کرد پس اشتباه نکرده و حتماً دیگرانی هم هستند که بارها بربادرفته را خواندهاند و چیزی دربارهاش نگفتهاند و هیچ ایرادی هم ندارد که حماسهای عامهپسند را هم دوست داشته باشیم که نامش سالهاست در شمار محبوبترینهای تاریخ ادبیّات و تاریخ سینما جای گرفته است.
حتّا فکرِ اینکه در مجلسی دوستانه یا رسمی بشود بحث را به بربادرفته کشاند و دربارهاش حرف زد عجیب بهنظر میرسد و بعید است کسی در چنین مجلسی قبول کند که بربادرفته را بیشتر از یکبار دیده و صحنه یا صحنههایی از فیلم را به یاد دارد و اگر پای مشهورترین یا مهمترین فیلمهای تاریخ سینما در میان باشد از کنار بربادرفته میگذریم و کمترین علاقهای به این فیلم نشان نمیدهیم و وانمود میکنیم که اصلاً این فیلمِ استودیویی را ندیدهایم و هیچ علاقهای به چنین فیلمهای پُرزرقوبرقی نداریم و تازه اگر دیدهایم چیزی از آن را به یاد نداریم و حواسمان نیست که فیلمها برای وارد شدن به زندگی و نفوذ در خاطرات اجازه نمیگیرند و همیشه صحنهای از فیلمی یا جملهای از فیلمی در خاطرات میماند که خیال نمیکردهایم اصلاً به یاد بماند و همین است که در مواجهه با فیلم یا کتابی به یاد بربادرفته میافتیم و بیشتر از همه به اسکارلت اوهارا فکر میکنیم که اصلاً شبیه زنان همدورهاش در سینمای امریکا نیست.
یکبار تماشای اسکارلت اوهارای فیلمِ بربادرفته کافی است تا وقتِ ورق زدنِ چندبارهی رمانِ مارگارت میچل صورتِ ویویون لی را در ذهن بیاوریم و اصلاً عجیب نیست اگر مواجههمان با فیلم نسخهی دوبلهی فارسیاش باشد صدای هوشربای رفعت هاشمپور هم در سرمان بپیچد که آن غرور جنوبی اسکارلت را به عجیبترین شکلِ ممکن بازسازی کرده و با دیدنش مطمئن میشویم که اسکارلت واقعاً سر نترسی دارد و برای زنده ماندن و ادامه دادن زندگی حاضر است دست به هر کاری بزند و خوب میداند زنده ماندن مهمتر از هر چیزی است آنهم در زمانهای که از زمین و آسمان سختی و نکبت میبارد و جنگی از راه رسیده که نتیجهی حماقتی جمعی است و جمعیت عظیمی را به فلاکت کشانده و در دل همین سختیهای مکرّر است که اسکارلت چارهای جز این نمیبیند که خودش دستبهکار شود و زندگی را سامان دهد و هر چه بیشتر میگذرد از آن دختر لوسِ خودخواهی که حاضر نیست دست به سیاهوسفید بزند و عالَموآدم را نوکرِ خود میداند و به زیبایی صورت و لطافتِ دستانش مینازد بیشتر جدا میشود و درجات بلوغِ انسانی را زودتر طی میکند و تازه وقتی به یاد بیاوریم که اسکارلت از هر قاعده و قانون دستوپاگیری گریزان است ارزش و اهمیّت این کارها بیشتر روشن میشود و در جامعهی مردسالارانهی آن روزگار او تنها کسی است که فکر میکند قاعدهها را برای این طراحی کردهاند که زودتر شکسته شوند و هیچ قانونی مناسب حال همهی آدمها نیست و تقریباً بیشتر قانونها را برای این وضع کردهاند که عدهای در حاشیهی امن باشند و عدهای سختی بکشند و در چنین موقعیتی کمترین کاری که از اسکارلت برمیآید این است که دست به شیطنت بزند و سر دیگران را کلاه بگذارد و کار خودش را پیش ببرد و کاری نداشته باشد به اینکه دیگران دربارهاش چه میگویند و اگر دستشان برسد چه بلایی سرش میآورند چون این دیگران را هم خیلی وقتها آدم حساب نمیکند و عواطف انسانی را فقط در صورتی میپذیرد که خودش بخواهد و هرچه دیگران بگویند و بخواهند به چشمش نمیآید و علاقهای به آن نشان نمیدهد.
چیزی از جنس شرّ انگار در وجودِ اسکارلت هست که باید با کمی شکوتردید دربارهاش حرف زد و اینطور توضیحش داد که از این نظر او درست نقطهی مقابل ملانی است و هرقدر مهر و محبّت و انسانیّت از صورتِ ملانی پیدا است و هر کسی با دیدنش میفهمد او سرتاپا خوبی و لطف و انسانیّت است با دیدنِ اسکارلت به شک میافتد و نمیداند با چه آدمی طرف است و اصلاً حرکت بعدی او را پیشبینی کند و نمیداند جملهای که ممکن است بر زبان بیاورد نشان از دوستی دارد یا اعلام به جنگی است که باید جدّیاش گرفت و از این نظر اسکارلت اوهارای بربادرفته واقعاً قهرمان بزرگی است با همهی خصوصیّات انسانیای که باید در وجود هر قهرمانی باشد و بسته به حالوروز و موقعیّت و نکتهسنجیاش دست به کاری میزند و چیزی میگوید و دیگران را به حیرت وامیدارد و همین است که هیچ شباهتی ندارد به زنهای همدورهاش در سینمای آن سالهای هالیوود و با اینکه او هم با ستمی مردانه روبهرو است امّا ترجیح میدهد بهجای ساکت نشستن و کاری نکردن از جا برخیزد و اوّلین قدم را بردارد و همین چیزها است که اسکارلت را به دختری بدل کرده که از همان ابتدا میخواهد حق خودش را بگیرد و باورش این است که هیچکس حق را تقدیم او نخواهد کرد و بزرگتر که میشود میخواهد تجارت کند و میداند در زمانهای که سرمایه حرف اوّل را میزند در خانه نشستن و امید بستن به اینکه ممکن است دری به تخته بخورد و از آسمان سکّههای طلا ببرد خوابوخیالی است که نباید جدّیاش گرفت و خوب میداند برای پا گذاشتن به زمین این بازی چیزهایی را باید نادیده بگیرد و چیزهایی را باید قربانی کند و مهمتر از همه اینکه نظام اخلاقی موجود را زیر سؤال ببرد و تناقضهایش را پیش چشم کسانی بیاورد که سعی میکنند او را از این بازی بیرون کنند و آن تفکر مردانهای را که میلِ عمومیاش به خانهنشینیِ اسکارلت است زیر مشتی خاک دفن کند و اینها بهقول مالی هسکل نشان از این دارد که میخواهد همهی چیزهایی را که ظاهراً متعلق به دنیای زنها هستند مردانه کند؛ مثل هر دختربچهای که بین پسرها بزرگ میشود و آنقدر در دنیای بازی غرق میشود که فکر میکند او هم میتواند در این بازی شرکت کند و اصلاً بهتر از خیلیهای دیگر ادامهاش دهد.
تنها کسی که در این بازی واقعاً رقیب اسکارلت است و بهاندازهی او همهی آن خصوصیّات انسانی را دارد و باز هم مثل اسکارلت سعی میکند عطوفت را زیر لایهی غرور و بیاعتنایی پنهان کند رت باتلر است که سابقهی نهچندان خوشایندش دهان به دهان چرخیده و به گوش اسکارلت هم رسیده و از همان ابتدای کار معلوم است که با چه آدمی طرف است و اتفاقاً سرسختی و خودخواهی و معمولی نبودنِ اسکارلت است که رت باتلر را به ابراز علاقه و مهر و دوستی وامیدارد و مطمئن است که در ازای گفتن هر کلمهی مهرآمیز احتمالاً کلمهی مشابهتی نصیبش نمیشود و هیچ بعید نیست از زمین بازی بیرون رانده شود و برای ابد از اسکارلتی که اوّلینبار در مهمانی اشلی روی پلّهها او را دیده دور بماند امّا نکته این است که اگر اینطور خیال میکنیم معلوم است رت باتلر را هم دستکم گرفتهایم و حواسمان نیست که او هم درست مثل اسکارلت اوهارا ترکیب پیچیدهی خیر و شرّ است و همانقدر که میتواند فقط به فکر خودش باشد و جیب خودش را پُر کند و کاری به بیچارگی و بیپولی دیگران نداشته باشد کافی است لحظهای به صرافت این بیفتد که ممکن است شمالیها همهچیز را از بین ببرند تا اسکارلت و ملانی را رها کند و برای دفاع از سرزمین راهی خط مقدّم شود و البته خیالش آسوده است که اسکارلت از پس همهچیز برمیآید و خوب میداند چهطور باید از خودش دفاع کند.
مهم نیست آنچه دربارهی رت باتلر میگویند حقیقت است یا افسانهای که خودش هم بدش نمیآید بر زبانها بچرخد و خانه به خانه نقل محافل شود چون اصلاً بهنظر میرسد تصویر واقعی رت باتلر را کسی جز اسکارلت اوهارا ندیده و در همهی این سالها فقط اسکارلت است که میداند او واقعاً چه آدمی است و دیدارهای گاه و بیگاهشان نشان از همین دارد و کافی است دیداری را به یاد بیاوریم که در زندان اتّفاق میافتد و اسکارلت بعدِ اینکه میبیند راهی برای پرداخت مالیاتِ سیصد دلاریای که شمالیها برای مزرعهی تارا میخواهند پیدا نمیکند پردههای سبز مخمل خانه را پایین میکشد و لباسی میدوزد که ظاهر عجیبی دارد و با همین لباسها راهی زندانی میشود که رت باتلر را آنجا نگه داشتهاند تا اعدام کنند و آن اتاق البته بیشتر به اصطبلِ اسبها شبیه است تا زندان و اسکارلت هم اوّل سعی میکند همهچیز را خوب جلوه دهد و از خوشی زندگی بگوید و لحظهای بعد که رت باتلر کف دستهای پینهبستهی او را میبیند و میپرسد چرا دروغ گفته و راستش را نگفته و همین کافی است تا همهچیز تغییر کند و نیشوکنایههای همیشگیِ دوستانهشان به جنگی نهچندان دوستانه بدل شود و رت باتلر آشکارا بپرسد که در ازای این سیصد دلار قرار است چه چیزی نصیبش شود و انگار از همان ابتدا معلوم است که دو آدم با چنین ویژگیهای مشترکی نمیتوانند زیر یک سقف زندگی کنند و اگر بهقول آلن دوباتن آنچه عشق مینامیم صرفاً توافقی است بین دو طرف که هریک دنیا را از دریچهی چشم خود میبیند آنوقت در چنین موقعیّتی کنار آمدن کار آسانی نیست و باز اگر بخش پایانی فیلم را به یاد بیاوریم که رت و اسکارلت هرچه میکنند و دست به هر کاری میزنند نمیتوانند آسایش و آرامش را به زندگی برگردانند و زندگیای را که ظاهراً سالها در طلبش بودهاند نگه دارند معلوم میشود داستان پیچیدهتر از اینها است و رفتار پیچیدهی اسکارلت و خواستن و نخواستنِ همزمانش هم نقش پررنگی در این بههم خوردن این بازی دارد و کار را میکشاند به جنونِ ناگهانی رت و البته تصمیم آخرش برای کنار نیامدن و ترک همهی این چیزهایی که سالها خیالش را در سر پرورانده بوده و حالا تأسف اسکارلت هم برایش مهم نیست و میگوید او بچّهی کوچکی است که فکر میکند با یک عذرخواهی ساده میتواند خاطراتِ تلخ رت را پاک کند و حیف که اسکارلت دیر این چیزها را میفهمد و میگوید اگر رت برود او باید چهکار کند و در جواب تلخترین چیزی را میشنود که هیچوقت حتّا خیال نمیکرده به گوشش برسد: راستش را بخواهی اصلاً برایم مهم نیست و همین نقطهی پایان پیوندی است که دو طرفش زندگی مشترک را به چشمِ دوِ سرعت میبینند نه ماراتُنی که برای پیروزی در آن باید مدام تلاش کرد و دلسرد نشد.