بیست و دو
آن خاب. کی خاهم دانست که چرا من آن خابِ هفتباره را دیدم؟
آیا مقدر من این بوده است که تیری نشانشده بر پشتم بنشیند؟ آیا کسی دارد با من خردهحسابی تسویه میکند؟ این دستی که پیشاپیش من میرود، از کیست؟ چرا اشیا به من میخندند؟ کدام ابلیسی مرا در پنجهی خود گرفته است؟ روحم را به که فروختهام؛ و در ازای چه؟ چرا از ورای هر رنگ، رنگی در چشمم مینشیند و از ورای هر سدا، سدایی در گوشم؟ چرا سبزی برگها و نجوای بادها و تلخی آفتاب با من سلام دارند؟
مگر من به مرگ میروم؟
سی و دو
لیلا آنجا است. در آیینهی کوچک شکستهی زندان موقت. خودم را نزدیکتر میکشانم. او، با چشمانی که مرا نمیبینند، به من نگاه میکند. چشمانم تر میشود و پلکهایم تندتند به هم میخورند.
«شاید بمیرد. میمیرد. تمام شب در آن نشیهی سفید. تمام شب در خیابانها. او در خانه خاب است. نه، نیست. معرفت. بنفش. بنفش کمرنگ. بنفش تیره.»
آیینه خالی میشود.
آیینه میشکند.
چهل و دو
شبها. شبها. این شبهای پر خوف هولناک. شبهایی که هر ثانیهاش، هر دمش، شبها است. خیابانهای سرد و کوچههای تاریک. این شبِ شبِ شبِ شب. این شبهای غمزده. خانهها و میخانهها همه بسته. مسجدها همه بسته. آن دستهایی که هر صبح چون سایه از دل دکانها و خانهها و ساختمانها، به سلام، بیرون میآیند، همه در آستین رفتهاند؛ محو شدهاند. هیچ نیست. سایهیی از پشت پنجرهیی میگذرد. سگی خاموش، در سر چهارراهی نشسته است. ماه میتابد و میرود. سدای تنفس خشن شب. خابِ شب. شب، که شب را به خاب میبیند. شب و شهر سرد سکوت. بیم باد بلند.
پنجاه و دو
میگویم : سلام! تو که هستی ـ ای برادر! ـ که چنین پرشتاب از این شهرها میگذری. گویی پایت آنچنان به مبارکی آغشته است که در هیچ گِلی ـ در این زمستان پر گِل ـ دمی نمیماند. از این کوی به آن کوی و از این شهر به آن شهر، به آنی میگذری. از جسمت جز شور، جز اشتیاق و جز عشق، هیچ نمانده است.
شست و دو
آغاز شب است که به شهر بزرگ میرسم.
چمدانم را میگیرم و همزمان با روشنشدن چراغ مغازهها و آغاز زندگی شب، من نیز راهم را میپویم. دیگر برف نمیبارد، اما هوا سرد است.
*
وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک، عباس نعلبندیان، ناشر: تلویزین ملی ایران [کارگاه نمایش]، پاییز هزار و سیصد و پنجاه و چهار
*
رسمالخط، نقطهگذاری و باقی چیزها، بیکموکاست، به نویسنده تعلّق دارد.