بایگانی برچسب: s

خواهم مُرد ــ مسخِ فرانتس کافکا به روایت دیوید کراننبرگ


دیوید کراننبرگ
ترجمه‌ی حسین عیدی‌زاده


(این مقدمه‌ی دیوید کراننبرگ است بر ترجمه‌ی جدیدی ـ کار سوزان برنوفسکی ـ از رمان مسخ نوشته‌ی فرانتس کافکا که انتشارات نورتن و شرکا منتشرش کرده است.)

*
مدتی پیش صبح که از خواب بیدار شدم، متوجه شدم مردی هفتاد ساله شده‌ام. فرقی هست بین این با آن‌چه برای گرگور زامزا در مسخ اتفاق می‌افتد؟ او از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود به سوسکی تقریباً در ابعاد یک انسان تبدیل شده (احتمالاً از خانواده‌ی سرگین‌غلتان‌ها، اگر حرف خدمتکار خانه‌شان را باور کنیم)، اما نه از راسته‌ای پُرزور و قبراق. واکنش‌های ما، من و گرگور، بسیار شبیه‌اند به هم. ما گیج و سردرگمیم و فکر می‌کنیم این یک توهم لحظه‌ای است که به‌زودی از بین خواهد رفت و زندگی‌مان همان‌طور که بود ادامه خواهد یافت. منشأ این دو دگرگونی چه می‌تواند باشد؟ قطعاً وقتی پای تولد در میان باشد از مدت‌های بسیار قبل منتظر آن روز هستید و وقتی اتفاق می‌افتد دیگر شوکه یا غافلگیر نمی‌شوید. و همان‌طور که هر دوست خیرخواهی به شما خواهد گفت، هفتاد فقط یک عدد است. این عدد واقعاً چه تأثیری می‌تواند بر یک زندگی انسانی مشخص و جسمانی بگذارد؟
در مورد گرگور، بازاریاب جوان همیشه در سفر که شبی را در آپارتمان خانوادگی‌اش در پراگ می‌گذراند، عین روز روشن است که بیدار شدنش در هیبت موجودی عجیب که ترکیبی از انسان و حشره است، غافلگیری‌ای است که او انتظارش را نداشته و واکنش خانواده‌اش ـ مادر، پدر، خواهر، خدمتکار، آشپز ـ عقب‌نشینی همراه با وحشتی فلج‌کننده است، درست همان‌طور که انتظار می‌رود؛ و هیچ یک از اعضای خانواده‌اش احساس نمی‌کند باید موجود را تسلی دهند، مثلاً با اشاره به این‌که سوسک هم موجود زنده‌ای است، و تبدیل شدن به یکی از آن‌ها ممکن است برای انسانی معمولی با زندگی‌ای یک‌نواخت، تجربه‌ای هیجان‌انگیز و مسرت‌بخش باشد، پس مشکل چیست؟ این تسلی خیالی در هر صورت نمی‌تواند در ساختار داستان رخ دهد، زیرا گرگور می‌تواند گفتار انسانی را بفهمد، اما وقتی سعی می‌کند صحبت کند، کلامش قابل فهم نیست، و بنابراین خانواده‌اش اصلاً فکر نمی‌کنند به او به عنوان موجودی با هوش انسانی نزدیک شوند. (البته باید توجه داشت که این خانواده‌ی گرفتار در ابتذال بورژوازی به‌نحوی می‌پذیرند که این موجود گرگورِ آن‌هاست؛ هرچند نامی برای این درک و احساس ندارند. اصلاً به ذهن‌شان خطور نمی‌کند که مثلاً سوسک غول‌پیکری گرگور را خورده باشد؛ آن‌ها تخیل لازم را ندارند و کمی بعد گرگور چیزی نیست جز دردسری برای خانه و اموراتش.) دگرگونی او را درون خودش محبوس می‌کند، درست مثل این‌که دچار فلج کامل شده باشد. این دو سناریو، مال من و گرگور، آن‌قدر متفاوت به نظر می‌رسند که ممکن است کسی بپرسد چرا اصلاً زحمت مقایسه آنها را به خود می‌دهم. استدلالم این است که منشأ این دگرگونی‌ها یکسان است: هر دوی ما همراه با آگاهی اجباری و ناخواسته از آن‌چه واقعاً هستیم بیدار شده‌ایم و این آگاهی عمیق و برگشت‌ناپذیر است؛ در هر دو مورد، توهّم به‌سرعت به واقعیتی جدید و اجباری بدل می‌شود و زندگی دیگر آن‌طور که بود ادامه نمی‌یابد.
آیا دگرگونی گرگور حکم مرگ یا به نوعی تشخیصی مهلک است؟ چرا گرگورِ سوسک زنده نمی‌ماند؟ آیا این مغز انسانیِ افسرده و غمگین و مالیخولیایی اوست که استقامت ذاتی حشره‌ای او را مغلوب می‌کند؟ آیا این مغز است که غریزه‌ی بقای حشره، حتی برای خوردن را شکست می‌دهد؟ درد و مرض این سوسک چیست؟ این سوسک از راسته‌ی حشراتی به نام کولئوپترا، به معنای «قاب‌بالان» یا «سخت‌بال‌پوشان» است (هرچند به نظر می‌رسد گرگور اصلاً به آن مرحله نمی‌رسد که بال‌های خود را کشف کند، بال‌هایی که احتمالاً زیر پوشش سخت کمرش پنهان شده‌اند)، این نوع سوسک به‌طور قابل‌توجهی مقاوم است و جوری خلق شده که به راحتی نمیرد؛ تنوع گونه‌های سوسک بیش از هر راسته‌ی دیگری روی زمین است. خب، ما می‌فهمیم گرگور ریه‌های ضعیفی دارد ـ که «چندان قابل اعتماد نیستند» ـ و بنابراین گرگورِ سوسک نیز ریه‌های ضعیف، یا حداقل معادل حشره‌ای آن را دارد و شاید همین همان تشخیص مهلک باشد؛ یا شاید هم ناتوانی روز افزونش در خوردن است که او را می‌کشد؛ یعنی همان چیزی که کافکا را کشت، وقتی در نهایت خون بالا آورد و در چهل سالگی از گرسنگی ناشی از سل حنجره مرد. من چی؟ آیا تولد هفتاد سالگی‌ام حکم مرگ است؟ البته، بله، هست، و به نوعی مرا درون خودم محبوس کرده، درست مثل این‌که فلج کامل شده باشم. و این مکاشفه حاصل عملکرد تخت‌خواب است و خیال‌بافی در تخت‌خواب، هاونی که در آن ریزریزِ زندگی روزمره خرد، آسیاب و با خاطره و میل و وحشت مخلوط می‌شود. گرگور از خوابی آشفته بیدار می‌شود که کافکا هیچ وقت دقیقاً توصیفش نمی‌کند. آیا گرگور خواب دید که حشره است، و بعد بیدار شد و فهمید واقعاً حشره شده است؟ با خودش فکر می‌کند «چه بلایی سرم آمده؟» کافکا با اشاره به شکل جسمانی جدید گرگور می‌گوید: «مگر خواب نبود؟» اما مشخص نیست خواب‌های آشفته‌اش خواب‌هایی بودند که خبر از حشره شدنش می‌دادند. در فیلمی که من یکی از نویسندگان و کارگردان آن بودم و براساس داستان کوتاه مگس نوشته‌ی ژرژ لانژلان ساختیمش، قهرمان فیلم یعنی سِث برندل، با بازی جف گلدبلام را ـ در لحظاتی که عمیقاً در گرداب دگرگونی‌اش به موجود دوگانه‌ی نفرت‌انگیزی که مگس/ انسان است فرو رفته ـ وادار کردم بگوید: «من حشره‌ای هستم که خواب دید انسان است و عاشق خوابش شد. اما حالا خواب و رویا تمام شده و حشره بیدار شده.» به معشوق سابقش هشدار می‌دهد حالا برای او خطرناک است، موجودی است بدون دلسوزی و همدلی. مانند یک نوزاد زنجره پوست‌اندازی کرده و انسانیتش چون پوستی مرده فروافتاده و آن‌چه ظاهر شده دیگر انسان نیست. از طرفی دارد اشاره می‌کند که انسان بودن، یعنی آگاهی‌ای خودآگاه، رؤیایی است که نمی‌تواند دوام بیاورد، توهم است. گرگور نیز در حفظ آن‌چه از انسانیتش باقی مانده مشکل دارد و همان‌طور که خانواده‌اش کم‌کم حس می‌کنند چیزی که در اتاق گرگور است دیگر گرگور نیست، او هم کم‌کم دچار همین حس می‌شود. اما برخلاف برندل در هیبت مگس، گرگور در هیبت سوسک برای هیچ‌کس جز خودش تهدید نیست و انگار اصلاً وجود نداشته، از گرسنگی می‌میرد و دود می‌شود و به هوا می‌رود و این در حالی است که خانواده‌اش با این آزادی بازیافته غرق لذت می‌شوند، مخصوصاً که گرگور باری شرم‌آور و خجالت‌آور شده بود.


مگس که در سال ۱۹۸۶ میلادی اکران شد، حدس و گمان‌های زیادی وجود داشت که درد و بلایی که برندل بر سر خودش آوار کرده، استعاره‌ای برای ایدز است. قطعاً این حرف‌ها را درک می‌کردم ـ ایدز مشغله‌ی ذهنی همه بود چون تازه کم کم داشت گستره‌ی وسیع این بیماری فاش می‌شد. اما برای من، بیماری برندل بنیادی‌تر بود: او به شکلی مصنوعی و با سرعت بسیار زیاد در حال پیر شدن بود. آگاهی‌ای بود که به فانی بودن بدنش آگاه بود و با آگاهی و طنزی تند و تیز در آن دگرگونی اجتناب‌ناپذیری که همه‌ی ما با آن روبه‌رو می‌شویم ـ البته اگر به اندازه‌ی کافی عمر کنیم ـ شیرجه زده بود. برخلاف گرگورِ منفعل ولی حاضربه‌خدمت اما ناشناس، برندل ستاره‌ای در آسمان علم بود و آزمایشی جسورانه و بی‌پروا در زمینه‌ی انتقال ماده از طریق فضا (که حین آن دی‌ان‌ای او با دی‌ان‌ای مگس سرگردان ترکیب می‌شود) دچار این وضعیت اسفناک می‌کندش.
داستان لانژلان، که اولین بار در سال ۱۹۵۷ میلادی منتشر شد، بدون هیچ شک و تردیدی در ژانر افسانه‌ی علمی قرار می‌گیرد، داستانی که تمام سازوکارهایش و استدلال‌های قهرمان دانشمندش موشکافانه، اگرچه خیال‌پردازانه، طراحی شده (مثلاً در این داستان دو باجه‌ی تلفن قدیمی نقش دارند). داستان کافکا، البته افسانه‌ی علمی نیست؛ راهی به بحث درباره‌ی فناوری و جبروت تحقیقات علمی یا استفاده از تحقیقات علمی برای اهداف نظامی نمی‌برد. بدون هیچ گونه زرق‌و‌برق افسانه‌ی علمی، مسخ ما را وامی‌دارد تا دست به قیاس بزنیم، تا از تفسیر بازتابی استفاده کنیم، هرچند کاملاً معلوم است هیچ یک از شخصیت‌های داستان، از جمله خود گرگور، هرگز این‌‌گونه فکر نمی‌کنند. هیچ درنگی بر رازی خانوادگی یا گناهی که ممکن است چنین عقوبت وحشتناکی را از سوی خدا یا سرنوشت برانگیخته باشد، وجود ندارد، حتی هیچ تلاشی برای یافتن معنایی، حتی در ابتدایی‌ترین سطح هستی‌شناختی، وجود ندارد. با این رویداد عجیب‌وغریب به شکلی سرسری، حقیرانه و مادی‌گرایانه برخورد می‌شود و تنها محدودترین طیف واکنش عاطفیِ قابل تصور را برمی‌انگیزد، تقریباً بلافاصله حال‌وهوای رویدادِ طبیعی اما ناخوشایند خانوادگی را به خود می‌گیرد که باید با بی‌میلی با آن روبه‌رو شد.
داستان‌های دگرگونی‌های جادویی همیشه بخشی از کانون روایی بشریت بوده‌اند. آن داستان‌‌ها بیانگر آن حس جهانی همدلی با تمام اشکال زندگی‌اند؛ آن میل به تعالی را ابراز می‌کنند که هر مذهبی نیز حرفش را می‌زند؛ ترغیب‌مان می‌کنند تا از خود بپرسیم آیا تبدیل شدن به موجود زنده دیگری می‌تواند اثباتی بر امکان تناسخ و نوعی زندگی پس از مرگ باشد و بدین‌ترتیب هر چه‌قدر هم که روایت کریه یا فاجعه‌بار باشد، مفهومی روحانی و امیدوارکننده است. قطعاً برندل/‌ مگس که من خلق کرده‌ام لحظاتی از قدرت و توان شیدایی را تجربه می‌کند، متقاعد شده که بهترین اجزای انسان و حشره را ترکیب کرده تا به موجودی فوق‌العاده تبدیل شود و حتی زمانی که کم‌کم اعضای بدن انسانی‌اش را از دست می‌دهد ـ اندامی که آن‌ها را با دقت در قفسه‌ی دارویی که «موزه‌ی تاریخ طبیعی برندل» نام‌گذاری کرده، نگه‌داری می‌کند ـ از پذیرش تکامل شخصی‌اش به عنوان چیزی جز پیروزی امتناع می‌کند.
هیچ‌یک از این‌ها در مسخ وجود ندارد. زامزا/ سوسک اصلاً متوجه نیست موجودی دوگانه است، هرچند لذت‌های کوچک دوگانه بودن را اگر به آن‌ها دست بیاید، چه آویزان شدن از سقف باشد یا خزیدن در میان آشغال و کثافت اتاقش (لذت سوسکی) یا گوش دادن به موسیقی که خواهرش با ویولن می‌نوازد (لذت انسانی) غنیمت می‌شمارد. اما خانواده‌ی زامزا زمینه‌ساز و قفس زامزا/ سوسک است و فرمانبرداری او در قبال نیازهای خانواده‌اش چه قبل و چه بعد از دگرگونی‌اش، در نهایت باعث می‌شود او درک کند آن‌ها راحت‌تر خواهند بود اگر او فقط ناپدید شود، در واقع این بیانی از عشق او به آن‌هاست و بنابراین او دقیقاً همین کار را می‌کند، با مردنی آرام. زندگی کوتاه زامزا/ سوسک هرچند خیال‌انگیز است، در سطحی عمیقاً مادی و غیراحساسی روایت می‌شود، و موفق نمی‌شود در شخصیت‌های داستان هیچ ردی از فلسفه، تأمل یا تفکر عمیق برانگیزد. پس داستان چه‌قدر فرق می‌کرد اگر در آن صبح سرنوشت‌ساز، خانواده‌ی زامزا در اتاق پسرشان نه با بازاریابی پرانرژی و جوان که مدام در سفر است و با کار بی‌چشم‌داشت و بی‌پایانش از آن‌ها حمایت می‌کند، بلکه مردی ۸۹ ساله روبه‌رو می‌شدند که کُند و تقریباً نابیناست و به‌سختی خودش را تکان می‌دهد و از عصاهایی شبیه اندام حشره‌ها استفاده می‌کند، مردی که نامفهوم چیزی زمزمه می‌کند و شلوارش را کثیف کرده و از سرزمین سایه‌های زوال عقلش، خشم ساطع می‌شود و احساس گناه فوران می‌کند؟ چه می‌شد اگر وقتی گرگور زامزا یک صبح از خوابی آشفته بیدار شد، خودش را می‌دید که درست همان‌جا در تختش به پیرمرد خرفت، ناتوان و پرتوقعی تبدیل شده؟ خانواده‌اش وحشت‌زده می‌شدند اما به شکلی او را همان گرگور خودشان می‌دانستند، هرچند تغییر شکل داده. اما در نهایت، همانند نسخه‌ی سوسکی داستان، تصمیم‌شان این‌ می‌شود که او دیگر همان گرگور خودشان نیست، و ناپدید شدنش چه نعمتی خواهد بود.
در سفرهای تبلیغاتی فیلم مگس که بودم، اغلب از من می‌پرسیدند اگر قرار بود دستخوش یک دگرگونی حشره‌شناختی شوم، ترجیحم این بود به چه حشره‌ای تبدیل شوم؟ پاسخ‌هایم بسته به حال‌و‌هوایم متفاوت بود، هرچند علاقه‌ی خاصی به سنجاقک داشتم، نه‌فقط به خاطر پرواز شگفت‌انگیزش، یا به خاطر مرحله‌‌‌ی نوزادی‌اش که در آن توانایی آبزیانه‌ی پرقدرتی دارد، یا به خاطر آرواره‌ی پایینی‌اش که مرگبار است و قابل انبساط؛ همچنین به خاطر این‌که فکر می‌کردم جفت‌گیری در هوا ممکن است لذت‌بخش باشد. یکی در جوابم گفت ممکن است این سنجاقک که به سوی آسمان پرواز می‌کند روح شما باشد؟ این واقعاً همان چیزی نیست که به دنبالش هستید؟ جواب دادم نه، واقعاً نه. من فقط سنجاقکی ساده خواهم بود و اگر خوراک پرنده یا قورباغه‌ای نشوم، جفت‌گیری خواهم کرد و تابستان که به آخر برسد خواهم مرد.

مگر من به مرگ می‌روم؟

بیست ‌و دو
آن خاب. کی خاهم دانست که چرا من آن خابِ هفت‌باره را دیدم؟
آیا مقدر من این بوده است که تیری نشان‌شده بر پشتم بنشیند؟ آیا کسی دارد با من خرده‌حسابی تسویه می‌کند؟ این دستی که پیشاپیش من می‌رود، از کیست؟ چرا اشیا به من می‌خندند؟ کدام ابلیسی مرا در پنجه‌ی خود گرفته است؟ روحم را به که فروخته‌ام؛ و در ازای چه؟ چرا از ورای هر رنگ، رنگی در چشمم می‌نشیند و از ورای هر سدا، سدایی در گوشم؟ چرا سبزی برگ‌ها و نجوای بادها و تلخی آفتاب با من سلام دارند؟
مگر من به مرگ می‌روم؟

سی ‌و دو
لیلا آن‌جا است. در آیینه‌ی کوچک شکسته‌ی زندان موقت. خودم را نزدیک‌تر می‌کشانم. او، با چشمانی که مرا نمی‌بینند، به من نگاه می‌کند. چشمانم تر می‌شود و پلک‌هایم تندتند به هم می‌خورند.
«شاید بمیرد. می‌میرد. تمام شب در آن نشیه‌ی سفید. تمام شب در خیابان‌ها. او در خانه خاب است. نه، نیست. معرفت. بنفش. بنفش کم‌رنگ. بنفش تیره.»
آیینه خالی می‌شود.
آیینه می‌شکند.

چهل‌ و دو
شب‌ها. شب‌ها. این شب‌های پر خوف هولناک. شب‌هایی که هر ثانیه‌اش، هر دمش، شب‌ها است. خیابان‌های سرد و کوچه‌های تاریک. این شبِ شبِ شبِ شب. این شب‌های غمزده. خانه‌ها و میخانه‌ها همه بسته. مسجدها همه بسته. آن دست‌هایی که هر صبح چون سایه از دل دکان‌ها و خانه‌ها و ساختمان‌ها، به سلام، بیرون می‌آیند، همه در آستین رفته‌اند؛ محو شده‌اند. هیچ نیست. سایه‌یی از پشت پنجره‌یی می‌گذرد. سگی خاموش، در سر چهارراهی نشسته است. ماه می‌تابد و می‌رود. سدای تنفس خشن شب. خابِ شب. شب، که شب را به خاب می‌بیند. شب و شهر سرد سکوت. بیم باد بلند.

پنجاه ‌و دو
می‌گویم : سلام! تو که هستی ـ ای برادر! ـ که چنین پرشتاب از این شهرها می‌گذری. گویی پایت آن‌چنان به مبارکی آغشته است که در هیچ گِلی ـ در این زمستان پر گِل ـ دمی نمی‌ماند. از این کوی به آن کوی و از این شهر به آن شهر، به آنی می‌گذری. از جسمت جز شور، جز اشتیاق و جز عشق، هیچ نمانده است.

شست ‌و دو
آغاز شب است که به شهر بزرگ می‌رسم.
چمدانم را می‌گیرم و هم‌زمان با روشن‌شدن چراغ مغازه‌ها و آغاز زندگی شب، من نیز راهم را می‌پویم. دیگر برف نمی‌بارد، اما هوا سرد است.

*

وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک، عباس نعلبندیان، ناشر: تلویزین ملی ایران [کارگاه نمایش]، پاییز هزار و سیصد و پنجاه و چهار

*

رسم‌الخط، نقطه‌گذاری و باقی چیزها، بی‌کم‌وکاست، به نویسنده تعلّق دارد.

پنجاه سال بعد

… این را از قولِ فیلیپ لوپِیت خوانده‌ام که آنتون چخوف وقتی از دنیا رفت، دوست‌وآشناها رفتند سراغ دوست مشترک‌شان ایوان بونین که هم نوشتن را خوب بلد بود و هم چخوف را خوب می‌شناخت و بعدِ حرف‌هایی درباره‌ی آب‌وهوا و گردش روزگار و افسوس خوردن بر این‌که چخوف «جوان افتاد»، گفتند چه خوب می‌شود اگر بونین آستین بالا بزند و زندگی‌نامه‌ی چخوف را بنویسد. ظاهراً بونین درجا دست‌شان را گذاشت توی پوست‌ گردو و گفت نه؛ الان وقتش نیست. وقتش که برسد می‌نویسم.
این‌طور گفته‌اند که وقتش پنجاه سال بعد رسید و در آن پنجاه‌ سال بونین سرش به نوشتن داستان‌های خودش گرم بود؛ سرگرم فکر کردن به لحظه‌هایی از روزهای گذشته که می‌شد در داستانی آن‌ها را از نو آفرید. داستان‌هایش به زبان‌های مختلف ترجمه شدند و بختش زد و جایزه‌ی نوبل ادبی را هم دودستی تقدیمش کردند. در روزگار پیری، یک روز که با خودش حساب کرد ممکن است عمرش به نوشتن داستان‌های دیگری قد ندهد، شروع کرد به نوشتن کتاب کوچکی درباره‌ی دوست از دست رفته‌اش آنتون چخوف.
کتاب به دست دوست‌وآشناهای مشترک که افتاد دیدند با نوشته‌ای طرفند که جوابی برای هیچ‌چیز ندارد و سئوال اصلی‌اش این است که آنتون چخوف واقعاً کی بود؟ چه‌جور آدمی بود؟ ولی جوابی برای این‌ها هم ندارد و در عوض می‌پرسد اصلاً چه‌طور می‌شود آدم‌ها را شناخت؟ و شناختنِ آدمی دیگر، حتی اگر رفیق مهربان و یار همدم باشد، ممکن است؟
این شد نوشته‌‌ی بونین درباره‌ی چخوف: نویسنده‌ای به روایتِ نویسنده‌ای دیگر.

کلکسیونر

کلکسیونرِ سوزان سانتاگ این‌طور شروع می‌شود که آدمی، یکی مثل خودش، همین‌که چشمش به آن چیز می‌افتد، چیزی که نمی‌‌دانیم چیست، «قند توی دلش آب می‌شود» ولی سعی می‌کند به روی خودش نیاورد و هیچ دلش نمی‌خواهد که صاحب‌ مغازه، صاحب آن چیز، از حال‌وروزش باخبر شود و قیمتش را بالا ببرد. این است که سعی می‌کند خودش را بی‌علاقه نشان دهد و هی بقیه‌ی چیزها را هم از نظر بگذراند؛ چون کلکسیونرها بازیگرند و خوب می‌دانند چه‌طور نقش بازی کنند که فروشنده بو نَبَرد چه‌قدر به آن چیز علاقه دارند. اما علاوه‌براین همیشه نگران است؛ چون همیشه فکر می‌کند ممکن است اگر به مغازه‌ی دیگری سر بزند، چیزی بهتر از این، چیزی کامل‌‌تر از این، پیدا کند. کلکسیون‌های خوب حتا اگر بزرگ باشند، آن‌طور که سانتاگ نوشته، همیشه میل دارند بزرگ‌تر شوند؛ همیشه چیز دیگری، چیز تازه‌تری، هم هست که این کلکسیون را کامل‌تر کند؛ چون کلکسیونر وقت و بی‌وقت از خودش می‌پرسد کجا می‌‌تواند نسخه‌ای بهتر یا قدیمی‌تر پیدا کند.
کتاب‌فروش‌ها ظاهراً از اسمش پیداست سراغ چه‌جور آدم‌هایی رفته، اما این‌ آدم‌ها کتاب‌فروش‌های‌ عادی نیستند؛ اگر کتاب‌فروش عادی کسی باشد که کتاب‌های روز را می‌فروشد؛ چون بیش‌ترِ این آدم‌ها کاری به کتاب‌های روز، به نویسنده‌های روز و آن‌چه در طول ماه منتشر می‌شود و روزنامه‌ها و مجله‌ها درباره‌شان می‌نویسند ندارند؛ آن‌ها از حال، از لحظه‌ای که در آن زندگی می‌کنند، به گذشته سفر می‌کنند و برای سفر به گذشته ظاهراً باید چیزی شبیه ماشین زمان داشته باشند. ماشین زمانِ آن‌ها همین کتاب‌های قدیمی‌ست؛ کتاب‌های کهنه‌ی دویست، سیصدساله‌ای که حتا دست زدن به آن‌ها می‌تواند ویران‌شان کند؛ یا دست‌کم این چیزی‌ست که ما خیال می‌کنیم؛ چون نویسنده‌ی نیویورک‌نشینی مثل فِرَن لبوویتز، که خودش خوره‌ی کتاب است، می‌گوید در یکی از نمایش‌گاه‌‌های کتاب‌های قدیمیِ نیویورک با چشم‌های خودش مردی را دیده که لیوان نوشاکش را گذاشته روی کتابی که دم دستش بوده.
این است که باید فرق گذاشت بین آدم‌هایی که کتاب‌خوانند و شوق خواندن دارند با کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است؛ یا دست‌کم با بخشی از این کلکسیونرها. این کلکسیونرها معمولاً زرنگند؛ حواس‌شان را خوب جمع می‌کنند و وقتِ دیدن کتاب‌های قدیمی انگار چشم‌شان مجهز به ذره‌بین است. و البته ممکن است واقعاً کتاب‌خوان هم باشند؛ ممکن است کشته‌‌مرده‌ی کتاب‌ها باشند و این‌طور که پیداست بعضی از همین کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است، کم‌کم شروع می‌کنند به نوشتن و شروع می‌کنند به تحقیق و چون بیش‌تر از خیلی‌های دیگر دست‌شان به کتاب‌های نایاب می‌رسد نتیجه‌ی کارشان هم احتمالاً از آب درمی‌آید؛ یا اصلاً شروع می‌کنند به داستان نوشتن و ممکن است درباره‌ی آدمی مثل خودشان بنویسند، یا درباره‌ی آدم‌هایی که کتاب‌خانه‌شان را می‌فروشند، یا درباره‌ی آدم‌هایی دربه‌در دنبال یکی دو کتاب قدیمی و نایاب می‌گردند و هرچه بیش‌تر می‌گردند، غصه‌شان بیش‌تر می‌شود؛ چون برای خریدن این‌جور کتاب‌ها باید جیب پُرپولی داشت و کتاب‌خوان‌ها معمولاً جیب‌شان خالی‌ست. بعضی از این کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است، می‌گویند اگر چشم‌شان به آدمی بیفتد که واقعاً کتاب‌خوان است و دنبال کتاب‌ به‌خصوصی می‌گردد و پولش کفافِ آن کتاب را نمی‌دهد، قید آن قیمت قبلی را می‌زنند و با قیمتی پایین‌تر این کتاب را می‌فروشند.
اما این‌ به‌هرحال فقط برمی‌گردد به آن کتاب‌هایی‌ که جماعت کتاب‌خوان دربه‌در دنبال‌شان می‌‌گردند و کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است فقط با این کتاب‌خوان‌ها سروکار ندارند؛ سروکارشان بیش‌تر با آدم‌هایی‌ست که کتاب را به چشم چیزی می‌بینند که می‌شود گذاشت گوشه‌ی خانه و به داشتنش پُز داد؛ به‌خصوص اگر کتابی باشد با قدمتی چندصدساله، یا از دلِ کتاب‌خانه‌ای بیرون آمده باشد که به آدمی سرشناس تعلق داشته. اصلاً سرشناس بودن برگِ برنده است. همان اوایل فیلم زنی را می‌بینیم که از آرشیو شخصی ارنست همینگ‌وی می‌گوید؛ آرشیوی که حالا ظاهراً در اختیار اوست و بین چیزهایی که پیدا کرده عروسکی هم هست که ظاهراً قرار بوده شبیه فیدل کاسترو، رهبر اسبق کوبا، باشد و او با چنان شوقی از کشفِ این عروسک می‌گوید که انگار این عروسک به اندازه‌ی کتاب‌های کتاب‌خانه‌ی همینگ‌وی یا دست‌نوشته‌هایش، یا چیزهایی که در حاشیه‌ی کتاب‌ها نوشته، مهم است. شاید هم باشد. به‌هرحال عروسکی متعلق به همینگ‌وی است و همینگ‌وی نویسنده‌ای‌ست که برای شناختنش هنوز باید این‌ور و آن‌ور را جست‌وجو کرد. بااین‌همه از این عروسک می‌شود به آن توپ‌های بیس‌بال و آن خرت‌وپرت‌های دیگری رسید که کلکسیونرهای کتاب‌فروش می‌خرند و گوشه‌ای انبار می‌کنند. از یک‌جا به بعد خریدن و انبار کردن می‌شود اولین وظیفه‌ای که کلکسیونر برای خودش در نظر می‌گیرد. به این فکر نمی‌کند که این چیزها را کجا قرار است نگه دارد و برایش مهم نیست که کتابی را پانزده‌سال از قفسه‌ی کتاب‌خانه بیرون نیاورد؛ چون وقتش که برسد و مشتری‌ای پیدا شود که دنبال چنین کتابی برگردد، کتاب را بیرون می‌آورد و تروتمیز و مرتب با قیمتی که اصلاً کم نیست تحویلش می‌دهد.
کتاب‌ها دقیقاً به‌خاطر همین‌ چیزها، همین‌که آدم‌های مختلف و متفاوتی را جذب می‌کنند مهم‌اند. آن روایت اول فیلم را به یاد بیاوریم که می‌گفت کتاب‌ها مسیری برای رسیدن‌ به انسانیت کامل‌اند و این را درست لحظه‌ای که بعدش قرار است چشم‌شان به کتاب‌های نایابی بیفتد که خودِ تاریخ‌اند. سر زدن به دنیای کلکسیونرهایی که کارشان خریدوفروش کتاب است اصلاً آسان نیست و با چنین فیلم‌هایی‌ست که می‌شود آن‌چه را تاریخ می‌نامند دست‌کم از دور تماشا کرد. به همین چیزها قانع‌ایم.

اندیشیدن

فسق‌وفجوری بدتر از اندیشیدن وجود ندارد.
مثل گرده‌افشانی علفی هرز، این بی‌بندوباری تکثیر می‌شود.
در ردیفی که برای گل مارگریت کرت‌بندی شده.

هیچ‌چیز برای آن‌هایی که می‌اندیشند مقدس نیست
هر چیزی را همان می‌نامند که هست
تجزیه‌های عیاشانه ترکیب‌های فاحشه‌وار
شتابی وحشی و هرزه دنبال واقعه‌ای عریان
لمس شهوانی موضوع‌های حساس
فصل تخم‌ریزی نظریه‌ها ـ این‌ها خوشایند آن‌هاست

چه در روز روشن چه در تاریکی شب
به‌هم می‌آمیزند در شکل زوج، مثلث، دایره.
جنسیت و سن طرف مقابل این‌جا مطرح نیست
چشم‌هاشان برق می‌زند، گونه‌هاشان گل می‌اندازد.
دوست دوست را از راه به‌در می‌کند
دختربچه‌های حرام‌زاده پدر را منحرف می‌کنند
برادری خواهر کوچک‌ترش را وادار به فحشا می‌کند.

میوه‌های دیگری از درخت ممنوع
متفاوت با باسن‌های صورتی مجلات مستهجن
بیشتر از تصاویر واقعا مبتذل این مجلات، به مزاجشان خوش می‌آید
کتاب‌هایی که آن‌ها را سرگرم می‌کند تصویر ندارند.
تنها تنوع آن‌ها
جملات خاصی‌ست که با ناخن یا مداد رنگی
زیرشان خط می‌کشند.
چه وحشتناک آن‌هم در چه حالاتی
و با چه سادگی افسارگسیخته‌یی
ذهن موفق می‌شود در ذهن دیگر نطفه ببندد
از آن حالات حتا کاماسوترا خبری ندارد.

به‌هنگام این قرارهای مخفی عاشقانه، حتا چایی به سختی دم می‌کشد.
آدم‌ها روی صندلی می‌نشینند، لب‌هایشان را تکان می‌دهند
هر کسی خودش پا روی پا می‌اندازد
این‌گونه یک پا کف اتاق را لمس می‌کند
پای دیگر آزادانه در هوا می‌چرخد
گاه‌به‌گاه کسی بلند می‌شود نزدیک پنجره می‌رود
و از روزنه‌ی پرده
خیابان را دید می‌زند.

آدم‌ها روی پل؛ ویسواوا شیمبورسکا، ترجمه‌ی مارِک اسموژینسکی، شهرام شیدایی، چوکا چکاد، نشر مرکز، صفحه‌ی ۱۰۳