فسقوفجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد. مثل گردهافشانی علفی هرز، این بیبندوباری تکثیر میشود. در ردیفی که برای گل مارگریت کرتبندی شده.
هیچچیز برای آنهایی که میاندیشند مقدس نیست هر چیزی را همان مینامند که هست تجزیههای عیاشانه ترکیبهای فاحشهوار شتابی وحشی و هرزه دنبال واقعهای عریان لمس شهوانی موضوعهای حساس فصل تخمریزی نظریهها ـ اینها خوشایند آنهاست
چه در روز روشن چه در تاریکی شب بههم میآمیزند در شکل زوج، مثلث، دایره. جنسیت و سن طرف مقابل اینجا مطرح نیست چشمهاشان برق میزند، گونههاشان گل میاندازد. دوست دوست را از راه بهدر میکند دختربچههای حرامزاده پدر را منحرف میکنند برادری خواهر کوچکترش را وادار به فحشا میکند.
میوههای دیگری از درخت ممنوع متفاوت با باسنهای صورتی مجلات مستهجن بیشتر از تصاویر واقعا مبتذل این مجلات، به مزاجشان خوش میآید کتابهایی که آنها را سرگرم میکند تصویر ندارند. تنها تنوع آنها جملات خاصیست که با ناخن یا مداد رنگی زیرشان خط میکشند. چه وحشتناک آنهم در چه حالاتی و با چه سادگی افسارگسیختهیی ذهن موفق میشود در ذهن دیگر نطفه ببندد از آن حالات حتا کاماسوترا خبری ندارد.
بههنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتا چایی به سختی دم میکشد. آدمها روی صندلی مینشینند، لبهایشان را تکان میدهند هر کسی خودش پا روی پا میاندازد اینگونه یک پا کف اتاق را لمس میکند پای دیگر آزادانه در هوا میچرخد گاهبهگاه کسی بلند میشود نزدیک پنجره میرود و از روزنهی پرده خیابان را دید میزند.
آدمها روی پل؛ ویسواوا شیمبورسکا، ترجمهی مارِک اسموژینسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد، نشر مرکز، صفحهی ۱۰۳
«وقتی کسی میمیرد، کتابخانهای را از دست میدهیم». این ضربالمثل قدیمیِ کی کویو، قبیلهای در کنیا، را بیدلیل بر پیشانی این کتابِ گفتوگو با سوزان سانتاگ ننوشتهاند. هیچ جملهای به اندازهی این ضربالمثل توضیح درستِ این کتابی نیست که در دست گرفته و خواندنش را شروع کردهایم. نویسندگانی که خود را در کلمات غرق کرده باشند اندکند؛ نویسندگانی که کلمه را بدل کرده باشند به خانهی خود و کلمات برایشان به اندازهی نفس کشیدن مهم باشد. سانتاگ یکی از این نویسندههاست؛ یکی از کاملترینها؛ آدمی که اصلاً شبیه آدمهای دوروبرش نبوده؛ لحظهای را انگار به تنبلی نگذرانده؛ همیشه در حال خواندن بوده؛ یا در حال فکر کردن. همیشه ایدهای داشته برای اینکه زمان را آنطور که دوست میدارد و فکر میکند مهم است بگذراند؛ نه اینکه مثل ما ادای خواندن و فکر کردن را درآورد و هر جُستار و هر مقالهای که نوشته نشانی از همین خواندنِ مدام و فکرِ کردن مدام است و اگر آنچه او نوشته جُستار و مقاله است باید همهی این چیزهایی را که به عنوان جُستار و مقاله مینویسیم، در نهایت فروتنی، پاره کنیم و گوشهای بنشینیم و بیشتر بخوانیم و بیشتر فکر کنیم. نکتهی اساسی دربارهی سانتاگ این است که فکر کردن برایش نقطهی پایان چیزها نیست؛ نقطهی شروع است؛ راهیست برای سر درآوردن از چیزها و گاهی راهی برای کنار آمدن با چیزهایی که در زندگیاش هستند و در وجودش خانه کردهاند؛ مثلاً آن سرطانی که ناگهان از راه رسید و زندگیاش را به دو دوره تقسیم کرد و شاید او هم میتوانست مثل خیلی از ما به چیزی جز درمان نیندیشد و روزهایش را به استراحت بگذراند ولی ترجیح داد وقتش را صرف نوشتن کتاب مختصری دربارهی این بیماری کند و اتفاقاً جاناتان کات هم گفتوگو را درست از همین بخشِ زندگِ سانتاگ شروع کرده؛ اینکه ظاهراً بیماری سانتاگ را به اندیشیدن دربارهی این مقولهی مهم واداشته است. خواندن و نوشتن انگار کاریست که ما هم بلدیم ولی وقتی از زبان سانتاگ میخوانیم که خواندن مهمترین سرگرمی اوست انگار باید در فکر اولیهی خودمان تجدید نظر کنیم؛ چون برای سانتاگ خواندن مشغولیت است و علاوه بر این تسلیبخش است و به تعبیر خودش خودکشی کوچک اوست؛ بهترین راه برای وقتی که نمیشود دنیا را تحمل کرد و میشود سوار سفینهی شخصی کوچکی شد که خواننده را میبرد به دنیای دیگری که اصلاً همین دنیای دوروبر نیست و البته شیوهی پیشنهادی سانتاگ بیشتر به درد آدمهایی میخورد که مثل او تندخوانی بلدند و سریع کتاب خواندن قاعدتاً کاری نیست که همه از پس آن بربیایند و خیلیها ترجیح میدهند بهجای خواندن سرگرم تماشای برنامههای تلویزیونی شوند و با فشار یک دکمه از این شبکه به شبکه بروند و پا به دنیاهای تازهای بگذارند و تفاوت سانتاگ با خیلی از آدمها همینجا روشن میشود که او حتا وقتی افسرده میشده راه چاره را در کتاب خواندن میدیده نه اینکه مثل من چراغهای خانه را خاموش کند و در تاریکی سقف را هم درست نبیند و خودش را بابت کارهای کرده و ناکرده سرزنش کند. گفتوگوی سانتاگ احتمالاً به درد هر کسی میخورد که در دورهای از زندگیاش مهمترین کتابهای تاریخ ادبیات را خوانده و پیش خودش فکر کرده که من بهتر از اینها مینویسم و چرا باید اینها را شاهکارهای ادبیات حساب کرد و نوشتههای مرا کسی جدی نمیگیرد و توضیح میدهد که گاهی کتابهایی مثل غرور و تعصب و سرخ و سیاه را باید اوایل سیسالگی خواند و مسأله اصلاً همین است که بعضی کتابها یا فیلمها یا تابلوهای نقاشی به درد هر دورهای از زندگی نمیخورند و باید تجربهی بیشتری در زندگی داشته باشیم تا از این آثار درست سر دربیاوریم و برادران کارامازوف برای سانتاگ یکی از همین کتابهاست یا آنطور خودش میگوید «تکاندهندهترین، پرشورترین، الهامبخشترین و برجستهترین کار» ادبی دنیا و آدم بعدِ خواندن چنین کتابیست که میفهمد چرا باید زندگی کند و چرا نباید خودش را به دست نابودی بسپارد. این هم هست که آدمی مثل سانتاگ وقتی پای عشق در میان باشد میگوید نوشتن از عشق شجاعت میخواهد و مشکل این است که وقتی کسی از عشق مینویسد همه فکر میکنند دارد دربارهی خودش مینویسد و هیچکس دلش نمیخواهد دیگران همهچیز را دربارهاش بدانند و نوشتن، خودِ نوشتن، با کلمهها سروکار داشتن، انگار همین عشقیست که سانتاگ میگوید و هر کلمهای آدم را لو میدهد؛ حتا وقتی خیال میکند کسی چیزی نمیداند.
به کسی جز خودش شبیه نبود و این شبیه نبودن فقط به آراستگی و آرامش و صبر و حوصلهی همیشگیاش برنمیگشت که حتا در میانهی جمعی از دوستان هم بعید بود سکوتش را بهسادگی بشکند و ترجیحش معمولاً این بود که به حرف دیگران گوش دهد و در جواب سؤالی یا نکتهای که از او پرسیدهاند لب بگشاید و جوابی که همان لحظه میداد حتماً از آنچه دیگران حدس میزدند کاملتر و دقیقتر بود و فرقی نمیکرد که سؤال یا نکته دربارهی شعری فارسی باشد یا سطری از شعرِ الیوت یا داستانی از ابراهیم گلستان و هرکدامِ اینها که بود یا اصلاً هر چیز دیگری که بود آهسته شروع به حرف زدن میکرد و گاهی آنقدر آهسته میگفت که برای شنیدن حرفش باید سکوت برقرار میشد و البته وقتی سکوت را میشکست و لب میگشود به گفتن نکتهای حتماً سکوت هم برقرار میشد و معمولاً پیش از آنکه جوابی به سؤالی که پرسیده بودند میپرسید خودتان چه فکر میکنید در این مورد و بعد که خوب میشنید و گوش میکرد تازه شروع به گفتن میکرد و با اولین کلمهای که میگفت غافلگیر میکرد و اینطور به نظر میرسید که همهی این سالها داشته به چنین سؤالی فکر میکرده آنقدر که جوابش پخته بود و دقیق بود و درست بود و آموختنی بود و به یاد ماندنی بود. شرح شیفتگیاش به ادبیات و هنر نیازی به یادآوری ندارد و کافی است کارنامهی مثالزدنیاش را مرور کنیم تا معلوم شود در زمانهای که کلمهها بیمقدار شدهاند و هر کسی ظاهراً نویسندهای است که خود را چند پلهای بالاتر از دیگران میبیند چگونه بهتر از دیگران قدر کلمات را میدانست و هیچ کلمهای را بیدلیل روی کاغذ نیاورد و هرچه نوشت یا ترجمه کرد یا گردآورد و پیش روی خوانندگان گذاشت دلیلی داشت و حتماً آنچه کرد ارزش و اهمیتی بیحد در تاریخ ادبیات ایران خواهد داشت و همین است که با فیل در تاریکی اوّلین رمان پلیسی ایرانی را نوشت که هنوز بعدِ اینهمه سال تنها رمان پلیسی ایرانیست و هرچه بعد از او نوشته شد یا ایرانی نبود یا اصلاً رمان پلیسی نبود و هرکه خواست رمان پلیسی ایرانی بنویسد رمان او را پیش رویش گذاشت و به چشم الگویی برای نوشتن دیدش و همین است که وقتی خواب گرانِ ریموند چندلر را به فارسی ترجمه کرد هیچ اعتنایی نکرد به آنچه پیش از این چندلر به فارسی درآمده بود و آن تجربههای پیش از این را که با فارسیِ شکستهی «تهرونی» ادبیاتِ فخیم و شاعرانه و کمالطلبانهی چندلر را بدل کرده بودند به متنی ساده و پیشپاافتاده کنار زد و زبان معیاری ساخت برای ترجمهی چنین رمانی که در ذات خود ادبیات است و نویسندهاش را سالهاست به چشم نویسندهای تمامعیار میشناسند که اتفاقاً داستانهای کارآگاهی و معمایی مینوشت و همین است با کارنامهی اردشیر بابکان صرفاً به ترجمهای از متنی کهن بسنده نکرد و نتیجهی کارش شد یک رمان کوتاه ایرانی و شد شیوهای برای آشنایی با داستان ایرانی و همین است که نمایش منظوم مولودیِ تی اس الیوت را به فارسی بینظیری درآورد که انگار اصلاً از اوّل به فارسی نوشته شده است و همین است که در کتاب ایّوب هم پنجهدرافکندنش با عهد عتیق مایهی حیرت هر کسی شد که پیشتر روایتی قدیمی از این کتاب را خوانده بود و همین است که با خیرالنساء صرفاً حکایتی از یک زندگی را ننوشت و یک شیوهی داستانگوییِ ایرانی را پیشنهاد کرد که زبان صیقلخورده و پاکیزهاش اصلاً شبیه نثرهای شلختهی نویسندگانی نیست که در نوشتن عجله میکنند و فقط همینها نیست که قاسم هاشمینژاد را به نامی بهیادماندنی بدل کرده است و حتماً هزار چیز دیگر هم هست که با خواندن نوشتهها و ترجمههایش میشود دید و فهمید و آموخت و به خاطر سپرد.
دستنوشتههای محسن آزرم ـــــ Manuscripts by Mohsen Azarm