اصلاً عجیب نیست که دیکسن استیلِ بداخلاقِ بدبین فیلمنامه مینویسد و فیلمنامهنویسِ بااستعدادیست. رازِ موفّقیتش انگار همین عصبیّتیست که در وجودش لانه کرده؛ بدبینیِ مفرطی که دیگران را فراری میدهد و میترساند و همین ترساندن است که دیگران را به این نتیجه رسانده که قاتلِ دخترِ جوان کسی غیرِ او نیست. نکته این است که دیکسن استیل نقطهی مقابلِ دیگران است؛ چیزی برای پنهان کردن ندارد. همهی آنچه را که در وجودش میگذرد آشکارا به تماشا میگذارد و بخشِ اعظمِ وجودش را بدبینی و عصبیّت پُر کرده. برای فیلمنامهنویسی که کارش آفریدنِ داستان و شخصیتهاییست که ظاهراً نباید ربطی به خودش داشته باشند، زندگی و روبهرو شدن با این دیگران سخت است.
امّا هر قاعدهای انگار استثنایی دارد و استثنای بزرگ برای دیکسن استیل آشنایی با لورل گری است که انگار ربطی به دیگران ندارد و البته همین لورل گری است که رفتارِ عصبی و خشنِ دیکسن استیل تردید را به جانش میاندازد که نکند اشتباه کرده و حق با دیگرانیست که فیلمنامهنویس را قاتل میدانند. هرچند در نهایت فیلمنامهنویس تبرئه میشود، امّا ضربهی نهایی را لورل گری وقتی میخورد که میفهمد آیندهای با دیکسن استیل ندارد. غمِ بزرگیست، امّا چارهای جز این هم ندارند وقتی هر یک به دنیایی تعلّق دارند که درست نقطهی مقابلِ دنیای دیگریست.
دنیای سیاه و سرشار از بدبینیِ دیکسن استیل دنیای حقیقیست انگار؛ بدونِ هیچ پنهانکاری و پردهپوشیای. آدمی که از دیگران نفرت دارد لابد میتواند آنها را بکشد، امّا قرار نیست دست به این کار بزند. دیکسن استیل آنچه هست را ترجیح میدهد و پا گذاشتنِ دیگری به زندگیاش انگار زمینه را برای شناختِ دوباره فراهم میکند. دیگری اگر در زندگیاش باشد دیکسن استیل چارهای ندارد جز اینکه خودش را با او هماهنگ کند و این هماهنگی نشانهی باور به چیزیست که میشود آن را کامل نبودن یا مناسب نبودنِ وضعیتِ موجود دانست و امید به اینکه وضعیتِ موعود از این بهتر خواهد بود. امّا دیکسن استیل چنین باوری ندارد. آن عصبیّت و سیاهی چنان در وجودش لانه کرده که چیزی جز این را تاب نمیآورد. دنیای حقیقی همین است و دنیای غیرِحقیقی آن چیزی که روی کاغذ مینویسد و نامِ فیلمنامه را رویش میگذارد. شاید با نوشتنِ هر داستان و هر شخصیت و هر دیالوگ است که دیکسن استیل دوباره به دنیای شخصیاش ایمان میآورد؛ دنیایی که نمیشود با دیگری قسمتش کرد.
بدبینی مانعِ بزرگیست که نمیشود آسان کنارش زد و از کجا معلوم که با کنار زدنش زندگی بهتر شود؟ اصلاً همینکه دیگران کشته شدنِ دخترِ جوان را به گردنِ دیکسن میاندازند نشانهی همین است که چیزی بهتر نخواهد شد. قرار هم نیست بهتر شود. وضعیتِ بهتر نامِ دیگرِ خوشبینی و امید به آینده است و در قاموسِ دیکسن استیل خوشبینی و امید چیزی جز گولزدنِ خود نیست؛ دلداریِ بیجهتِ به خود و چهکسی هست که نداند آینده هم چیزی شبیه دیروز و امروزِ آدمهاست؟
اینجاست که میشود برای لورل گری دل سوزاند و فکر کرد حق این نبوده ضربهای مهیب را تحمّل کند. امّا این منطقِ دنیای اوست؛ دنیای آدمهای عادی و معمولیای که چیزی به اسمِ امید را فراموش نکردهاند. برای دیکسن استیل که انگار ته خط را میبیند، یا بدبینانهترش اینکه ته خط زندگی میکند، بودن با دیگری صرفاً گذرانِ روز است و برای آدمی مثلِ او تماشای زیبایی دشوار است وقتی میداند زیبایی دوام ندارد و عمرش روزی به سر میرسد.
عجیب است امّا هرقدر میگذرد دیکسن استیل ماندگار میشود؛ آنکه تاب میآورد و دم نمیزند و سکوت را به هر چیزی ترجیح میدهد؛ به این نیّت که دست از سرش بردارند و راحتش بگذارند و کاش بفهمند که خلوتِ دیکسن استیل سرشار آرامشیست که پشتِ عصبانیّش پنهان شده. حق با دیکسن استیل است. زیرِ آفتابِ عالمتاب تنهایی را باید تاب آورد. به همین صراحت.