بایگانی دسته: به یاد می‌آورم

بهتر آن‌که با مردِ مُرده هم‌سفر نشوی

مردِ مُرده لزوماً کسی نیست که جنازه‌اش را به خاک سپرده‌ باشند و بر گورش نوشته‌ باشند که زندگی را دوست می‌داشته و چشم‌به‌راهِ مرگ نبوده و مردِ مُرده شاید همین ویلیام وینسنتِ سایه‌ها و دروغ‌ها باشد که سودای سفر داشته از غرب به شرق و چنددقیقه قبلِ آن‌که هواپیما آماده‌ی پریدن شود یادش آمده کتابش را در فرودگاه جا گذاشته و با اجازه‌ی دیگران به سالنِ انتظار برگشته و وقتی کتاب را پیدا کرده و برگشته دیده هواپیما پریده و رفته و از سفر جا مانده و کمی بعد خبر رسیده آن هواپیما به کوه‌ها خورده و هزار تکّه شده و جنازه‌ی هیچ مسافری هم به خانواده‌اش نرسیده و شنیدنِ این خبر کافی‌ بوده تا ویلیام وینسنت را به‌هم بریزد و واداردش به این‌که مُرده ‌بودنش را بپذیرد و باور کند که کسی قبول نمی‌کند او مسافرِ هواپیمایی بوده که به کوه‌ها خورده و چنددقیقه قبلِ پرواز بیرون آمده و انگار چاره‌ای ندارد غیرِ این‌که هویّتِ دیگری برای خودش بسازد و بشود ویلیام وینسنتی که علاقه‌ای به زندگی ندارد و صرفاً ناظری‌ست که زندگیِ دیگران را می‌بیند و کارِ تازه‌ای می‌آموزد و می‌شود تدوین‌گرِ فیلم‌های مستند و با چنان دقّتی زل می‌زند به حشرات و پرندگان و آبزیان که انگار هزارمرتبه دیدنی‌ترند از مردمانِ کوچه و خیابان و صرفاً برای سرگرمی خلاف می‌کند و کیفِ مردمان بخت‌برگشته را می‌قاپد و کارت‌های اعتباری را از جیبِ صاحبان‌شان به سطل‌های زباله منتقل می‌کند تا به‌شیوه‌ی خودش تأکید کند که هیچ‌چیزِ این زندگی پایدار نیست و درست وقتی‌که خیال می‌کند دنیا جای بهتری‌ست با آنْ خبر می‌رسد که باید قیدِ آن را بزند و کاری نداشته باشد به او و خب چگونه می‌شود به کسی که مرگ او را پس زده گفت کاری را بکند که دوست ندارد و همین است که ویلیام وینسنت کارِ خودش را می‌کند و یک‌راست می‌رسد به آخرِ خطّی که چهارسال به تعویق افتاده بود و می‌شود همان مردِ مُرده‌ای که کسی از بودنش خبر نداشته و کسی هم خبر ندارد که او بالأخره مُرده است و اصلاً از همان روزِ پرواز زنده نبوده است.

اما خاطره مگر در هوا سرگردان است؟

Andrew Wyeth, Easter Sunday, 1975

لحظه‌ای از سریالی فرانسوی را به خواب دیدم که سال‌ها بود دوباره ندیده بودمش؛ لحظه‌ای که دوربین به جعبه‌ی پروانه‌های خشک‌شده روی دیوار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و ناگهان پشت شیشه، شیشه‌ای که پروانه‌ها را از غبارِ دوروبر دور نگه می‌دارد، پروانه‌ای شروع می‌کند به بال زدن. نه، خواب نمی‌بینیم. آن‌قدر به پروانه‌ی پشت شیشه نزدیک شده‌ایم که انگار فاصله‌ای میان‌ ما نیست. پروانه مکث می‌کند. خواب دیده‌ایم؟ دوباره بال می‌زند و شیشه ترک می‌بردارد. از بال پروانه؟ نمی‌دانیم. و تا به خودمان بیاییم، تا فکر کنیم پروانه‌ای زنده بین مرده‌ها چه می‌کند، شیشه کاملاً خرد می‌شود. درست‌تر این‌که انگار چیزی درون جعبه منفجر می‌شود و راه را برای پروانه باز می‌کند. همین یکی. فقط همین پروانه. و بال‌زنان تا آستانه‌ی پنجره‌ی بسته می‌رود. اما یک‌دفعه کج می‌کند راهش را و شروع می‌کند به چرخیدن در خانه.
در خوابِ آن شب این جعبه‌ی پروانه‌های خشک‌شده، این جعبه‌ی پُرپروانه، روی دیوار خانه‌ی خودم بود؛ جایی که هیچ‌وقت هیچ پروانه‌ای در هیچ جعبه‌ای پشت هیچ شیشه‌ای نبوده. چرا؟ خانه‌‌ای در آن شهرِ کوچک فرانسوی چه‌طور جایش را به خانه‌ای در تهران شلوغ این سال‌ها داد؟ اصلاً چرا این کلمات را باید صرف نوشتن چیزهایی کرد که واقعیتی در وجودشان نیست؟ خواب از اسمش پیداست واقعیتی ندارد. و نمی‌تواند داشته باشد؛ چون گاهی نقطه‌ی مقابل بیداری است و گاهی چیزی از بیداری است که تغییر شکل داده. گاهی چیزی مهم‌تر از پروانه‌ای نیست که شیشه هم بال زدنش را تاب نیاورد و بیرون زد.
آن پروانه آن شب در آن خواب چه می‌کرد؟ لحظه‌ای از سریالی از یاد رفته چه‌طور سر از خواب آن شب درآورد؟ و حالا که دارم به این پروانه فکر می‌کنم یاد جان برجر می‌افتم که در مستندی تلویزیونی، در میانه‌ی گفت‌وگویی با روستاییان مشتاق، همان‌طور که راه می‌رفت، همان‌طور که با دست آسمان را نشان می‌داد، از خاطراتی می‌گفت که مثل پروانه‌هایی در هوا بال‌زنان می‌روند. به کجا؟ مهم نیست. مهم پروانه‌ای است که شاید فقط آدمی که چشمش به آسمان است می‌بیندش، آدمی سربه‌هوا به معنای تحت‌اللفظی‌اش. اما خاطره مگر در هوا سرگردان است؟
برجر جوابی نمی‌دهد، لبخند می‌زند. اما جوابی در کار است؟ این‌یکی را خوب به خاطر دارم: سوفیِ غم‌زده، دختری در سریالی دیگر، روی صندلی‌‌های بیمارستان کنار دوستش نشسته. نگران مادربزرگی است که می‌گویند ممکن است زنده نماند. می‌گوید خاطرات زیادی با هم دارند و یکی از این خاطرات که در نگاه اول اصلاً چیز مهمی به نظر نمی‌رسد داستان روزی است که مادربزرگ دستش را گرفته و دوتایی رفته‌اند جایی. کجا؟ برای سوفی مهم آن لحظه‌ای است که مادربزرگ پیش چشم جمعیتی که در صفی طولانی ایستاده بوده‌اند طناب را بالا برده که سوفی از زیرش عبور کند و اولین نفر پا به سالنی بگذارد که مدت‌ها آرزویش را داشته. همین؟ چه اهمیتی دارد؟ بستگی دارد. وقت تعریف کردن این خاطره همه‌چیز آن‌قدر عادی به نظر می‌رسد که سوفی انگار دارد بدیهی‌ترین چیزهای عالَم را می‌گوید، چیزهایی که قاعدتاً همه باید بدانند. اما لحظه‌ای بعد مکث می‌کند. باید توضیح بدهد که فقط دو نفر از این داستان باخبرند. داستانی عمومی که نیست؛ خاطره‌ای است در ذهن دو نفر: یکی صحیح و سالم نشسته روی صندلی و دارد این‌ها را تعریف می‌کند و یکی افتاده روی تخت بیمارستان و هیچ‌چیز را به یاد نمی‌آورد. حالا اگر مادربزرگی که روی تخت بیمارستان خوابیده به هوش نیاید، چند نفر جز سوفی به یاد می‌آورند که آن روز رفته‌اند آن‌جا و مادربزرگ طنابی را بالا برده که او زودتر به آرزویش برسد؟ خاطره همین نیست مگر؛ چیزی که گوشه‌ی ذهنی می‌ماند؟ چیزی که در ذهن زنده می‌ماند؟ چیزی که تا ابد با تو می‌ماند؟
خاطرات دوست‌داشتنی‌اند و آن‌طور که جیمز الکینز می‌نویسد دوست‌داشتنی‌ بودن‌شان نتیجه‌ی ناپایداری آن‌‌هاست. هر بار چیزی به خاطر می‌آید، هر بار به یاد می‌آوریم، اندکی تغییر می‌کند. به نظر درست می‌رسد. این خاطرات به یاد می‌آیند، چون تو بخشی از این خاطراتی، چون این‌ها خاطرات تواند. اما چه‌‌طور می‌توانی چیزی را به یاد بیاوری وقتی اصلاً چیزی در یادت نبوده؟ شاید با سر زدن به یاد دیگران؛ سر زدن به خاطرات دیگران؛ به آن لحظه‌ی ظاهراً معمولی‌ و پیش‌پاافتاده‌ای که سال‌ها بعد، روزی که اصلاً چشم‌به‌راهش نبوده‌ای، روزی که اصلاً به فکرش نبوده‌ای، به یاد می‌آید و گذشته را پیش چشمان آدم زنده می‌کند. روشن‌تر از هر آن‌چه پیش چشمت اتفاق می‌افتد. اما چه می‌شود اگر خاطرات دیگران سر از خاطرات تو درآورند؟ حالا چه می‌بینی؟ حالا چه چیزهایی را به یاد می‌آوری؟ چه‌طور به یاد می‌آوری؟

Blaga’s Lessons

ترکیب تنهایی و نگرانی چه می‌تواند باشد؟ شاید سرگذشت بلاگای پیر. درس‌های بلاگا در بلغارستانی اتفاق می‌افتد که کمونیسم رفته، اما خیلی چیزها دست‌نخورده مانده و با فساد سیاسی و اجتماعی‌ای که همه‌چیز را تباه کرده، هر آدمی نگران فردای خودش می‌شود که قرار است چه‌طور زندگی کند؟ چرا کسی به فکر مردمان بخت‌‌برگشته‌ای نیست که نگران نان شب‌شانند؟ نجات‌دهنده در گور خفته است، یا دست‌کم این چیزی‌ست که همین مردمان بخت‌برگشته باورش کرده‌اند. بلاگا، بیوه‌ی هفتاد ساله، سال‌هاست تک‌وتنها در مجتمع آپارتمانی زندگی می‌کند که به تیرگیِ داستان‌های کافکاست. حقوق بازنشستگی‌ بلاگا آن‌قدر کم است که هر ماه باید چشم‌به‌راه پولی باشد که پسرش می‌فرستد. تنهایی قاعدتاً می‌تواند انتخاب آدم‌ها باشد، اگر به این فکر کنند که تنهایی را می‌شود جایگزین روابط بیهوده با مردمان بیهوده کرد. اما تنهایی انتخابِ بلاگا نیست و هیچ‌وقت هم نبوده؛ جریان زندگی یا چیزی شبیه این ا‌ست که تنهایی را پیش‌ پایش گذاشته و مجبورش کرده تن به چیزهایی بدهد که پیش‌تر خواب‌شان را هم نمی‌دیده. آدم تنها ممکن است برای لحظه‌ای تنها نبودن درهای بسته را باز کند و بعید نیست در یکی از این لحظه‌ها کسی پا به زندگی‌اش بگذارد که نیّتش قطعاً کمک کردن یا کم‌رنگ کردن تنهایی نیست. این اولین گرفتاری‌ای‌ست که به جان بلاگا می‌افتد و تازه بعدِ این می‌فهمد برای زنده ماندن، نفس کشیدن، چشم در چشم دیگران دوختن و کم نیاوردن چه کارهایی باید بکند. تحلیل بازی و دقت در جزئیات اجرای نقش دست‌کم از من برنمی‌آید. بلدش نیستم و فکر می‌کنم قاعدتاً چنین تحلیلی باید کاری بیش از کنار هم نشاندن کلمه‌ها باشد، اما فعلاً چاره‌ای ندارم جز این‌که بنویسم بازی الی اسکورچوا در نقش بلاگا خیره‌کننده است؛ کیفیتی در این ترس و تنهایی‌ست که توضیحش اصلاً آسان به نظر نمی‌رسد و در این چنگ انداختن به تیرگی‌هایی که جان آدمی را تسخیر می‌‌کنند چنان درخشان ظاهر شده که بعید است بعد دیدنش فراموشش کنیم.

فعلاً همین چند خط.

Dancing on the Edge of a Volcano

اوایل اوت ۲۰۲۰ خبر رسید بندر بیروت منفجر شده و ساختمان‌های زیادی در منطقه‌ی اشرفیه خراب شده‌اند. دست‌کم ۲۲۰ نفر کشته شدند، هفت هزار نفر زخمی شدند و نام صدوده نفر ‌در فهرست مفقودان جای گرفت. ۲۷۵۰ تُن آمونیوم نیتراتی که شش سال گمرک بیروت مانده بود ناگهان منفجر شد و فاجعه‌ای اتفاق افتاد که بیروت را به خاک سیاه نشاند. این‌ها را همه می‌دانند، یا دست‌کم آن‌ها که آن روزها و آن ماه‌ها خبرهای انفجار بیروت را دنبال می‌کردند. سیریل عریس آن روزها را نساخته، آن روزها هستند؛ در فیلم‌های خبری، عکس‌ها، روزنامه‌ها و خاطرات‌ آدم‌ها. فیلمِ عریس داستان ادامه دادن زندگی‌‌هایی‌ست که در سایه‌ی آن انفجار متوقف شدند؛ داستانِ فیلمی که باید ساخته شود؛ داستان آدم‌هایی که فکر می‌کنند اگر نتوانند در بیروت زندگی کنند، در بیروت فیلم بسازند و مهم‌تر از همه در بیروت نفس بکشند، باید خودشان دست‌به‌کار شوند و پیوند ازدست‌رفته‌ی انسان و طبیعت را احیا کنند. کار ساده‌ای هم نیست؛ احتیاج دارد به گپ‌ زدن‌های مدام و مشورت‌های بسیار؛ چرا که آدم اگر اعتراف کند که در مواجهه با چنین مصیبت بزرگی شکست خورده، حتماً آینده‌اش را از دست می‌دهد. رقصیدن بر لبه‌ی آتشفشان داستان گذشته‌ای‌ست که تأثیرش روی امروز مانده. حالاحالاها هم می‌ماند؛ این‌طور که پیداست.

فعلاً همین چند خط.

Fremont

فریمانت (یا آن‌طور که خبرگزاری‌های فارسی نوشته‌اند فرمونت)ِ بابک جلالی، روایتی از ادامه دادن زندگی و روبه‌رو شدن با گذشته‌ای‌ست که مدام به یاد می‌آید و دست از سر آدم برنمی‌دارد. آدم‌ها فقط یک‌بار زندگی می‌کنند، روی یک خط حرکت می‌کنند و حتی اگر یکی دو بار از این خط بیرون بزنند، زندگی دست‌شان را می‌گیرد و برمی‌گرداند همان‌جا که بوده‌اند. یا این هم قاعده‌ای‌ست که به ما گفته‌اند و نباید جدی‌اش بگیریم؟ گاهی آدم‌ها شروع می‌کنند به یادآوری گذشته و این گذشته آن‌قدر برای‌شان سنگین است که آن را با هر کسی که از راه می‌رسد در میان می‌گذارند. اما گاهی هم گذشته را برای خودشان نگه می‌دارند و فقط چند کلمه‌ای را به زبان می‌آورند که معلوم شود چیزی در کار بوده و دیوانه نشده‌اند. دنیا، مترجم سابق ارتش امریکا در افغانستان، فکر می‌کند دیگران نباید خبردار شوند که در ذهنش چه می‌گذرد. در واقع آدم تا طرف صحبتش را پیدا نکرده نباید به حرف بیاید. اما اگر کاری که حالا به دنیا سپرده‌اند نوشتن جمله‌هایی برای شیرینی‌های شانسی باشد چه اتفاقی می‌افتد؟ حرف‌های به‌زبان‌نیامده، حرف‌های قورت‌داده را چه‌طور می‌شود این وقت‌ها نگه داشت و چیزی نگفت؟ تنهایی را می‌شود نگه داشت یا باید خرجش کرد؟

فعلاً همین چند خط.