بیایید خوش باشیم
سررسیدهای سالانه را کسی نگه نمیدارد. یادداشتهای وقت و بیوقتِ این سررسیدها، یادداشتهای خطزده معمولاً مهم نیستند. محض یادآوری در این سررسیدها مینویسند که یادشان بماند. اما یادداشتهای وقت و بیوقتِ سررسید سال ۱۳۷۶ عباس کیارستمی ظاهراً محض یادآوری نیستند. نمیشود فراموششان کرد. چیزی برای فراموش کردن نیست. نمیشود دستنوشتههای آدمی را که مدام به مُردن و خودکشی و پیری و تنهایی فکر میکند فراموش کرد.
با این همه، در اولین یادداشتِ سررسید، که ۵ فروردینِ ۱۳۷۶ با خودکار قرمز نوشته شده، بدبینی عمیق و تلخی و تیرگیِ یادداشتهای بعدی را نمیشود دید:
«بیایید این زندگی کوتاه را به خوشی بگذرانیم. بیایید بهسلامتی عشق و جادوی چشمان زیبا بنوشیم. بیایید بهسلامتی عشقی بنوشیم که بوسههایمان را گرمی میبخشد؛ عشقی که چون گل، گلی که چون میشکفد، پژمرده میشود و عمری کوتاه دارد. پس بیایید که تا شور در دل داریم خوش باشیم و بهسلامتی گلهای شاداب بنوشیم. همهچیز در این دنیا پوچ است، اگر خوشی را از یاد ببریم. پس بیایید تا روزی که این بهشت برپاست مدتی در آن خوش باشیم…»
یکی از دو یادداشتِ ۲ تیر هم به یادداشتِ ۵ فروردین شبیه است؛ هرچند اندکی بدبینی را میشود در آن دید:
«درست است که زندگی بسیار غمانگیز و بیهوده است، اما تنها چیزی است که ما داریم…»
خبر نداریم کیارستمی در ادامهی بازخوانی شعرهای کلاسیک فارسی قرار بود کتاب خیّام را هم آمادهی چاپ کند یا نه، اما همین چند یادداشت را میشود کنارِ فیلمهایی گذاشت که نشانی از خیّام و شعرهایش در آنها پیدا است.
کشف دوبارهی نبودن
بیشترِ یادداشتهای بعدی سررسیدِ سال هفتادوششْ حالوهوای جملههای آقای بدیعیِ طعم گیلاس را به یاد میآورند که پشتِ فرمان ماشین نشسته بود و در «راهها»ی کیارستمی به سوی درختی میرفت که میخواست گور ابدیاش باشد.
۲۱ خرداد:
«مثل اینکه خودکشی را باید از نو کشف کرد.»
۱۵ تیر:
«ترسوتر از آنم که بتوانم خودکشی کنم.»
۱۷ تیر:
«وقتی دلیلی برای زندگی کردن ندارم… چهطور میتوانم دلیلی برای مرگ، برای مردن، پیدا کنم؟»
آقای بدیعی میگفت «شما فکر میکنید خداوند خودش به انسان جون داده. هر وقت هم لازم شد میگیره. اما یهموقعی میرسه که انسان دیگه خستهاس، نمیتونه منتظر بشه که خداوند به مسائل خودش عمل کنه. دیگه خودش راساً عمل میکنه. بههرحال این همون چیزیه که بهش میگن خودکشی. بعد هم باید پذیرفت که واژهی خودکشی رو فقط برای فرهنگنامه نیاوردهان که؛ بالاخره باید یهجا یه کاربردی داشته باشه.»
مُردن آن راز شخصیای است که نمیشود آن را در گوش دیگری حتّا بهزمزمه تکرار کرد. خواستهای است که روزگاری در وجود هر آدمی سر بلند میکند و هیچکس جز خودش آن را نمیفهمد. به چشم دیگرانی که هیچوقت سودای خودکشی را در سر نپروراندهاند، آدمی که میخواهد خودکشی کند، بهقولی، بیماری است که باید نجاتش داد و مشکل آقای بدیعیِ طعم گیلاس هم در وهلهی اول همین است.
چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری…
اما یادداشتِ پنجِ فروردینِ کیارستمی بیشتر به احوال آقای باقریِ آن فیلم شبیه است که وقتی ماجرای خودکشی بیحاصلش را، در همان ماشین و در گذر از همان «راهها»ی کیارستمی، برای آقای بدیعی تعریف میکند، میرسد به آن توتهای شیرینی که بالای درخت خورده و «یهوقت دیدم هوا داره روشن میشه. آفتاب زده بالای کوه، رفیق. چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری… رفته بودم خودکشی کنم، توت چیدم و آوردم اینجا. یه توت ما را نجات داد.»
طنین این جملههای آقای باقری را در فیلم بعدی کیارستمی، باد ما را خواهد برد، هم میشود شنید؛ جایی که بهزاد ترکِ موتور آقای دکتر نشسته؛ درست مثل حسین سبزیان که ترکِ موتور محسن مخملبافِ کلوزآپ نشسته بود:
ــ میفرمودین آقای دکتر. ببخشین. فرمودین مریضیش چی هست؟
ــ هیچ مریضیِ بهخصوصی نداره، غیر از پیری و رنجوری. یه پارهی استخوانیه، الان گوشهی اتاق افتاده و احوالی هم الان نداره به اون صورت.
ــ پیری هم بددردیه آقای دکتر.
ــ بددردیه، ولی از پیری بدترش هم هست. اون مرگه.
ــ مرگ؟
ــ بله. همون مرگ از همهاش بدتره. انسان چشم از این دنیای قشنگ و طبیعتهای زیبا و نعمتهای خدادادی میبنده و میره. دیگه برنمیگرده.
ــ ولی میگن اون دنیا قشنگتر از این دنیاس.
ــ آخه، اون دنیا مگه کسی رفته و آمده ببینه قشنگه یا قشنگ نیست؟
گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است.
خیره شدن در چشمهای مرگ
این رباعیِ خیّام، که مصراع آخرش را آقای دکتر و بهزاد دوتایی باهم میخوانند و بهزاد هم چه کیفی میکند از خواندنش، احتمالاً روشنترین اشارهای است که کیارستمی در فیلمهایش به این شاعر کرده؛ هرچند پیش از این هم اشارههایی به خیّام را میشد در فیلمهای کیارستمی دید.
زندگی و دیگر هیچ، فیلمی که درست بعد از زلزلهی رودبار ساخت و داستان جستوجو برای یافتن دو بازیگر اصلی خانهی دوست کجاست؟ را نشان میداد، اصلاً فیلمی خیّامی است: زندگی را فقط وقتی میشود جدّی گرفت که پای مرگ در میان باشد، وقتی مرگ سایهی سنگینش را همهجا گسترده و هر جا را که ببینیم چیزی جز مرگ به چشم نمیآید.
اما ارزش و اهمیت زندگی را در این لحظهی بهخصوص است که میشود فهمید؛ یا دستکم این چیزی است که آن لحظهی بهخصوص به چشم میآید؛ لحظهای که باید در چشمهای مرگ خیره شد و آنقدر ادامه داد که جای خودش را به زندگی بدهد.
از مرگ به زندگی و برعکس
بااینهمه بعید نیست تماشاگری که باد ما را خواهد برد را به یاد میآورد، با شنیدن کلمهی شعرْ یاد صحنهی شیر دوشیدن و خواندن شعرِ فروغ بیفتد. اردیبهشت هفتادونُه که مهرناز سعیدوفا و جاناتان رُزنبامْ تازهترین ساختهی فیلمسازِ محبوبشان را دیدند و به شوق آمدند، گفتوگویی با کیارستمی کردند و کیارستمی در توضیح اینکه چه تجربههایی باعث شد به سرودن شعر روی بیاوری، گفت «آن شعر فروغ که در همین فیلم خوانده میشود، موقع فیلمبرداری خیلی بیشتر از قبل رویم تأثیر گذاشت. به نظرم رسید فلسفه و مضامینش به فلسفهی عمرخیّام دربارهی زندگی و مرگ نزدیک است. هر دو نگاه ویژهای به مرگ دارند و زندگی از نگاهشان موقتی است؛ زندگیای که باید، تا جایی که میشود، از آن لذت برد.»
اشارهی کیارستمی بعید نیست به بندهای دوم و سوم شعر فروغ فرخزاد باشد که با گذر از نومیدی میرسد به جان بخشیدن به عشقی که باید غنمیت شمردش؛ چرا که دستآخر «باد ما را خواهد برد». ایدهی باد ما را خواهد بردِ کیارستمی هم قاعدتاً گذر از نومیدی و رسیدن به چیزی است که نامش را گذاشتهاند زندگی و مگر آنچه خیّام در رباعیاتش میگوید چیزی جز این است؟
سالها پیش داریوش شایگان دربارهی خیّام میگفت شعرهایش به ماسهای نرم شبیه است که از بین انگشتان بیرون میریزد. هرچه بیشتر سعی کنید نگهاش دارید بیشتر میریزد. و همین بیرون ریختن ماسه از بین انگشتان شایگان را به این نتیجه رسانده بود که پیامِ خیّام روشن است: هیچچیز نمیپاید و همهچیز گذرا است.
همین است که طعم گیلاس را، هرچند ظاهراً دربارهی خودکشی است، به فیلمی در ستایش زندگی بدل میکند؛ فیلمی که، بهزعم کیارستمی، میشود از ابتدا تا انتها چیزی جز مرگ را به زبان نیاورد و درعینحال ایدهی خودکشی، دلیل خودکشی و سیر شدن از زندگی را حذف کرد. باد ما را خواهد برد هم بهنیّتِ مرگ شروع میشود اما به زندگی میرسد؛ زندگی و دیگر هیچِ تازهای که اینبار بهجای گیلان در کردستان اتفاق میافتد.
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
اشارهی آقای بدیعیِ طعم گیلاس به منظرهای که دیده (چه آفتابی، چه منظرهای، چه سبزهزاری) ظاهراً زمینهی اصلی باد ما را خواهد برد است؛ آنقدر که میشود این فیلم را، بهزعم یوسف اسحاقپور، فیلمِ منظره نامید. منظره، یا بهقول آقای دکتر «این دنیای قشنگ و طبیعتهای زیبا و نعمتهای خدادادی» احتمالاً یکی از مهمترین چیزهایی است که در رباعیات خیّام هم به چشم میآید:
«بر چهرهی گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلافروز خوش است»؛
«ساقی گل و سبزه بس طربناک شده است»؛
«روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد
بلبل به زبان حالِ خود با گل زرد
فریاد همی کند که می باید خورد»؛
«هر صبح که روی لاله شبنم گیرد
بالای بنفشه در چمن خم گیرد».
منظرهای که خانهی دوست کجاست؟ را به قاب مشهورِ سینمای کیارستمی بدل کرد، بعدها به بخشی از منظرهی گستردهتری بدل شد که اینبار ماشین، همدمِ همیشگیِ کیارستمی، هم حضور پررنگی در آن داشت. مجموعهعکسهای کیارستمی از راهها، یا جادهها، بخشی از مجموعهای بزرگتر است در منظومهی کارهای کیارستمی. اینبار ماشینها قرار است راهها را طی کنند. در منظره نمیشود ماند؛ منظره را باید از دور دید؛ از فاصلهای که نه یکقدم عقبتر باشد و نه یکقدم جلوتر. نقطهی بهخصوصی را برای دیدن باید انتخاب کرد. دیدن البته تمامی ندارد اما شوق دیدن منظرههای دیگر، منظرههای تازه است که آدم از یکجا ماندن حذر میکند. جایی برای ماندن نیست؛ همانطور که، بهزعم شایگان، در شعرهای خیّام هیچچیز نمیپاید و همهچیز گذرا است.
راههایی پیچدرپیچ ، خطاندرخط، بر صفحهی خاک
شروع و پایانِ باد ما را خواهد برد نسبت نزدیکی دارد با جادههای کیارستمی و گفتار متنش که در جوابِ آنکه میگوید «دلم از دنیا سرد شده»، میگویند «این کاری نباشد که در خانه متواری شوی. کار آن باشد که در راه گام نهی، هیچ نگویی، به راه بنگری. راه خود با تو خواهد گفت از آن هزار پرسش بر دلت.»
به راه نگریستنْ کار بهزادِ این فیلم است؛ راهی که باید طی کند؛ راهی که به امید مردنِ پیرزن سر از آن درآورده و دستآخر چیزی جز زندگی دستش را نمیگیرد. به راه نگریستن ندیدنِ چیزهایی است که مانع دیدن میشوند؛ پیرزن، چاهکن و گروهی که هیچ کاری نمیکنند و بیتاب کاری هستند که معلوم نیست کِی شروع میشود. مهم همین دیدنِ راه است؛ دیدن راههایی پیچدرپیچ ، خطاندرخط، بر صفحهی خاک.
دنیای باد ما را خواهد برد، منظرهای که پیش روی تماشاگرش میگذارد، پیش از این در شعری که یکی از بچههای مشق مشب هم رو به دوربین میخواند حاضر بود؛ شکل کمرنگتر و بچگانهتری از حرفهای آقای دکترِ موتورسوار.
به یاد بیاوریمش:
ای خدای ستارههای قشنگ
ای خدای جهان رنگارنگ
ای که ناهید را تو آوردی
ماه و خورشید را تو آوردی
اینهمه کوه و تپّه و دریا
این درختان پُرگل و زیبا
بال زیبا برای پروانه
از برای پرندگان لانه
برف و باران و گرمی و سردی
همه را ای خدا تو آوردی
هرچه میخواستم به من دادی
دل ما را تو پُر کن از شادی.