آدم همیشه فرق دارد با آدم و هیچ آدمی ظاهراً شبیه آدم دیگری نیست و آدمی هم که خیال میکنیم خوب میشناسیمش درست همان آدمی نیست که فکر میکنیم و آدمی مثل آدری هپبورن هم فقط آن بازیگری نیست که در سینما قد کشید و شد ستارهای بیهمتا و مستند آدری مثل کتابی که پسر بزرگش شان هپبورن فرر چندسالی بعدِ رفتن مادرش نوشت و اسمش را گذاشت آدری هپبورن: روحی آراسته به جستوجوی داستان حقیقی ستاره برآمده است و با اینکه ستاره بودنِ هپبورن را نمیشود نادیده گرفت اما سعی کرده او را به چشم آدمی حقیقی ببیند؛ آدمی که هم شبیه آدمهای دیگر است و هم شبیه آدمهای دیگر نیست و همین است که او را به چشم بسیاری به بازیگری بدل کرده که هنوز در قلب تماشاگران فیلمها به زندگیاش ادامه میدهد.
حتماً آدمهایی را میشود سراغ گرفت که زندگی روی خوشش را به آنها نشان داده و حتماً میشود به آدمهایی رسید که روزهای خوش زندگیشان بیش از روزهای غمبار یا روزهای معمولیشان بوده و برداشتی عمومی ظاهراً این است که زیباترینهای جهان، مخصوصاً آنها که هنر را هم به این زیبایی علاوه کردهاند، از لحظهی تولد جز خوشی چیزی ندیدهاند و همهچیز برایشان مهیّا بوده است تا هنری بیاموزند و پلههای پیشرفت را بالا بروند و همان آدمی شوند که میبینیم. بااینهمه برداشت عمومی ظاهراً چیزیست در مایههای تماشای واقعهای از دور و آدمهایی که در این واقعه از سویی به سویی میدوند و از جایی که ما ایستادهایم معلوم نیست که داستان واقعاً از چه قرار است.
داستان آدری هپبورن هم درست همان داستانی نیست که خیال کردهایم و غم، غمی که شاید بشود باوقار نامیدش، غمی که زیر لبخندی پنهان شده، ظاهراً همان چیزیست که شان هپبورن فرر، پسرش، در کتابش نوشت و این فیلم هم حالا به جستوجوی همان چیز برآمده است؛ غمی که ریشه در سالهای کودکیاش آدری دارد: دختری که پدرش ناگهان غیب میشود و میرود سراغ زندگی خودش، بیآنکه اعتنایی به دختر کوچکش بکند.
کودکی ظاهراً مهمترین سالهای زندگیِ هر آدمیست و آدمی مثل آدری هپبورن هم همهی سالهای زندگیاش زیر سایهی همین سالهای کودکی گذشته؛ کودکی که هیچوقت نبودنِ پدر را فراموش نکرد و خانواده برایش هیچوقت همان چیزی نشد که چندسالِ اولِ زندگیاش بود. هر بچهای احتیاج دارد که پدر و مادری داشته باشد و احتیاج دارد که پدر و مادرش زیر یک سقف کنارش باشند و احتیاج دارد که وقتهایی را در آغوششان بگذراند تا معنی زندگی را بفهمد. این جای خالی، این نبودن، این چیزی که میشود آن را نقصان نامید، سایهی سنگینش را سالهای سال روی زندگی آدری هپبورن انداخت؛ زندگیای که نتیجهاش دو ازدواجِ عملاً ناموفق بود و دو پسری که مادرش حاضر بود جانش را برایشان بدهد.
یکی از نکتههای جذاب مستندی که هلنا کوآن ساخته همین است؛ مادری که میبیند برای مراقبت از بچهی عزیزش باید دست به انتخاب بزند و بین ستارهی سینما بودن و مادر بودن یکی را انتخاب کند. انتخاب آدری هپبورن، دستکم تا وقتی شان کمی بزرگ شود، ماندن در خانه است و رسیدگی به کارهای روزانهی بچهای که احتیاج دارد مادرش را ببیند و احتیاج دارد که سایهی مادر روی سرش باشد.
بحث خوب و بد نیست؛ بحث انتخاب است. آدم خودش انتخاب میکند کدامیکی را ترجیح میدهد و ترجیح آدری کنار کشیدن از سینما و ساختن خانه است؛ چون این کار به ذات انسانیاش نزدیکتر است و در همین انتخاب هم نشانههایی از آن خانوادهی درهمگسسته، خانوادهی درهمشکسته را میشود دید؛ بهخصوص که مل فرر هم آن همسر وفاداری نیست که آدری هپبورن خیال میکرده؛ همانطور که بعدِ او هم آندرهآ دوتّی، پزشک مهربان و همسر بعدی، همانی نیست که باید باشد.
یکجای کار همیشه، یا خیلی وقتها میلنگد و درست معلوم نیست که باید اسمش را بخت نامراد گذاشت یا چیزی در این مایهها، اما چه تفاوتی میکند اسمش چه باشد وقتی آدمی مثل آدری هپبورن هربار در ساختن خانواده، در ساختن سقفی برای خود، به در بسته میخورد؟ زندگی این وقتهاست که آن روی خوب خود را نشان نمیدهد و در عوض آن رویی را نشان میدهد که آدمی مثل او خیالش را هم به خواب ندیده.
همین است که او در مواجهه با حالوروز کودکانی که جایی دورتر از خانهی او، در قارهای دیگر، در آفریقایی که فقر و محرومیت حرف اول و آخر را میزند، دعوت یونیسف را میپذیرد و میشود سفیر یونیسف و وقت و انرژیاش را صرف رسیدگی به این کودکان میکند؛ کودکانی که نهفقط یک وعده غذای گرم، که خیلی وقتها اصلاً غذایی برای خوردن ندارند. چیزی برای خوردن نیست و کودکان یکییکی تلف میشوند. مادران و پدران از دست میروند و کودکان بدون آنها بزرگ میشوند.
مسئله برای آدری هپبورن انگار همان خانوادهایست که خودش به جستوجویش برآمده؛ همان خانوادهای که در کودکی از او دریغ شده و حالا بعدِ دو ازدواج ناموفق، بعدِ دو بیوفاییِ باورنکردنی، بعدِ دو جدایی ناگزیر، به این نتیجه میرسد که خانواده را برای کودکانی دیگر هم معنا کند؛ بهخصوص که کودکان خودش، دو پسرش، به سنوسالی رسیدهاند که بفهمند مادرشان چرا دارد اینطور خودش را به آبوآتش میزند؛ حتا وقتی سرطانِ بیرحم از دلِ داستانی که معلوم نیست چه نویسندهای آن را نوشته، از راه میرسد و آدری هپبورن را انتخاب میکند.
پای مستندی دربارهی او که در میان باشد حتماً اشارههای واضحی هم به سلیقهی بینظیرش و کوشش برای رسیدن به پلههای بالاتر هم هست؛ اینکه دلش میخواسته در باله بدرخشد، اما جنگ جهانی دوم و همهی آن مصیبت خانمانسوزی که جهان را اسیر خود کرده بود راه را بر او میبندد و تا جنگ تمام میشود او آمادهی رسیدن به آرزوهاییست که از قبل سودایش را در سر پرورانده، اما زمان گذشته و دیر شده. هیچچیز دیگر مثل قبل نیست و او هم او انعطاف لازم را ندارد و جسمش تربیتی را که لازمهی چنین هنریست پشتسر نگذاشته و همین است که سینما را جدی میگیرد و بازی روبهروی دوربین میشود انتخاب تازهاش.
این وقتهاست که میشود فکر کرد از دلِ شکستی که لابد سالهای سال خاطرهاش در ذهن میماند، شکستی که فراموش کردنش ممکن نیست، چیزی تازه متولد میشود؛ چیزی که نهفقط برای آدری هپبورن که برای تماشاگران آن روزگار و تماشاگران نسلهای بعد غنیمتیست که نمیشود از دست دادش. کسی نمیداند که آدری هپبورن اگر میتوانست به بالهای که دوست میداشت برسد چه میشد، اما اگر سر از سینما درنمیآورد و نمیشد آن ستارهی تابناک سینما لابد سینما چیزی کم داشت یا درستتر این است که باید بنویسم حتماً کم داشت و چه خوب که سینما را انتخاب کرد.
فیلم قرار نیست فقط در محدودهی بازیهای آدری هپبورن بماند، اما پایهی فیلم بر مفهوم خانواده بنا شده است؛ آنچه او در او سر داشت و آنچه دوست میداشت: هرچند حسرت بزرگ زندگی آدری را هم فراموش نمیکند و دستآخر آدریهای دورههای گوناگون، آدریهای زمانههای مختلف، یکجا، زیر یک سقف آمادهی اجرایی میشوند که فرصتش سالها پیش از او دریغ شده بود.
دنیا محل دریغ و افسوس است و مهم نیست چهکسی چه سودایی در سر دارد؛ کار دنیا همین است که حسرتِ چیزها را به دل آدمها بگذارد. اما فقط یکی از حسرتهاست و آدری در لحظهی آخر دستکم خیالش راحت بود که مفهوم خانواده را برای پسرانش و برای کودکانی در قارهای دیگر معنا کرده است.
زندگی اگر چنین نتیجهای نداشته باشد به مفت نمیارزد.
بایگانی برچسب: s
عصر معصومیت
همهچیز شاید از تعطیلات رُمی شروع شد؛ از پرنسس آنِ فیلم ویلیام وایلر که بعدِ خوردن آن قرصها و فرار از دست همهی آشناها روی نیمکتی به خواب رفت و مسیر زندگی جو بردلیِ خبرنگار با دیدن این زیبای خفته عوض شد. شاید همهچیز از سابرینا شروع شد؛ از دخترِ رانندهی خانوادهی لارابی در فیلم بیلی وایلدر که یکدل نه صددل عاشق دیوید کوچکترین پسر خانوادهی اربابش شده بود و او را برای آنکه از عشقوعاشقی دور کنند، روانهی پاریسش میکردند. عشق سالهای جوانی را گاهی نشانهی خامی میدانند اما چگونه میشود از خامی و پختگیاش باخبر شد و اگر اصلاً اینطور باشد تکلیف لاینس لارابی چیست که در اوج پختگی یکدل نه صددل عاشق سابرینایی میشود که دیوید را دوست میداشته. شاید همهچیز از جنگ و صلح شروع شد؛ از ناتاشا روستوای فیلمِ کینگ ویدور که زیباترینِ زیبایان است و شادی و سرزندگیاش دل هر تماشاگری را میبرد. شاید همهچیز با عشق در بعدازظهر شروع شد؛ آریان زیبا که کمکم و از سر کنجکاوی پا میگذارد به زندگی دیگری و اینوقتهاست که عشق بیاجازه وارد میشود و زندگی آدمها را جور دیگری میکند.
شاید همهچیز برای دیگران با همهی اینها شروع شده باشد اما دستکم برای نویسندهی این یادداشت معمای استنلی دانن آن فیلمیست که او را با آدری هپبورن آشنا کرده؛ با رجی لمبرت که بعدِ برگشت از سفر تفریحی و اسکی و همهی تفریحات برفی، با خانهای خالی روبهرو میشود و میبیند همسرش را به قتل رساندهاند و پیش از اینکه با این چیزها کنار بیاید و مصائب زندگی و تلخیاش را باور کند، چهار مرد سر راهش قرار میگیرند که ظاهرشان به آدمحسابیها نمیخورد و دنبال چیزی میگردند که رجی اصلاً نمیداند چیست و در این بین آقای متشخصی هم بهنام پیتر جاشوآ هست که نمیشود فهمید عاشق دلخستهی رجی شده، یا قهرمانی ملیست که میخواهد به وطنش خدمت کند یا اصلاً جاسوسی که نباید حتا یک کلمه از حرفهایش را باور کرد. این شروع آشنایی نویسندهی این یادداشت بوده با هپبورنی که در همهی این سالها به چشم به او شمایل بینقص سینما بوده است. معصومیت و سادگی احتمالاً اولین چیزهایی هستند که آدری هپبورن را از باقی همدورههایش سوا میکنند.
اما فقط آن معصومیت و سادگی و البته قدوقامتش نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ لبخند دلنشین و پررنگ همیشگیاش امضای او است؛ حتّا وقتهایی که دارد نقش آدمهای غمزدهی بختبرگشتهای را بازی میکند که انگار غم همهی دنیا روی سرشان نازل شده، باز هم نشانی از این لبخند دلنشین و پررنگ را میشود روی لبهایش دید و فقط این لبخند نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ صدای حیرتانگیزش هم هست؛ کلماتی که درست گفته میشوند؛ همهچیز بهقاعده و بهاندازه. آنطور که باید گفته شوند؛ نه آنطور که معمولاً گفته میشوند. این فرق آدمیست مثل او با دیگرانی که فقط حرف میزنند. فقط کلمهها را از دهانشان پرت میکنند بیرون و حتا به نوع کلمات دقت نمیکنند.
آدری هپبورن خوب بلد است شادی و غم را یکجا عرضه کند. غم را پشت پردهی شادی پنهان میکند و لحظهی موعود که سر میرسد ناگهان شادی از پسِ پرده بیرون میآید و جای غم را میگیرد. رفتارش، هر قدمی که برمیدارد، نشانی از وقار است و نگاهش به آدمها خبر از شفقتی میدهد که در جانش خانه دارد. مهربانیای که خودش همیشه از آن دم میزد و شادیای که میگفت اگر نباشد دنیا به مفت نمیارزد. اینکه بدیهیست؛ مخصوصاً که او، با همهی خوبیها، با همهی آن شفقتی که جانش را از دیگران سوا کرده بود، دستآخر دچار بیماریای شد که جسموجانش را نابود کرد.
همهی اینچیزهاست که بازیهای هپبورن را دیدنی میکند؛ دیدنیتر از بازیگران دیگری که همدورهاش بودهاند و خواستهاند قدمی جلوتر از او بردارند و طبیعیست که به جایی نرسیدهاند. همین است که میشود آن مثال معروف را، آن جملهی دلپذیر را، با کمی تغییر دربارهی او هم نوشت که ظاهرش ظاهرِ بازیگر است؛ رفتارش رفتارِ بازیگر است؛ حرف زدنش حرف زدنِ بازیگر است و واقعاً بازیگر خوبیست.