دیوید کاپرفیلدِ چارلز دیکنز را به یاد بیاورید؛ مرد جوانی که وقتی سالهای کودکی را پشت سر گذاشته، میگوید بچه که بود دنیا را تکهتکه میدید؛ هر تکهای که میدید برایش کافی بود. دنیا همین بود که میدید؛ نه آن تکههایی که اگر کنار هم مینشستند چیز تازهای شکل میگرفت. دنیای تئوِ سهرهی طلایی هم، مثل دنیای دیوید کاپرفیلد، تکهتکه است و بین این تکهها یکی هست که دست از سر تئو برنمیدارد؛ تکهی بزرگی که سه چیز دردناک را به یادش میآورد: انفجار موزهی متروپولیتن، از دست دادن مادر و سرقت تابلو سهرهی طلاییِ فابریتیوس.
مهم نیست که تئو سالهای کودکی را پشت سر گذاشته، مهم این است که آنچه از کودکی، از سالهایی که روزبهروز دورتر میشوند، برایش مانده همین سه چیزیست که عذاب وجدانش را روزبهروز بیشتر میکند. اگر آن روز قرار نبودند بروند دیدن مدیر، اگر آن روز باران نمیبارید، اگر آن روز برای اینکه باران خیسشان نکند نرفته بودند موزه، اگر آن روز در موزه کنار مادرش مانده بود، شاید مادرش هم زنده میماند و نمیشد یکی از قربانیان بمبگذاری در موزهی متروپولیتن. داستان عذاب وجدان تئو فقط این چیزها نیست؛ این هم هست که اگر حرف ولتی، ولتیِ زخمخوردهی هنرشناس را، گوش نکرده بود و سهرهی طلایی را که از دیوار افتاده بود روی زمینْ برنمیداشت و از موزه بیرون نمیبرد، زندگی شاید اینطور نمیشد؛ هیچچیز شاید اینطور نمیشد. اما در آن موقعیت، در آن وضعیت، در آن حالوروز، تئو با آن ظاهر خاکگرفته، با عینکی حیرتش را دوچندان میکند، چه کار دیگری میتوانست بکند؟
عذاب وجدان و احساس گناه ظاهراً مهمترین چیزیست که از سالهای کودکی، از انفجار در موزهی متروپولیتن، با تئو مانده و آدمی مثل او که همهی این سالها را با عذاب وجدان سر کرده کمکم انگار به این نتیجه میرسد که باید قید خیلی چیزها را زد و طور دیگری رفتار کرد. مهم نیست که بچهها در کودکی نباید لب به نوشاکِ بزرگترها بزنند، مهم نیست که باید از سیگار و هر چه چیز اعتیادآوری دوری کنند، مهم نیست که باید دروغ نگویند؛ چون اینها را باید به بچهای گفت که زندگیاش روال عادیاش را طی میکند؛ نه بچهای مثل او که زندگیاش را باخته. از دست دادن مادر برای هر آدمی سخت است، اما برای تئو مادر نام دیگر زندگیست. در نبود او زندگی چیز بهدردبخوری نیست؛ میشود طور دیگری با آن روبهرو شد. میشود روبهرویش ایستاد و در چشمهایش خیره میشود، میشود کمی دورتر ایستاد و به ضرب گلولهای او را از پا درآورد. کارِ تئو همین است؛ از پا درآوردن زندگی؛ از پا درآوردن زندگی خودش.
دست تقدیر و سرنوشت تئو و مادرش را، آن روز، روز بمبگذاری، میکشاند به آن موزه و تقدیر اینطور رقم میخورد که در لحظهی انفجارْ تئو کنار مادرش نباشد. حالا که سالها از آن روز گذشته بیهودگی زندگی واقعاً به چشم میآید. هیچچیز واقعاً خوشایندی در این زندگی نیست که آدم دلش را به آن خوش کند. بچهای که خانوادهاش را از دست داده، سر از خانهای درمیآورد که بچههایش کم نیستند. خانواده ظاهراً مهمترین چیزیست که بچهها میخواهند و تئو، تئوی عینکیِ تقریباً خجالتی، تئویی که موسیقی بتهوون را به موسیقیای که با سلیقهی همسنوسالهایش جور است ترجیح میدهد، آدمیست که وقتی بزرگ شود باید این روزها، روزهای دربهدری را به یاد بیاورد. همین است؛ دربهدری. بمبی که آن روز در موزهی متروپولیتن منفجر شد فقط موزه را خراب نکرد، آدمها را از پا درنیاورد و نفرستادشان زیر خاک، کارش این بود که زندگی تئو را دربوداغان کند. هدفِ بمبِ آن تروریست، حملهی تروریستیاش به موزهای که هنر را پیش چشم دیگران میگذاشت، قلبِ زندگیِ تئو بود. زندگیهای زیادی آن روز به آخر رسیدند، اما چهکسی میداند چند زندگی، مثل زندگیِ تئو شکستند و چند زندگی اینطور از مسیر خود خارج شدند؟
کارِ هنر ظاهراً نجات مردمانیست که زندگی هر روز بیشتر غرقشان میکند. سالها پیش فیودور داستایوفسکی در رمان ابله نوشت «زیبایی جهان را حفظ خواهد کرد.» و جانِ جهان ظاهراً بسته است به جانِ مردمانی که در این جهان زندگی میکنند. تابلو سهرهی طلاییِ فابریتیوس برای تئو چیزیست از جنس همان گذشتهای که پشت سر گذاشته؛ گذشتهای سرشار از فقدان. همهچیز را از دست داده و تنها چیزی که برایش مانده، تنها چیزی که خیال میکند برایش مانده، همین سهرهی طلایی است؛ تابلو کوچکی که سالهای سال دست به دست چرخیده و نسل به نسل پیش روی مردمان قرار گرفته تا رسیده به او، به پسرکی که آن روز در موزه بوده، پسرکی که ولتی از او خواسته این تابلو را با خودش ببرد. تا بخواهند خاکهای موزهی تازه منفجرشده را بردارند و برسند به آنچه کف زمین است، این تابلو، این چیزی که نامش هنر است، نابود میشود. معلوم است که نباید اجازه هنر زیر دستوپا بماند، اما جای هنر، جای تابلویی مثل سهرهی طلایی، روی دیوار موزههاست؛ جایی که بزرگترها دست بچهها را بگیرند و با خود ببرند به تماشایشان.
همهی کاری که تئو، تئوِ جوان، باید انجام دهد، این است که راهی پیدا کند برای نجات تابلویی که همهی این سالها نفهمیده لای آن روزنامه نیست و رسیده دست قاچاقچیها و موادفروشهایی که درکی از هنر ندارند و سهرهی طلایی را به چشم کالای گرانبهایی میبینند که میتواند پشتوانهی خرید و فروشهایشان باشد. کار آسانی هم نیست. خرابکاریِ بزرگ کار بوریس، بوریسِ اوکراینیِ خلافکار است که از بچگی، از دورهی مدرسه ترجیح داده مثل بزرگترها رفتار کند. حالا هم خود او است که باید این خرابکاری بزرگ را جمع کند.
زندگی ظاهراً همیشه همینطور است؛ چیزهایی از دست میروند، چیزهایی خراب میشوند، آدمهایی پا میگذارند به زندگی آدمی دیگر و آدمهایی یکدفعه عقب مینشینند و گم میشوند و میروند کنار چیزها و آدمهای ازدسترفته. آنچه هست، آنچه با آدم میماند، گذشته است؛ گذشتهای که هیچوقت دست برنمیدارد از سرمان؛ گذشتهای که مدام در سرمان میچرخد؛ گذشتهای که مدام به یاد میآوریمش. سهرهی طلایی برمیگردد به جایی که باید باشد؛ حتماً آدمهای تازهای برای دیدنش میآیند، حتماً آنها که قبلاً این تابلو را دیدهاند دوباره برای دیدنش میآیند. آنچه از دست رفته، آنچه دیگر نمیشود به دستش آورد، مادریست که در انفجار مُرده، زندگیای که از دست رفته.
همین؟ نه؛ دختری به نام پیپا را هم نباید از یاد برد؛ عشقی که نمیشود آن را به زبان آورد؛ عشقی که نباید آن را به زبان آورد. پیپا بود که میگفت آدمهایی شبیه هم، آدمهایی که همهچیز زندگیشان را از دست دادهاند، آدمهایی که شکست خوردهاند، اگر بههم برسند بیشتر شکست میخورند؛ شکست اینبار قطعیست؛ مثل همیشه؛ مثل هر روزِ ما؛ مثل همین حالا، مثل همین کلمهها.