فیلم نوآر ظاهراً نقطهی تلاقی اندیشهی اروپایی و امریکایی بود؛ یا دستکم سالها پیش که فیلم نوآرها برای اولینبار روی پردهی سینماها رفتند داستان از این قرار بود: فیلمسازان اروپایی مهاجری که سر از امریکا درآوردند و بهقولی آن بدبینی و شرارتی را که در اروپای عصر فاشیسم آشکارا به چشم میآمد و مردمان را به ستوه آورده بود به سرزمین تازه منتقل کردند و کجا بهتر از فیلمها برای اینکه آن حالوهوا، آن فضا را، بازسازی کنند. همین رویکردِ اروپایی بود که پای اکسپرسیونیسم را به فیلم نوآرها باز کرد و این شیوهی بصری آنقدر به این شیوهی داستانگویی، به این شیوهی فیلمسازی، شبیه بود که انگار از قدیم پیوندی بینشان برقرار بوده است.
سالها پیش رابرت پرفیوری نوشته بود عمدهی تأکیدِ اگزیستانسیالیستها، در رسالههای فلسفیشان، بر بیمعناییِ زندگی و مهمتر از آن ازخودبیگانگیِ انسان و یأس و ناامیدیست و با اینکه فیلم نوآرهای امریکایی آشکارا و مستقیماً از این فلسفه تأثیر نگرفتهاند، امّا از آنجا که بعضی نویسندگانِ داستانهای کارآگاهی و حلقهی «بلک ماسک» زیرِ نفوذِ این فلسفه بودهاند بهنظر میرسد با چنین واسطهای فیلم نوآر تحتِ تأثیرِ اگزیستانسیالیسم باشد. همین است که آن ازخودبیگانگی و اضطراب و دلزدگیِ محبوب اگزیستانسیالیستها کمکم به رمانهای سیاه، رمانهای سختدلانه، رمانهای سرد و خشن امریکایی رسید و از آنجا پا گذاشت به سینما؛ جایی که قرار بود این ازخودبیگانگی و اضطراب و دلزدگی را پیش روی تماشاگرانی در چهارگوشهی جهان بگذارد.
فیلم نوآر شبیه هیچکدامِ ژانرهای سینمای امریکا نیست؛ منحصربهفرد است؛ متفاوت است و این یگانگی، این تفاوت، قاعدتاً مدیونِ چندگانگیِ فرهنگیست؛ از اروپا به امریکا و از امریکا به هر جای دیگر. از دلِ چیزهایی متفاوت چیزی تازه متولد شد؛ چیزی که در ذاتِ خود امریکاییست؛ یا دستکم سالها پیش، اولین فیلم نوآرها که ساخته شدند، اینطور بهنظر میرسید، اما از آنجا که امریکا کشور هفتادودو ملت است و از هر قوم و ملتی مردمانی در آن رحل اقامت افکندهاند، جهانیست؛ مثل سینمای امریکا که ظاهراً برای مردمان همان سرزمین ساخته میشود، اما مخاطبانی در سراسر جهان دارد و انگار زبان مشترکیست که مردمانی با زبانهای گوناگون بهسادگی سر از آن درمیآورند.
همهی آنها که دل در گروِ فیلم نوآر داشتند، آنها که هنوز فیلم نوآرها را دوست میدارند، بیاعتنا به قارهای که در آن روز را به شب میرسانند، دیدند که این فیلمها درست همان چیزی هستند که باید باشند؛ تصویری از یک تصوّر؛ دنیای دیگری که هرچند نشانههایی از این دنیا دارد امّا جورِ دیگریست؛ دنیایی که ظاهری سیاهوسفید دارد و این دوگانگی انگار یکی از خصایصِ آن است. هرچند سالها بعد که فیلم نوآرها بدل شدند به نئو نوآر این ظاهراً سیاهوسفید در حالوهوای فیلم، در فضای آن، ماند و فرصتی به هیچچیزِ دیگری نداد. تماشای فیلم نوآر انگار تماشای چیزیست که پیش از این بوده؛ تماشای چیزی که اکنون دور و دستنیافتنی به نظر میرسد و غیرِ این، فیلم نوآر از همان روزها اول تنها جایی بود که اخلاقِ معمول و متعارف راهی به آن نداشت؛ یا دستکم ترجیح میداد اینطور بهنظر برسد. فیلم نوآر آشکارا تعریفِ تازهای از اخلاق بود؛ تعریفِ تازهای از مناسباتِ انسانی و همهی آن پایبندیهایی که آدمها، به هزارویک دلیل، یا بیدلیل، در کسری از ثانیه فراموش میکنند و به رستگاریِ وعده دادهشده پشتِ پا میزنند تا خودشان باشند؛ آدمی که هست تا زندگی کند؛ آدمی که دیوارِ بلندِ محدودیتها را به لطایف الحیلی فرو میریزد و راهی برای فرار پیدا میکند؛ اگر اصلاً راهی در کار باشد و اگر اصلاً فرار ممکن باشد.
حالوروز ژو ژنونگِ دریاچهی غاز وحشی سارق خبرهی موتورسیکلتها هم دستکمی از آشنایان دور و نزدیکش در فیلم نوآرهای قدیم و جدید ندارد؛ اینجا هم آنچه مناسبات انسانی مینامند؛ آنچه نامش ظاهراً پایبندیهای انسانیست، ناگهان زیر پا گذاشته میشود و راه تازهای را پیش پای ژو ژنونگ میگشاید که نهایتش تباهی و نابودیست؛ مثل هر راهی که در فیلم نوآرهای قدیم و جدید آدمهای اصلیِ این فیلمها را روانهی تباهی میکند؛ راهی برای از دست دادن «همهچیز» و خوب که فکرش را بکنیم هیچ اغراقی در این «همهچیز» نیست؛ چون او هم، مثل همهی آنها که زندگیشان یکدفعه در مسیر تباهی و سقوط میافتد، به سرحدات خاص خود میرسد؛ به مرزی که مرگ آن سویش ایستاده: قول مشهوریست که مرگْ در نمیزند، آرامآرام پیش میآید و میل و رغبتِ آدمی را که دید، شوق و علاقهاش را که خوب تماشا کرد، با لبخندی روی لب، دستِ دوستی را دراز میکند و خوب میداند دستش را رد نمیکنند.
ژو ژنونگ پنجسال قبلِ آن شب بارانی، از خانه بیرون زده و زن و بچهاش را زیر سقفی که نامش خانه است رها کرده و در این سالها هیچوقت سری به آنها نزده و حالا، مثل مردی که به مرگ میرود، مثل مردی که خوب میداند مرگ بهسادگی دست از سرش برنمیدارد، مثل مردی که در چشمهای مرگ خیره شده، آماده است که این پنجسال بیاعتنایی را جبران کند و راهی که برای جبران این بیاعتنایی، این بیخبریِ پنجساله پیدا کرده، این است که نگذارد پولی که پلیسها میخواهند در ازای لو دادنِ ژو ژنونگ پرداخت کنند به کسی جز زنش برسد. دستکم اینگونه خیالش آسوده است که زندگیاش سالهای سال بهتر از این سالهاست؛ بهتر از این سالهایی که ژو ژنونگ در خانه نبوده است.
عاشقان ظاهراً فقط در یک چیز مشترکند و آن یک چیز خودِ عشق است که سر درآوردن از آن هم تقریباً ممکن نیست و تعریف کردنش و سر درآوردن از آن اگر ناممکن نباشد، در شمار سختترین چیزهاست و همین است که نمیشود عاشقانی را جستوجو کرد که یک شکل بیندیشند و یک جور رفتار کنند. همهچیز ظاهراً بستگی به آدمی دارد که عشق در وجودش جان گرفته و وجودش را پُر کرده و داستان ژنو ژنونگ و زنش شوجین هم یکی از همین داستانهاست: داستانِ نگفتن و به زبان نیاوردن؛ نه زنش شوجین حاضر است در غیاب ژو ژنونگ بگوید که در غیاب او چه گذشته و نه شوهرِ خلافکارِ تیرخوردهی در آستانهی مُردن حاضر است عشقش را به زبان بیاورد و ظاهراً نیازی هم به گفتن نیست؛ هردو خوب میدانند داستان از چه قرار است و این داستان را، مثل خیلی داستانهای دیگر، نمیشود با صدای بلند تعریف کرد؛ همین است که هرچه به پایان فیلم نزدیکتر میشویم، وقتی آخرین صحنهی فیلم را میبینیم، بیشتر به حرفهای لیو ایمان میآوریم که همان ابتدا، وقتی زیر آن باران سیلآسا کنار ژو ژنونگ ایستاده، در جواب اینکه چرا زنم نیامده؟ شوجین کجاست؟ میگوید من بهجایش آمدهام؛ من آمدهام که شوجین نیاید. برای فهمیدن این جملهها باید تا آخرین صحنهی فیلم صبر کنیم؛ همانطور که هر عاشقی که برای رسیدن به آنچه خواسته، برای شنیدن کلماتی که در ذهن هزاربار آنها را شنیده، صبر میکند.
همهی داستان همین است؛ آن درگیری اول، آن تیراندازی، آن انتقام گرفتن و هر داستان دیگری که پیش چشمان ما اتفاق افتاده، مقدمهای بوده برای رسیدن به این چیزها؛ به این کلمههایی که ژو ژنونگ هیچوقت به زنش شوجین نمیگوید؛ کلمههایی که شوجین هیچوقت به شوهرش ژو ژنونگ نمیگوید؛ کلمههایی که مسئولیت جابهجا کردنشان را بهعهدهی لیو گذاشتهاند؛ همیشه یکی هست که بار دیگران را به دوش بکشد و زندگی ظاهراً همیشه همینطور ادامه پیدا میکند.