سکوت باربارای غریبه به چشم همکاران تازهاش در بیمارستان این شهر کوچک آلمان شرقی آنقدر پررمزوراز است که هربار با دیدنش خیال میکنند که این نگفتن و ساکت ماندن دلیل پنهان کردن چیزیست از دیگران و حق البته با آنهاست؛ چون راز باربارا گفتنی نیست و مأمور ادارهی امنیت هم که گاهوبیگاه خانهی باربارا را بهنیت سردرآوردن از این راز بزرگ میگردد، میداند که حرفکشیدن از باربارای غریبه ممکن نیست.
باربارا خلوتی برای خودش تدارک دیده که دیگران را راهی به آن نیست و البته اولین قدم برای بستن دری که رو به این خلوت باز میشود تظاهر به سردیست تا خیال کنند باربارا بویی از انسانیت نبرده و لبخندهای بیروحش صرفًا رفع مسئولیت است.
اما در این شهر کوچک انگار هیچکس بهاندازهی باربارای غریبه انسان نیست؛ یا دستکم در برابر رفتارهای غیرانسانی لب به گفتن باز نمیکند؛ که اگر چنین میبود استلای زخمخوردهی ناتوان را مدام از بیمارستان به اردوگاه کار اجباری نمیفرستادند.
مسأله این است که بنا بوده همهی آنها که اینسوی دیوارند برابر باشند اما قانون نانوشتهای شماری از آنها را برابرتر دانسته و این ابتدای ویرانی است و دلکندن از اینسوی دیوار انگار وظیفهی هر آدمیست که انسانیت را دوست میدارد و به آن احترام میگذارد.
این است که حتا آندرهی طبیب هم انگار تنها به سوگند بقراط پایبند است و دلیل میآورد که کار طبیب چیز دیگریست؛ بیاعتنا به اینکه بیمار کنار مردم است یا روبهرویشان. همین انسانیت است که باربارا را به کاری وامیدارد که مهمترین کار زندگی اوست؛ ایثاری که در کلمه نمیگنجد؛ ترجیح دیگری (استلا) به خود و اسباب آسایش استلا را فراهمکردن، بیاعتنا به جهنمی که ورود دوبارهی باربارا را انتظار میکشد.
نکتهی اساسی باربارای کریستین پتزولد خلافآمد عادتبودن رفتار آدمیست که بهجستوجوی آزادی برمیآید اما در لحظهی موعود آزادی را به دیگری تقدیم میکند تا دیگری بختش را برای آزادی و لذتبردن از زندگی بسنجد و آزادی انگار موهبتیست که آدمی هیچگاه از یاد نمیبردش؛ حتا وقتی روی صندلی مینشیند و یکی از آن لبخندهای سرد را روی لبهایش مینشاند.