شاید شما هم آن حکایت مشهور ابوالهول و اُدیپ را شنیدهاید که روزی اُدیپ از کنار ابوالهول گذشته و ابوالهول برای آنکه هوش و ذکاوت اُدیپ را بسنجد از او پرسیده آن چیست که صبحها چهارپا دارد و ظهرها دو پا دارد و غروبها سه پا؟ و شاید از جواب اُدیپ هم خبر دارید که در جواب گفته آنچه میگویی انسان است که ایام طفولیتش را چهار دستوپا میگذراند و جوانی و میانسالیاش با دو پا میگذرد و ایّام پیریاش عصایی دست میگیرد و راه میرود و صاحب سه پا میشود.
امّا همین چیستانِ ظاهراً مشهور پییر بوآلو و توماس نارسژاک را به این نتیجه رسانده که در فصل اوّل کتاب نقد و بررسی رمان کارآگاهی اُدیپ را در موقعیت کارآگاهی ببیننند که چارهای ندارد جز درست فکر کردن و جواب درست را تحویل دادن. همینها آندو را به این نتیجه رسانده که اُدیپ بیآنکه بداند و بخواهد قرنها پیش از این نقش کارآگاه را بازی کرده و مثل هر کارآگاه خوب دیگری دست به انتخاب زده و به نتیجه رسیده و داستان کارآگاهی را با آزمونوخطا و کورمالکورمال تجربه کرده است.
اگر اُدیپ اولین کارآگاه تاریخ باشد که عقلش را به کار انداخته و جواب درست را پیدا کرده حتماً از نسلِ او هم کسانی شغل آباواجدادیشان را ادامه دادهاند و بااینحساب شرلوک هُلمز را هم احتمالاً میشود در شمار نوادگان او جای داد؛ خردمند عاقل و دانای و البته توانایی که غیبگویی نمیکند؛ از بدیهیات هم چشمپوشی نمیکند؛ دربارهی همهچیز میخواند و مسلح و مجهز به دانش استنتاج است: مقدماتی را در نظر میگیرد و آنها را کنار هم مینشاند و به نتیجهای میرسد که جواب همهی سؤالهاست.
حقیقت این است که شرلوک هُلمز بهواسطهی همین دانشِ استنتاج یک پلّه بالاتر از جدّ بزرگش اُدیپ ایستاده و زمینهی رفتار جنایتکاران را کشف میکند؛ اینکه چرا دست به جنایتی زدهاند و بعدِ این ممکن است دست به چه کاری بزنند. این چیزیست که جدّ بزرگش اُدیپ بهرهای از آن نبرده بود و بااینکه توانسته بود دستآخر از دست ابوالهول بگریزد و زنده بماند اما هیچچیز دربارهی انگیزههای احتمالی رفتار ابوالهول نفهمیده بود.
آدمی که همهی وقتش صرف دیدن و سنجیدن میشود قطعاً آدمی معمولی نیست؛ قطعاً نمیتواند صاحب خانه و زندگی باشد و مثل آدمهای معمولی به ازدواج و زندگی زیر یک سقف بیندیشد و کاری هم بازنشستگی و بیمه و چیزهایی مثل این ندارد. دستکم چند پله بالاتر میایستاد و با چشم غیرِمسلح همهی آدمهای معمولیای را زیر نظر میگیرد که زندگی روزمرهشان با همین چیزها میگذرد. همین است که تقریباً هیچ کارآگاه سرشناسی را پیدا نمیکنید که ازدواج کرده و صاحب زندگی باشد.
کارآگاهان معمولاً زندگی فکری و خلوت را به ازدواج و زندگی ترجیح دادهاند تا وقتی حادثهای اتفاق میافتد، یا در نتیجهی جنایتی جنازهای روی زمین میافتد، یا خانهای منفجر میشود، یا الماسهای یگانهای دزدیده میشوند و همه وحشتزدهاند، وارد صحنه شود و با چراغقوهای در دست گوشههای تاریک را روشن کند. در این صورت است که شخصیتهای داستان (و خوانندگان و تماشاگران) هم لحظهای نفسی راحت میکشند و با خیالی آسودهتر از قبل چشمبهراه سر درآوردن از بقیهی ماجرا میمانند. تفاوت عمدهی کارآگاه و دیگران این است که دیگران در لحظهی وحشت اصلاً به چراغقوه فکر نمیکنند و تاریکی ناگهانی را میپذیرند بیآنکه فکر کنند راه دیگری هم هست.
شرلوک هُلمز دقیقاً یکی از این چراغقوهبهدستهاست؛ اولین کارآگاهی که کاملاً طبقِ موازینِ علمی عمل میکند و البته آنطور که در داستانهای ششگانهی نانسی اسپرینگر آمده، این چراغقوهبهدستی و عمل به موازین علمی و شامهی قوی و چیزهایی مثل اینها را مدیون مادرش یودوریاست؛ مادری که طبعاً در داستانهای اصیلِ هُلمز، یعنی داستانهای آرتور کانن دویل، نشانی از او نیست. خانوادهی هُلمز در آن داستانها شخصِ مایکرافت است؛ برادر بزرگتری که برادر کوچکش را مدام میپاید و از آنجا که در خدمت سرویس مخفی ملکه است و بهقول خودش هدفی جز خدمت به انگلستان ندارد، این پاییدن و سرِ راه برادر کوچک سبز شدن چیز عجیبی نیست.
فریدون هویدا در رسالهی تاریخچهی رمان پلیسی (ترجمهی مهستی بحرینی، انتشارات نیلوفر) نوشته بود شهرتِ هُلمز چنان فراگیر شد که کسی باور نمیکرد او شخصیتی داستانیست و خیلیها او را حقیقتاً بزرگترین کارآگاه تاریخ میدانستند. همین است که بعدِ کانن دویل داستاننویسان زیادی به گوشههای زندگیِ این کارآگاهِ پیپبهلبِ تیزبینِ نسبتاً بداخلاق سرک کشیدند و داستان خودشان را نوشتند.
نانسی اسپرینگر هم یکی از همین داستاننویسان است، با این تفاوت که بهجای نوشتن ماجراها یا پروندههای تازهی شرلوک هُلمز سراغ خواهرش رفته؛ خواهری که تماشاگران مجموعهی تلویزیونی شرلوک او را بهنام یوروس میشناسند؛ دختری که هوش و ذکاوتش بیشتر از برادرش شرلوک است و صرفاً بهخاطر بیماری روحی در یک مرکز پزشکی بستریاش کردهاند. نام این خواهر اینجا، در داستانهای نانسی اسپرینگر و فیلم هری بردبیر، اِنولا (Enola)ست؛ اسم عجیبوغریبی که درواقع شکل معکوس (Alone) است و اینطور که معلوم است یودوریا خوب میدانسته چه اسمی برای این دختر انتخاب کرده و تأکیدش البته تنها ماندنِ اِنولا نبوده؛ این بوده که هرکسی تکوتنها میتواند راه خودش را پیدا کند؛ چون هُلمزها اساساً آدمهایی نیستند که برای انجام کاری به دیگران تکیه کنند.
اما تفاوت اصلی داستانهای نانسی اسپرینگر و فیلم هری بردبیر با داستانها و فیلمهای دیگری که دربارهی هُلمز ساخته شده این است که هُلمزِ کوچک، هُلمزِ مؤنث، مثل مادرش یودوریا فکر میکند که دنیای دوروبرش زیادی مردانه است و در این دنیای مردانهی مردانه حق زنان بهسادگی زیر پا گذاشته میشود و همه از زنها توقع دارند با پوشیدن لباسهای ویکتوریایی در هیأتِ «بانوان» ظاهر شوند. معلوم است که اشتباه میکنند و معلوم است که اگر کسی روبهروی مردها نایستد حتا حق رأی به زنها نمیدهند؛ چه رسد به اینکه روی صندلیهای مجلس بنشینند و از حقوحقوق خودشان دفاع کنند.
اِنولا هُلمز این چیزها را میداند؛ چون مادرش از قبل خیلی چیزها را به او یاد داده و حالا که در صبح روز شانزدهسالگی از خواب بیدار شده و دیده مادرش آب شده و توی زمین رفته، به این فکر میکند که خودش باید دنبالش بگردد؛ چون مایکرافت هُلمز نوکرِ دولت فخیمه است و نگران آبرویش و حرفهایی که ممکن است که مانع سِمَتهای عالیه شوند و شرلوک هُلمز هم خودش را از همهچیز دور کرده تا به کشفیات خودش برسد. در این مسیر پُرپیچوخم اِنولا با لُرد جوانی همسنوسال خودش همسفر میشود و اتفاقاً با نقشه و هوشمندیِ اِنولاست که پای توکسبریِ جوان به مجلس اعیان باز میشود.
یودوریا میخواهد جهان را تغییر بدهد؛ چون این جهان جای دلپذیری نیست و پسرش شرلوک بیشتر به تفسیر جهان علاقهمند است و حالا اِنولا بینِ مادر و برادر راهِ مادر را انتخاب میکند؛ قرار نیست دخترها آنطور که خانم هریسنِ ظاهراً آدابدان و مایکرافت هُلمز دوست دارند «بانو»ی تماموکمال شوند؛ قرار است همان چیزی شوند که خودشان دوست میدارند؛ زنانی که همپای مردان قدم برمیدارند و هیچ دری به رویشان بسته نخواهد بود.
دنیای آینده از آنِ آنهاست. به همین صراحت.