نامه گاهی شرح حالِ آدم است؛ گزارشی از حالوروز و یاد آوردنِ روزهای گذشته. و قرار است برسد به دست کسی که لابد کنجکاو این شرح حال و این گزارش و این یادآوریست. و گاهی سراغ گرفتن از دیگریست؛ پرسیدنِ اینکه چه میکنی؟ اینکه روزها چگونه میگذرند؟ اینکه چشمبهراه آیندهای یا نه؟
با اینهمه نامه برای آنکه سرگرم زندگیست، درست همان چیزی نیست که یکی دیگر، مثلاً در گوشهی زندان، چشمبهراهش نشسته؛ مخصوصاً اگر این یکی، این آدمی که پشت میلههای زندان است، امیدی به زندگی نداشته باشد؛ چون قرار است یکی دو هفته بعد، یا چند ماه بعد، بهخاطر گرفتنِ جان یکی یا چند نفر اعدام شود. احتمالاً خیلیها کنجکاوند که ببینند فکوفامیل، یا دوستوآشنا، ممکن است چه چیزهایی برای این محکوم به اعدام بنویسند و این محکوم به اعدام (که نمیدانم میشود او را بختبرگشته نامید یا نه) در جوابشان ممکن است چه چیزهایی بنویسد؛ چون نوشتن از اینکه آسمان آبیست یا ابری و باران هنوز وقت و بیوقت میبارد، یا دریغ از قطرهای باران که زمین را تر کند، یا اصلاً حالوروز مردمی که از بام تا شام باید بدوند که حساب بانکیشان مدام خالیتر نشود، چیزی نیست که یک محکوم به اعدام علاقهای به آن نشان دهد؛ چون اینها همه به زندگی ربط دارند؛ به ادامه دادنِ زندگی و آنطور که «مثبتاندیشان» میگویند نیمهی پُرِ لیوان را دیدن. اما بههرحال اگر واقعاً لیوانی در کار باشد، برای آنکه محکوم به اعدام شده، نیمهای خالیست که هر روز خالیتر هم میشود.
این مقدمه را به یاد داشته باشیم تا برسیم به ریچاردِ اتاقِ نامه؛ نگهبانِ خوشاخلاق و جدیِ زندان که با آن سبیلِ پتوپهن وقتی پشت فرمان ماشینش نشسته و بعد خوردنِ ساندویچْ میلکشِیکش را سر میکشد، آخرین قطرههای شیربستنیِ شیرینش روی تارهای این سبیل به یادگار میماند؛ آدمی که مثل خیلی از آدمهای این دورهوزمانه تنهاست؛ چون آنطور که گفتهاند، دنیا هرچه پیشرفتهتر میشود آدمها تنهاتر میشوند و او هم زیر سقف و سرپناهی که برای خودش تدارک دیده با سگ کوچک بامزهاش زندگی میکند و ترجیحش این است که بیرون از خانه هم حرفهای دیگران را بشنود و البته بهدلایلی ترجیح میدهد کارش چیزی جز سر زدن به زندانیها باشد؛ چون حس میکند دلش میخواهد با آدمهای بیشتری سروکار داشته باشد؛ یا دستکم کاری داشته باشد که کارِ آدمها را راه بیندازد. از آنجا که ظاهراً ریچارد زیر آن ستارهی حلبی قلبی از طلا دارد، واقعاً شغل تازهای نصیبش میشود؛ نشستن در اتاقی که اسمش اتاق نامه است و سر زدن به نامههایی که برای زندانیها رسیده. کارِ درست و قانونی ظاهراً این است که ریچارد نامهها را باز کند، اسکن کند و بهسرعت بخواندشان که موارد خلاف مقررات در آنها نباشد، اما از آدمی مثل او که خودش خوب میداند تنهایی چیست و آدم اگر به بودنش عادت نکرده باشد ممکن است چه بلایی سرش بیاید، آنوقت فضولیاش گل میکند و نامهها را یکییکی و بهدقت میخواند و فقط دنبال موارد خلاف مقررات نیست؛ دنبال این است که ببیند مراودهی آدمهای بیرونِ زندان با آدمهای داخلِ زندان چهطور است و چه چیزهایی را مینویسند و از چه چیزهایی طفره میروند.
چیزی مهمتر از این هم هست؛ اینکه آدمِ داخلِ زندان چه جوابی به این نامهها میدهد؟ بین نامههایی که ریچارد بیاجازه میخواندشان، نامههای رُسیتا احتمالاً شگفتانگیزتر از بقیهاند؛ نامههای قابل لمس و حقیقیای که خیلی از آدمها آرزو میکنند چنین نامههایی برای آنها نوشته شود. در این نامهها همهچیز هست و مهمتر از همه زندگی؛ میل به زندگی و شوری که اگر نباشد زندگی معلوم نیست به کجا کشیده میشود. همین است که ریچارد با خواندنشان مشتاق و مشتاقتر میشود که ببیند داستان از چه قرار است و اینکه کریس، زندانی محکوم به اعدام، هیچ علاقهای ندارد که حتا دو سه خط در جواب اینهمه شور و میلِ به زندگی بنویسد، ریچارد را شگفتزده میکند و یکی از این روزها، یکی از نامههای رُسیتا، مثل نامههای قبل نیست و همین ریچارد را وارد یک کارآگاهبازی میکند که چشمش به روی حقایق زندگی باز شود.
زندگی را البته میشود در نامهها شرح داد و میشود خیلی چیزها را نوشت، اما بههرحال همانطور که آدم وقتِ گفتن دست به انتخاب کلمهه میزند و کلمههایی را به زبان نمیآورد، وقتِ نوشتن هم خوب میداند که چیزهایی را نباید روی کاغذ آورد. ریچاردِ خوشقلب خیال میکند با تماشای زندگی دیگران و سرک کشیدن در زندگیشان خیلیها کارها میشود کرد، اما اینطور که پیداست زندگی هم مثل تاریخ، مثل نقاشی پرسپکتیو دارد و با فاصله باید به تماشایش نشست. دیدارِ رُسیتا و ریچارد طبعاً آن چیزی نیست که ریچارد خیال کرده، اما از این به بعد حواسش هست که سرک کشیدن در نامهی دیگران یعنی سرک کشیدن در زندگی دیگران و دیگران بهتر از او میدانند که چهطور نباید نامه نوشت و چهطور باید نامهای را نوشت که به درد آدمی مثل کریس بخورد؛ حتا اگر مثل بقیهی نامههایی که به دستش رسیده روانهی سطل آشغال سلولی شوند که خانهی آخر اوست؛ ایستگاهی برای رسیدن به آنچه نامش زندگی نیست.