توضیح: این نوشته را سالها پیش صفی یزدانیان در صفحهی فیسبوکش منتشر کرده بود.
سال ۱۹۸۸ مجلهی سوئدی چاپلین شمارهی ویژهای به بزرگداشت هفتاد سالگی اینگمار برگمان منتشر کرد. بسیاری از سینماگران و نیز همکاران دورهی طولانی کار او به مناسبت سرراستیِ عدد ۷۰ در بارهی او چیزی نوشتند. و بنابراین ما هم میتوانیم تا سالی دیگر، و رسیدن به عدد سرراست ۹۰ که گویا خود برانگیزانندهی شوق نوشتن و گفتن است صبر کنیم. اما این یکی، این عدد ناجور و بی صفرِ ۸۹ هم برای خود مناسبتی است اگر نویسنده بخواهد رها از بندِ عدد، خوانندهاش را دستکم در چارچوب این چند سطر، به یادآوری چیزی «خوب» فرابخواند. دعوت به برگمان، به گمان من، فراخوانی کارآمد است. کارآمدتر حتا از آن تجویز سینماییِ معمول، که نسخهی فرار از اندوه و افسردگیمان معمولا گریختن به دنیای برادران مارکس است، یا تماشای بهترین کمدیهای آلن، مثل عشق و مرگ یا پایانبندی هالیوودی. تجویز برگمان، البته که، کمی سختتر است، چرا که دعوت به تماشای دنیایی عبوس است که در آن هرلحظهی امید یا شادی، بیشک موقتی است. تماشاگری که به دنیای برگمان خو کرده باشد با دیدن موقعیتی که در آن آدمهای داستان کمی سرزندهاند یا اندکی به چیزی امیدوارند، یقین دارد که دقیقهای دیگر از جایی آواری از نشدن، نشدنی که ذاتش تنهایی مطلق آدمی است بر سرِ سرزندگان و امیدواران فرو خواهد ریخت. اما راز این جهان و این آدم های عبوس در کجاست که بیشو کم شصت سالی در کنار همهی موج هایی که در سینما به وجود آمد به تنهایی و بیآن که بتوان آنها را در حصار ژانری محصور کرد زنده و مؤثر باقی ماند؟ برگمان چهرهی انسان را به انسان نشان داد، در نزدیک ترین فاصلهی ممکن تماشاگر و شخصیتِ قصه اش را رو در روی هم نشاند، و هر دو سوی این نمایش توانستند با هم به تجربه ای یگانه، به درکی ناگهانی از خود و دیگری، دست بیابند: او را کسی به حال خود رها کرده است، ما را به حال خود رها کردهاند. مقالهای از سالهای کایه دو سینمای ژانلوک گدار در همان شمارهی چاپلین بازچاپ شد که در آن گدار از قیاس داوری سینما و هنرهای دیگر نوشته بود. و نوشته بود که هرگز کسی با خواندن فالکنر یا حتا شکسپیر نمی گوید «ادبیات یعنی این»، و هیچ ناقدی در بارهی موتسارت نمی نویسد «موسیقی همین است» یا در بارهی اثری از پُُل کله نمی گوید «این است نقاشی»، اما سینما این سادگی کودکانه را با ذات خودش همراه دارد، به سادگی میگوییم «سینما همین است» و کسی هم بازخواستی نمیکند، چون سینما هنری در خود بسنده است. به نوشتهی گدار می توان از اُفولس گرفته تا درایر و هاکس و جرج کیوکر همین را گفت، که «این است سینما» و «این بهترین فیلمی است که دیدهام». با پذیرفتن نگاه گدار، که مبدا راهی است که او تا سخن گفتن از تاریخ(های) سینما (و نه «تاریخ سینما») رفت، سینمای برگمان «خودِ سینما» و یکی از تاریخهای سینماست. و از یاد نمیبریم که او، جدا از صورتهای غمگینی که نزدیکشان می شد، خالق فانی و الکساندر نیز هست. فیلمی که در ستایش قصهگویی ساخت، و در ستایش نمایش. و کدامیک از ما همچون دو کودکی که پدرِ بازیگر/ قصهگویشان را از دست داده بودند، در گریز از جهان شرّ ِآن ناپدری، دل به قصه ها نمیسپریم، و به امنیتِ مهربانِ آن دنیای دیگر پناه نمیبریم؟ و نیز از یاد نمیبریم که همین سه سال پیش بود که او با ساراباند بازگشت، باز هم ارلاند یوزفسن و لیو اولمان نشستند و با هم حرف زدند و حرف هم را نفهمیدند. اما این بار، سالها پس از صحنههایی از یک زندگی زناشویی، چیزی در این میانه فرق کرده بود، و این تفاوت در سپیدیِ مو و شکستگی صدا و بیماریهای بسیارِ حاصل سالخوردگی نبود. این تفاوت در دریافتی تازه از این زیستن سخت نهفته بود: زن و مرد شاید سرانجام به این درک مشترک دست یافتند که اگرچه هنوز هم امیدی نیست، هنوز هم هر آدمی تنهاست و در نهایت مزاحم دیگری است، و هنوز هم از تحمل هم ناتوانیم، اما این هم حقیقتی است که با این همه فقط خودمان را داریم، فقط همدیگر را داریم. و این شاید همان کورسویی باشد که هنوز بر واژهی امید میتابد.
شاهرخ مسکوب در یکی از سفرهای اواخر پنجاهوهفت، اینگونه مینویسد که: ۱/ ۱۰/ ۵۷ سفر خوبی نبود. هنوز به کتابخانهها سری نزدهام. نمایشگاه و تئاتری نرفتهام. فقط چند تا فیلم دیدهام (از برگمان، آلن رنه و وودی آلن و…) که اگر نمیدیدم هم به جایی برنمیخورد. بیشتر بازیهای روانشناسی بود. مرض کندوکاو آدمی بدجوری گریبان اینها را گرفته است؛ همانطور که با ماشین طبیعت را میکاوند، همانطور که دالانهای معدنی را میکاوند. (روزها در راه، ص ۳۵) برای خوانندهای که هنوز نمیداند مسکوب تعلق خاطری به بعضی رمانهای مدرن ندارد و علاقهای ندارد که نقاشیهای مدرن و انتزاعی را تماشا کند، احتمالاً عجیب به نظر میرسد که بعد از دیدن فیلمهایی از «برگمان، آلن رنه و وودی آلن» دربارهی «مرض کندوکاو آدمی» بنویسد. روزنوشتها تا حدی همین کاری را میکنند که مسکوب نوشته: «همانطور که با ماشین طبیعت را میکاوند، همانطور که دالانهای معدنی را میکاوند.»، ذهن آدمی را که سرگرم نوشتن است میکاوند و راه «سرازیری و لغزانِ گذشته» را نشانش میدهند. نقطهی شروع این کاویدن و پا گذاشتن به گذشته از لحظهی حال شروع میشود: ۷۹/ ۸/ ۵ پریشبها رفتیم فیلم Hair [مو] را دیدیم. چند بار گریهام گرفت و هر بار مدتی. در صحنههای اول از فرط زیبایی و سرشار بودن از زندگی. تحمل اینهمه کار آسانی نیست. گاه آدم نمیتواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز میشود. انگار در آدم باران میبارد و باران زیبایی ما را میشوید. در زمستان سال ۱۹۶۷ وقتی آنتیگنِ برشت را با گروه The Living Theatre نیویورک دیدم، گرفتار همین گریه شدم، اما بیاختیارتر و بیامانتر. (روزها در راه، ص ۱۰۴) پس اینطور. آن شاهرخ مسکوبی که شالودهی هویتیاش بر پایهی درام شکل گرفته، فیلم میلوش فورمن را بهتر درک میکند؛ درامِ کمدی موزیکالی که مفهوم رفاقت را برایش زنده میکند. نیازی نبوده که دربارهاش بیشتر بنویسد. رفاقت و رفقای ازدسترفته بخش مهمی از روزنوشتهای مسکوباند. اینجا هم برگر لباس نظامی به تن میکند تا کلود سرگرم پیکنیک باشد. کلود که برمیگردد میبیند برگر را فرستادهاند ویتنام. «گاه آدم نمیتواند تحمل کند و مثل رودخانه از بستر گنجایش ما سرریز میشود.» روزنوشتهای دههی چهل را به یاد میآوریم؛ در حالوهوای جوانی؛ رفقای از دست رفته، زندگیِ از دست رفته و همهی چیزهایی که جایشان خالیست. فیلمهایی هم هستند که در میانهی حرفها به یاد میآیند و اینبار یوسف اسحاقپور، رفیق مسکوب، است که پُلی میزند از ادبیات به سینما: ۸۳/ ۱۲/ ۱۵ دیروز غروب یوسف آمد دفتر که دیداری بکند و برود. صحبتش گل انداخت و من هم یک ساعت و نیم سراپا گوش بودم؛ بهطوری که یادم رفت چای و قهوهای تعارف کنم… صحبت از فلوبر به Renoir [ژان رنوآر] کشید و فیلم La Règle du jeu [قاعدهی بازی]. زندگی اجتماعی یک بازی بزرگ است و قواعدی دارد که نمیشود آن را بههم ریخت. اگر بخواهی بههم بریزی کشته میشوی؛ مثل «قهرمانِ» فیلم. هیچ اتفاق خاصی نمیافتد. آدمها مثل عروسکهای خیمهشببازی جا عوض میکنند. بازی است… (روزها در راه، ص ۱۸۱) هر نظمی ممکن است بههم بخورد، اما چیزی که آدمها نباید فراموش کنند که بههم خوردن نظم و رعایت نکردن قواعد بازی عواقبی دارد. هیچچیز همان نیست که در وهلهی اول بهنظر میرسد. مهم این است که آدم عاقبت کار را بسنجد و در این صورت نقش بازی کردن همان نیست که پیشتر بهنظر میرسیده. این هم از آن چیزهاست که آدم اگر فراموشش نکند بهتر است. اما وقتهای ناامیدی، لحظههایی که زندگی روی خوشش را نشان نمیدهد و اتفاقاً در روزها در راه بسیارند، ممکن است فیلمی کمک حالِ آدم شود: ۸۵/ ۸/ ۲۱ حالم خراب است. این روزها بیشتر شاهنامه خواندهام و موسیقی شنیدهام و فیلم دیدهام. امشب، پس از چندین و چند سال، بار دیگر درخت اعدام (The Hanging Tree) را دیدم. خوشبختانه و در آخرین لحظه ــ همانطور که در سینما پیش میآید ــ گاری کوپر نجات پیدا کرد. هیچ نمانده بود که اعدامش کنند. اگر زندگی واقعی هم مثل فیلم Happy Ending داشت، آدم به هر قیمتی بود، هرچه زودتر خودش را به آخر میرساند. (روزها در راه، ص ۲۵۵) چه اهمیتی دارد که وسترنِ دلمر دیوز را گاهی بهخاطر فیلمنامهاش سرزنش میکنند، وقتی داستانی میتواند به خوبیوخوشی تمام شود؟ طلاها به کار میآیند و جان آدم ارزشش بیشتر از طلاست. اینجاست که آدم حتی اگر به راه «سرازیری و لغزانِ گذشته» علاقهمند باشد، هوس آینده را میکند؛ وقتی میشود آن پایان خوش، آن زندگی بهتر، آن روزهای روشنتر را به دست آورد…