عصرِ فرانکو را نمیشود از حافظهی پدرو آلمودوبار پاک کرد. بخش عمدهی حافظهاش عصر حکمفرمایی فرانکو است؛ رونق تئاترهای کمدیِ بیخطری که فقط برای خنداندن تماشاچیان روی صحنه میرفتند و ساعتی بعدِ تمام شدن اصلاً کسی به یاد نمیآورد که چیزی دیده؛ داستانهای عامّّهپسندِ پُراشکوآهی که احساساتِ خوانندگان را برمیانگیختند و وقت خواندنشان ضربان قلبها دوچندان میشد و چند فیلم که با هزار مصیبت و سختی ساخته میشدند و در شمار ملودرامهای پُراحساس و پُرزرقوبرق جای میگرفتند؛ داستانهایی که میشد عاقبت شخصیتهایشان را حدس زد، امّا هیجان انسانی همیشه چارهی کار است.
بخش عمدهی فیلمهای آلمودوبار هم واکنشی به عصر فرانکو است؛ همهی آنچه در حافظهای میمانَد و تکرار میشود، امّا هر بار رنگِ تازهای به خود میگیرد و شیوهای تازه برای یادآوری پیدا میکند. همین است که در فیلمهایش نشانی از پدر نیست؛ گاهی نیست و نبودنش دستکم مایهی آرامش خاطر است، گاهی هست و هیچچیز را به یاد نمیآورد؛ نه چیزی از گذشته میداند و نه حال را میفهمد؛ ذهنش جایی مشغول است که نمیدانیم کجا است، گاهی هست و مایهی سلب آرامش است و سختیها را نثار خانوادهای میکند که دلِ خوشی از او ندارند.
مادر نقطهی مقابل است. خانواده خلاصه میشود در مادر. سامان دادن به هر چه خانهای را میسازد و خانوادهای را گردِ هم میآورد کار او است. امّا از آسیبِ پدر نمیشود در امان بود؛ بودن و نبودنش مایهی دردسر است. باورش برای خانواده سخت است، امّا زمان همهچیز را ثابت میکند؛ دستکم آنقدر که باور کنند همهچیز آنطور که خیال میکردهاند نبوده.
این چیزیست که آلمودوبار در بازخوانی داستانهای دوم و سوم و چهارمِ مجموعهی فرارِ آلیس مونرو میبیند؛ داستانهایی ظاهراً کانادایی که عملاً ممکن است هر گوشهی دیگری از دنیا هم اتّفاق بیفتند: زنانی که نسل به نسل سختی میبینند و قربانی میشوند و مردانی که نسل به نسل راه پدرانشان را ادامه میدهند.
همین است که ژولیتِ آن داستانها با کمترین تغییر به خولیتای اسپانیایی بدل میشود؛ همان دریا و همان طوفان و همان دوست مجسّمهساز و همان بیوفایی زمینهی انفجار عظیمی میشود که زندگی را درهم میشکند. هرچند ژوآن خوشقلب است؛ مهربانیاش را از خانواده دریغ نمیکند امّا راهی برای فرار از خودپسندی سراغ ندارد. تنها بودن کافی است تا دوباره نیمی از قلبش را نثار دیگری بکند. خیال نمیکند اشتباه کرده. فکر میکند این کار طبیعی است؛ خاصیّت آدمیزاد است که گاهی خطا کند. امّا هر خطایی تاوانی دارد و ژوآن تاوان اشتباهش را در آن روز طوفانی میدهد؛ با قایقی که موجها اسیرش میکنند.
*
ملودرام دلسوزی برای خود است؛ سلاحی است برای مبارزه با زندگی؛ راهی برای فراموش کردن درد و گرفتاری؛ هرچند بهقول اریک بنتلی همهی زندگی آدم در سختی و درد میگذرد و فراموش کردن ممکن نیست. بیشتر راهیست برای کنار آمدن با سختی و درد. فرصتی است برای فکر کردن به اینکه دیگران هم در سختی و درد زندگی میکنند. تماشای دیگران است در لحظهای که درد و سختی گریبانشان را گرفته. تماشای چنین لحظهای ترحم و ترس را در وجود تماشاگران زنده میکند. دلشان به درد میآید. میترسند که عاقبتِ خوشی نصیب دیگران نشود. میترسند که این ماجرا نقطهی پایان زندگیشان باشد.
اینگونه است که چنین ترحم و ترسی را بیش از آنکه نثار شخصیتهای ملودرام کنند، نثار خود میکنند و امیدوارند دستکم عاقبت خودشان بهتر از آنها باشد. ترحم و ترسی که در وجود تماشاگران زنده میشود بهواسطهی توجّه آنها به قربانیست؛ کسی که همهچیزِ زندگیاش را از دست میدهد؛ امّا نکته این است که گاهی باید همهی آنها را که در یکی زندگی شریکند به چشم قربانی دید: همه اسیر شرایط و موقعیّتی هستند که اجازهی کار دیگری نمیداده و با اینکه میدانستهاند خطایشان ممکن است نتیجهی تلخی داشته باشد، درنگ نکردهاند. تقدیر خود را پذیرفته و قدم در راهی بیبازگشت گذاشتهاند.
آنچه خودویرانگری مینامند از اینجا شروع میشود؛ از لحظهی پذیرفتن و چشم بستن بر آینده. از واکنشی که میتوانند کنترلش کنند، امّا نمیکنند. شخصیتهای ملودرام میدانند لحظهای بعد از این واکنش وضعیّتشان تراژیک میشود امّا دنبال راهی برای فرار از این تراژدی نمیگردند. تراژدی تقدیر آنها است و حتّا فکر کردن به راهی برای فرار از این تقدیر نشانهی تسلیم نشدن است؛ چیزی خارج از قواعد دنیای ملودرام.
*
درست همان روزی که ژوآن از خانه بیرون میزند و هوا طوفانی میشود، خولیتا تقدیر را میپذیرد. اوّل به این فکر میکند که ژوآن شاید سری به خانهی آوا زده باشد؛ مثل سالها پیش که خولیتا و آنتیا به سفری نسبتاً طولانی رفته بودند. تلخ است، امّا پذیرفتنش آسانتر به نظر میرسد. با اینهمه ژوآن آنجا نیست و واقعاً با قایق ماهیگیریاش به آب زده تا آرامشی را که از خولیتا دریغ کرده به دست آورد.
دریایی که گاهی یکسر آرامش است و خاطرههای خوشی را برای خولیتا به یادگار گذاشته، حالا چنان طوفانی است که انگار هیچوقت آرام نبوده؛ آرامشی که ناخواسته خشمِ خولیتا را به یاد میآورد؛ دعوای همان روزش با ژوآن و متّهم کردنش به اینکه هیچ ارزشی برای خانوادهاش قائل نیست.
برای خولیتا که همهچیز را کنار گذاشته و به زندگی با ژوآن و دخترش آنتیا دل بسته گناهی بزرگتر از این بیوفایی نیست. برایش مهم نیست که پیش از ژوآن پیش از آشنایی با او چه میکرده؛ به این فکر میکند که چرا بعدِ تشکیل خانواده ژوآن باز هم دست به این کار زده. کنار آمدن با این حقیت است که آتشِ خشم خولیتا را شعلهور میکند.
ژوآن گناهش را میپذیرد امّا قبول نمیکند که خانوادهاش را دوست نمیدارد. چیزی برای او مهمتر از خولیتا و آنتیا نیست. خشمِ خولیتا است که او را از خانه بیرون میکند. خشم خولیتا است که او را به دریا میفرستد امّا دریا هم این ژوآنِ بختبرگشته را نمیپذیرد. خطای او به چشم خولیتا بخشودنی نیست؛ دستکم در آن روزِ بهخصوص و دستکم پیش از آنکه اخبار تلویزیون طوفان را مهیبتر از آنچه خولیتا حدس میزند برآورد کند و بگوید شرط عقل این است که هیچکس در چنین طوفانی روی آب نباشد. امّا دیر است برای اینکه به عواقب خشمش فکر کند. آتشِ خشمِ خولیتا وقتی فروکش میکند که طوفانْ قایقِ ژوآن را درهم شکسته و موجها او را در بر گرفتهاند.
*
با اینهمه خولیتا تنها سرگذشت این بیوفایی نیست؛ سرگذشت همان چیزی است که ملودرامها از دلش بیرون میآیند؛ زندگی با همهی متعلّقات و مخلّفاتش و همهی آن عاطفه و شور انسانی که لازمهی چنین سرگذشتی باید باشد.
سالها پیش لف تالستوی به خوانندگانش یادآوری کرده بود که «هر اظهار نظری دربارهی عشق آنرا به تباهی میکشاند» و سالها بعد از او نویسندهای دیگر نوشت «عشقی که بشود آنرا توضیح داد مفتْ گران است» و ظاهراً با اینکه قاعدهی ملودرامها رگههایی از عشق و دوست داشتن است امّا هر بار شخصیّتهای ملودرام به جستوجوی توضیحی دربارهی عشق برمیآیند یا دربارهی عشق و کیفیتش کندوکاو میکنند، رگهی تباهی بیرون میزند و مثل جوهری که ماهی مرکّب در آب پس میدهد همهچیز را در بر میگیرد.
عاشق شدن و فارغ شدن از عشق هنوز مهمترین مسألهایست که مردمانِ هر زمانهای با آن روبهرو میشوند و میلِ به همنشینی و همصحبتی بیش از آنکه نشان از دلدادگی داشته باشد، سَرپوشی است برای بیاعتنایی به تنهایی و اصلاً عجیب نیست که مودّت، در نهایتِ نومیدی، روزی روزگاری، نابود میشود، بیآنکه جایگزینی برایش داشته باشیم و یکی که دیگری را دوست میداشته یکروز صبح از خواب برمیخیزد و میبیند دیگر دوستش نمیدارد و این دوست نداشتن را با جواب ندادن به نامهها و تلفنها و پیغامها منتقل میکند.
با اینهمه ماجرای ژوآن و خولیتا اینگونه نیست؛ دوست داشتن برای ژوآن ظاهراً عادتی معمول است؛ خولیتا و دخترشان آنتیا جای خود را دارند و جایگاهشان ظاهراً قرار نیست دستخوش تغییر شود. ژوآن زمینهی عاشق شدن را در خولیتا پدید آورده؛ شور و شوقِ زیستن و البته کنار گذاشتن همهی آنچه پیش از این در زندگیِ خولیتا نقش داشته. لحظهای را به یاد بیاوریم که سالها پیش از آن روز طوفانی، خولیتا و دخترش آنتیا سری به خانهی پدری میزنند و مادر بیمار را میبینند؛ مادری که ظاهراً هیچچیز را به یاد نمیآورد امّا حضورِ خولیتا حافظهی از دست رفتهاش را اندکی بهبود میبخشد؛ آنقدر که ناگهان نام دخترش را صدا میزند.
امّا لحظهی مهمی که باید به یاد بیاوریم کمی بعد از این است؛ جاییکه خولیتا لباس خوشرنگ و خوشطرحی را تنِ مادرش میکند و با مادر و دخترش از خانه بیرون میآیند و روی صندلیهای حیاط مینشینند؛ سه نسلِ زنان این خانواده در یک قاب.
انگار این همان عکسیست که باید کسی میگرفت و به دیوار میزد. مادری که سختی میبیند و این سختی را برای دخترش به ارث میگذارد؛ دختری که سختی میبیند و نمیخواهد این سختی را برای دخترش به ارث بگذارد امّا ناخواسته به او منتقلش میکند و دخترِ دختری که میراثِ خانوادگی نصیبش میشود از خانه بیرون میزند و اوّل به جستوجوی آرامشی برمیآید که سالها است از او دریغ کردهاند و سرخوردگیاش از دوستی با بیاتریز را جایی در طبیعت سبز میجوید؛ جاییکه او را دوباره به سوی زندگی هدایت میکند؛ چیزی که مادر و مادربزرگش هم امتحان کرده و سختیاش را دیده و به جان خریدهاند.
کاش کسی بود و سالها پیش از آن طوفان عکسی از این سه نفر میگرفت.