بایگانی دسته: کلمه‌ها و کاغذها

سال‌ها در راه

کتاب‌هایی هستند که بیش‌تر می‌خوانیم‌شان؛ کتاب‌هایی که معمولاً جای‌شان در کتاب‌خانه نیست. معمولاً روی میز جا خوش می‌کنند؛ میزی که معمولاً جای کتاب‌ها و دفترچه‌هایی‌ست که وقت و بی‌وقت سراغ‌شان می‌رویم. گاهی هم این کتاب‌ها را برمی‌داریم و می‌رویم روی مبل دراز می‌کشیم و کتابی که روی میز بوده منتقل می‌شود به میز کوچکی کنار مبل.
روزها در راهِ مسکوب سال‌هاست از کتاب‌خانه بیرون آمده. کتابِ وقت و بی‌وقت نمی‌تواند جایی در کتاب‌خانه پیدا کند. جایش کنار دست است. دستت را باید دراز کنی و کتاب را برداری. با چشم‌های باز یا بسته. اولین روزها در راهِ من اصل نبود. کتاب را دوستِ دوستی داده بود روی کاغذ آ ۴ کپی کرده بودند و یک نسخه‌اش رسیده بود دست من. کتاب را مثل جزوه‌ای طولانی سیمی کرده بودند و هر بار که دست می‌گرفتمش وزنِ کلمات مسکوب را حقیقتاً حس می‌کردم.
روزش را به یاد ندارم اما خوب یادم است اوایل تابستان هشتاد و چهار بود و یادم می‌آید مثل خیلی‌های دیگر نگران ظهور ناگهانی آدمی بودم که انگار از راه رسیده بود تا گذشته را پاک کند و در آن روزهای هول‌وهراس من جزوه‌ی سیمی‌شده‌ی سنگین را هر روز زیر بغل می‌زدم و با خودم می‌بردم دفتر و همه‌ی ساعت‌هایی که کاری نداشتم و کسی کاری به کارم نداشت کلمه‌ به کلمه‌‌اش را می‌خواندم. نه، همین‌جا باید مکث کنم و اولین لحظه‌ی مواجهه‌ام با روزها در راه را بنویسم. آن حیرتی که از خواندن اولین صفحه‌های کتاب نصیبم شد بیش‌تر نتیجه‌ی نوعی ناآگاهی بود. این چه‌جور کتابی‌ست؟ بیش‌ترِ روزها و ماه‌های بعد با روزها در راه گذشت و این را با نگاهی به دفترِ روزنوشت‌های همان سالِ خودم می‌نویسم که پرسش‌های مکررم از کتاب را در صفحه‌های مختلفش نوشته‌ام. پرسش اصلی همان پرسش اولیه است: «این چه‌جور کتابی‌ست؟» و در ادامه: «مگر می‌شود؟»
کتاب‌به‌دست که پا می‌گذاریم در اتاق‌خواب و کتاب را که می‌گذاریم روی میز کنار تخت‌خواب، یا کمی نزدیک‌تر کنار بالشی که خواب را قرار است نصیب‌مان کند، یعنی هیچ بدمان نمی‌آید آن کتاب را هم در خواب‌مان شریک کنیم یا دست‌کم این تلقی من است از کتاب‌هایی که سر از اتاق‌خواب درمی‌آورند و البته مثل خیلی چیزهای دیگر دلیلی برایش ندارم. این‌ها حاشیه‌اند. اصل چیز دیگری‌ست. وقت‌هایی که حوصله‌ی هیچ کاری نداریم، یا حوصله‌ی هیچ‌کس را نداریم، پناه می‌بریم به این کتاب؛ یا کتاب‌هایی که از قبل همان‌جا جا خوش کرده‌اند. هر کتابی را به این اتاق، به این محدوده راه نمی‌دهیم و کتابی که به این‌‌جا می‌رسد حتماً جایی هم گوشه‌ی ذهن‌مان پیدا کرده؛ این کتابی‌ست که به آن فکر می‌کنیم؛ همیشه فکر می‌کنیم؛ کتابی‌ست که با به یاد آوردنش قلب‌مان کمی تندتر می‌تپد؛ اگر تندتر تپیدن قلب دلیلی بر کیفیت رابطه باشد آن‌طور که در همه‌ی این سال‌ها گفته‌اند.
روزها در راهِ سیمی‌شده‌ی سنگین تا اواخر هشتاد و هشت حضور پررنگی در زندگی‌ام داشت و هر مسافری که می‌خواست از پاریس به تهران بیاید و می‌پرسید کتابی چیزی می‌خواهی برایت بیاورم می‌گفتم روزها در راه. اما هر بار کتاب دیگری به دستم می‌رسید و هر بار می‌گفتند کتاب را پیدا نکرده‌اند. اواخر پاییز هشتاد و هشت در پستوی کهنه‌فروشی‌ای در انقلاب چشمم به روزها در راهی افتاد که هرچند واقعاً تمیز نبود اما ظاهرش واقعاً ظاهر کتاب بود؛ بسیار کوچک‌تر از آن جزوه‌ی سیمی‌شده‌ی سنگینی که توی خانه بود و کم‌کم ورق‌های سفیدش داشتند سیاه می‌شدند. درجا برش داشتم و سوار تاکسی‌‌ای به مقصد خانه صفحه‌های زیادی را ورق زدم. همه‌چیز همان بود که بارها خوانده‌ بودم و همه‌چیز درعین‌حال تازه بود و این تازگی شوق خواندنش را دوباره در وجودم زنده کرد.
زمستان هشتاد و هشت تقریباً در خانه به بی‌کاری گذشت. بیرون خانه کاری نبود یا اگر بود کسی به من پیشنهاد نمی‌کرد. من هم با کوچه و خیابان لج کرده بودم و روزها روی مبل ناراحتِ خانه‌ی پدری لم می‌دادم و روزها در راه می‌خواندم و شب‌ها هم پیش از آن‌که چراغ‌های خانه خاموش شوند دراز می‌کشیدم روی تخت و روزها در راه می‌خواندم. برای اهل خانه حتماً عجیب بود که این کتاب چرا تمام نمی‌شود و راستش اگر می‌توانستم حرف‌های امروزم را به گذشته منتقل کنم و اگر راهی برای مکالمه با پدر و مادر ازدست‌رفته‌ام پیدا می‌کردم حتماً این را هم می‌گفتم که روزها در راه واقعاً تمام نمی‌شود چون هر بار هر جای کتاب را بخوانید می‌بینید راه تازه‌‌ای را پیش پای‌تان می‌گذارد و همین است که گاهی آن روزهای سخت و خرابیِ حال مسکوب با حال‌وروز خواننده‌اش هماهنگ است و گاهی شوق بسیارش برای خواندن چیزی و گاهی میل عمیقش به تماشای درختان و گاهی علاقه‌ی عجیبش به موسیقی و گاهی هم‌نشینی و هم‌کلامی‌ با دخترش غزاله.
پانزده زمستان از آن روزها گذشته و روزها در راه‌های دیگری به دستم رسیده‌ که چاپ‌های پاکیزه‌تر و کاغذهای بهتری دارند، سبک‌ترند و وقت‌هایی که دلم نمی‌خواهد هیچ کاری بکنم لم می‌دهم روی مبل خانه‌ام یا دراز می‌کشم روی تخت‌خواب و راحت‌تر می‌خوانم‌شان، اما برای خودم هم عجیب است که گاهی در میانه‌ی خواندن ناگهان دستی به عطف کتاب می‌کشم و از خودم می‌پرسم چه بلایی سرِ سیم‌های کتاب آمده؟ کجا غیب‌شان زده؟ بعد انگار مغزم روشن می‌شود و یادم می‌آید سی و یک سالم نیست. یادم می‌آید سال‌هاست در خانه‌ی پدری زندگی نمی‌کنم. یادم می‌آید آن خانه حالا فقط در خاطرات من زنده است.
از آن روزها چه مانده؟ روزها در راه.

آندری تارکوفسکی و امید بازیافته

زمستان ۱۳۶۶ است که اوّلین چاپ کتاب تارکوفسکیِ بابک احمدی منتشر می‌شود. طرح روی جلد کتاب بخشی از پرده‌ی ستایش شاهان مجوس کار لئوناردو داوینچی است. ناشرِ کتاب «فیلم» است؛ انتشاراتی وابسته به ماه‌نامه‌ی سینمایی فیلم که در دهه‌ی ۶۰ و در غیاب ناشرانی باید کتاب‌های سینمایی را منتشر می‌کردند این وظیفه را به‌عهده گرفته. یک کتاب ۲۴۰ صفحه‌ای با تیراژ ۲۰۰۰ نسخه و ۶۰ تومان قیمت. کاغذ کاهی و زرد کتاب بیش از همه خبر از محدودیت‌های چاپ و نشر در آن سال‌ها می‌دهد؛ هرچند تیراژ ۲۰۰۰تایی‌اش این روزها به تیراژی آرمانی و ناممکن بدل شده است.
زمستان ۶۶ روزهای موشک‌باران تهران و بمبارانی است که تهران را از رمق انداخته بود. امّا در آن روزها هم می‌شده امید و ایمان به زندگی را از دست نداد و سینما ظاهراً نقش مهمی در این زمینه داشته. کتاب تارکوفسکی به‌سرعت به کتاب محبوب فیلم‌دوستان بدل شد؛ کتابی فرهنگ‌ساز و دوران‌ساز که شیوه‌ی تازه‌ای را پیش روی خوانندگانش می‌گذاشت. می‌شود سینما را هم به شیوه‌ی دیگری دید؛ آن‌گونه که معمولاً نمی‌بینند و آن‌گونه که معمولاً جایی در نقد فیلم ایران ندارد.
کتاب سه فصل دارد:
اولی ساختار آثار است و بابک احمدی از واقعیت و تصویر شروع کرده و بعد به شکل‌گیری تصویر رسیده و دست‌آخر همراهان و شاعران سینما هستند؛ سینماگرانی که در سینمای‌شان چیزی هست که آن‌ها را به آندری تارکوفسکی نزدیک می‌کند بی‌آن‌که فیلم‌های‌شان یک‌جور و یک‌شکل باشند.
فصل دوم مایه‌های آثار است: اولی ایمان و فاجعه است و دومی پناه‌گاه و سومی زندگی و مرگ. پناه‌گاه البته فقط خانه نیست؛ مادر هم هست؛ عشق هم هست؛ روسیه هم هست؛ غم غربت هم هست؛ امید هم هست؛ زندگی و طبیعت هم هست.
فصل سوم ایثار است؛ واپسین فیلمی که تارکوفسکی ساخت و با ساختنش قدر دید و بر صدر نشست. از داستان و ریشه‌های نخستین طرح شروع می‌کنیم و می‌رسیم به امید؛ به واقعیت و شخصیت‌ها و ساختار و مایه‌‌های آشنا و ستایش شاهان مجوس که خواننده‌اش را به یاد جلد کتاب می‌اندازد. بعد هم نوبت زندگی‌نامه و کتاب‌نامه و تصویرهاست.
احمدی در پیش‌گفتار توضیح داده که چرا به فکر نوشتن این کتاب افتاده: «اندیشه‌ی نگارش این کتاب به چهاردهم دی سال گذشته [۱۳۶۵] بازمی‌گردد. آن شب شنیدم که تارکوفسکی، هفته‌ای پیش‌تر، این جهان را ترک کرده است. به کجا امّا؟ در صحنه‌ی گذر دشوار سربازانی خسته از رود سیواش، در آینه، صدای پدر او می‌آمد: در زمین مرگ نیست/ جاودانه‌اند همه‌چیز. ایثار و آینه راه را به جاودانگی یافته‌اند، امّا تارکوفسکی در باغ کلیسای الکساندر نوسکی پاریس خفته است.»
سال‌ها بعد احمدی داستان کتاب را این‌طور ادامه داد: «کتاب یک سال بعد آماده و در بهمن ۱۳۶۶ منتشر شد. نشر ماه‌نامه‌ی فیلم کتاب را بر کاغذ روزنامه (چه‌قدر رنگ زرد کهنه‌ی آن رادوست داشتم) چاپ کرد، و این هم‌زمان بود با مروری بر آثار تارکوفسکی در جشنواره‌ی سینمایی. حدود یک ماه پیش از جشنواره از این برنامه باخبر شده بودم. از من خواستند تا برای «مروری بر آثار» عنوانی را برگزینم و من «امید و ایثار: دنیای آندری تارکوفسکی» را پیشنهاد کردم. در آن بهمن سرد و برفی در تهرانِ سال اوج جنگ ایستادن میان دانشجویان و سینمادوستان در صف‌های طولانی ساعت‌ها به امید یافتن بلیت و امکان دیدن استاکر و آینه همراه با آنان، وقتی در دست‌ها کتاب خودت را می‌دیدی، با طرحی از داوینچی بر جلد که آیدین از سر محبّت برگزیده بود، حسّی شگرف دل را می‌لرزاند. شادی و سربلندی این‌که کسانی که دوست‌شان داشتی و برای آن‌ها نوشته بودی کتاب را می‌خوانند. نسخه‌های کتاب تا عید برسد تمام شدند. همان نوروزِ موشک‌بارانِ تهران و دیگر شهرها. دو سال بعد کتاب با پیوستی در تصحیح خطاها و معرفی کتاب‌ها و فیلم‌هایی تازه درباره‌ی تارکوفسکی بار دیگر منتشر شد. نسخه‌های چاپ دوم هم به‌سرعت تمام شدند. پس از آن دیگر به انتشار آن رضا ندادم.»
رضا دادن به انتشار دوباره‌ی کتاب چند سالی طول کشید؛ از زمستان ۱۳۶۸ تا پاییز ۱۳۸۱ که مقدّمه‌ی ویراست سوم کتاب به پایان رسید و بهار سال بعد منتشر شد؛ این‌بار به‌نام امید بازیافته: سینمای آندری تارکوفسکی. ویراست سوّم ۴۵۵ صفحه است. نسخه‌ی تازه‌ای از کتابی که سال‌ها پیش منتشر شد. همه‌ی کتاب دوباره نوشته شده و سرفصل‌ها هم البته تازه‌اند؛ کامل‌تر از دو ویراست قبل.
کمی بعد از آن‌که اولین چاپ کتاب تارکوفسکی منتشر شد، ایرج کریمی نقدی درباره‌اش نوشت که در ماه‌نامه‌ی فیلم منتشر شد. ایرج کریمی نوشته بود: «نخستین چیزی که احترام عمیق مرا به کتاب و نویسنده‌اش جلب می‌کند احترامی‌ است که در جای‌جای آن به فرهنگ و اندیشه‌ی بشری ـــ هرچند فقط در حوزه‌ی اروپایی آن ـــ نهفته است. در نخبه‌گرایی بابک احمدی شک نیست، امّا افراط در هر رویکرد مثبتی که به اندیشه و هنر و فرهنگ مربوط می‌شود درست آن چیزی است که ما در این سرزمین سخت به آن نیازمندیم… مرزهای تأثیر کتاب(های) احمدی را نامحدود به سینما و ادبیّات سینمایی می‌دانم. او به آن سنّتی در ادبیّات سینمایی ایران غنا می‌بخشد که به شیوه‌ی بیان هنری اهمیّت بنیادین قائل نیست بل‌که آن‌چه گفته می‌شود برایش مهم است…»
یک ماه بعد که بابک احمدی پاسخی به نقد کریمی نوشت توضیح داد که: «در پیش‌گفتار کتاب نوشته‌ام که بیش‌تر ناقدان مجذوب مایه‌های آثار تارکوفسکی شده‌اند (مجذوب «آن‌چه گفته می‌شود») و بسیاری فراموش کرده‌اند که او پیش از هر چیز یک سینماگر بوده: «نزد اینان تارکوفسکی می‌توانست نویسنده، شاعر یا نقّاشی باشد که حرف‌های جالب و مهمّی دارد. پرسش مهم امّا این است که او این حرف‌ها را چگونه بیان کرده و مهم‌تر چگونه راهی تازه در هنر سینما گشوده است.» کریمی که خود جداسازی ساختگی و بی‌پایه‌ی شکل را از محتوا نمی‌پذیرد، به من هم حق بدهد که این‌دو را از هم جدا ندانم و برای شیوه‌ی بیان هنری همان اهمیّت بنیادینی را قائل باشم که برای آن‌چه گفته می‌شود.»
علاوه بر این ایرج کریمی با تکیه بر کتابی از خود تارکوفسکی از احمدی پرسیده بود که چرا به بعضی مفاهیم مورد علاقه‌ی تارکوفسکی اشاره‌ای نکرده: «احمدی در راه بررسی خود اتّکای زیادی به کتاب پیکر دادن به زمان یا به‌قول او پیکرسازی در زمان دارد (عنوان آلمانی کتاب زمان مُهروموم شده را می‌توان مبنای عنوان دیگری به فارسی: «زمان پیکر یافته» گرفت). امّا در این میان ـــ اگرچه ما انتظار خواندن ترجمه‌ی کامل آن را در این کتاب نداریم ـــ دست‌کم دو نکته‌ی مهم از کتاب مسکوت مانده که با وجود این‌همه بازگفت جای اشاره‌ای داشتند. این دو نکته عبارتند از تأکید تارکوفسکی بر رئالیسم، تعریف او از آن و شناسایی خود در مقام فیلم‌سازی رئالیست و دوّم تأکید او بر اخلاق و شناسایی آن همچون جنبه‌ی به‌شدت خلّاقانه‌ای از هستی بشری. این نکات از بنیان‌های اندیشه و شیوه‌ی بیان هنری تارکوفسکی هستند و به‌راستی جای اشاره‌ به آن‌ها در این کتاب خالی است.»
و بابک احمدی در پاسخش اشاره کرد که: «کریمی ایراد گرفته که چرا در کتاب از نظریه‌ی تارکوفسکی در مورد رئالیسم و این نکته که او خود را رئالیست می‌نامید یاد نشده است. اگر رئالیسم آن مکتب مشهور هنری باشد ـــ که شرح پیدایش، تکوین و تعریف آن در هر کتاب معتبر «تاریخ هنر» یافتنی است ـــ تارکوفسکی را نمی‌توان رئالیست نامید؛ حتی اگر او ـــ بنا به تعریفی یک‌سر شخصی ـــ خود را چنین خوانده باشد.»
نکته‌ی دیگری که ایرج کریمی در نقد کتاب نوشته بود این بود که: «تارکوفسکی بارها در کتابش و در گفت‌وگوها اظهار داشته که تصویرهای سینمای او عاری از معنای نمادین هستند و به آن چیزی اشاره دارند که نشان می‌دهند. این اظهارْ احمدی را دچار این سوءتفاهم کرده که تارکوفسکی به خلّاقیّت تماشاگر بی‌اعتنا است و با این گفته سهم او را در کارکرد مفهومی فیلم نادیده می‌گیرد. به‌عقیده‌ی من علّت این سوءتفاهم غفلت نویسنده در مورد جنبه‌‌ای اساسی و مهم از سینمای تارکوفسکی است: مدیتاسیون [مدیتیشن] Meditation یا به‌قول عرفای خودی تأمّل و مراقبه. به‌تجربه این‌طور فهمیده‌ام که تماشای فیلمی از او گاه تا به حدّ تخدیر سُکرآور و لذّت‌بخش است و همان فیلم در شرایط نامساعد ملال‌آور و کسل‌کننده است. تجربه‌ی تماشای فیلمی از تارکوفسکی برای من همواره همچون تجربه‌ای آیینی بوده است و می‌دانیم که این تجربه ساعت و ساحتی دارد. هدف این هنرمند عارف متقاعد کردن آنانی نیست که باور نیاورده‌اند؛ درست‌تر بگویم، روش او برای این کار همان روش منطقی مرسوم نیست. تارکوفسکی می‌کوشد تا با غرقه کردن تماشاگر در سُکر حیات و نشئه‌ی هستی غافلان را دچار پرسش و مهم‌تر از آن دچار بهت کند… این درست است که این سینما عبارت از تصویر ساده‌ی اشیاء نیست امّا از نماد و تمثیل هم جدا است. تارکوفسکی از ما دعوت نمی‌کند تا به چیزها بنگریم، بل‌که او ما را ناچار از تجربه‌ی نوین جهان می‌کند. او از آن دسته فیلم‌سازانی است که توصیفش برای شخص ناآشنا به‌راستی غیرممکن است. او را باید دید، تجربه کرد و ماهیّت مابعدالطبیعی چیزها را آن‌گونه که او عرضه می‌کند محک زد.»
و بابک احمدی در جوابش نوشت: «در کتاب به این حکم تارکوفسکی انتقاد کرده‌ام که تصاویر سینمایی آثارش را از هرگونه معنای نمادین جدا دانسته است. هر شکل تأویل ناگزیر سویه‌ای نمادین در متن می‌یابد و اگر اثر هنری «چیزی اندیشگون» دانسته شود (که به‌نظر تارکوفسکی چنین است) آن‌گاه این نقش اندیشگون را از تأویل و نماد گریزی نیست… البته می‌توان یکی از مهم‌ترین سویه‌های آثار تارکوفسکی را عرفانی، آیینی و باطنی خواند، امّا نکته این‌جا است که منطق سخن (Discours) نقّادانه با منطق سخن عرفانی متفاوت است. کریمی انگار این تفاوت را نمی‌پذیرد. امّا به‌گمان من ناقدان می‌توانند بدون باور به عقاید عرفانی و دینی تارکوفسکی آثار او را نقد کنند. البته آنان ناگزیرند که مبانی فکری و عقیدتی تارکوفسکی را بشناسند امّا ضرورتی ندارد که آن‌ها را بپذیرند.»
یکی دیگر از چیزهایی که به‌زعم ایرج کریمی صحیح نمی‌رسید این بود که: «نکته‌ی دیگر جنبه‌ی حدیث نفس‌گونه‌ی سینمای تارکوفسکی است. احمدی مدّعی است که سینمای شوروی با فیلم‌های تارکوفسکی ـــ و به‌ویژه فیلم آینه ـــ زبان باز کرده است؛ زیرا او نخستین فیلم‌ساز روسی است که از منِ خود سخن گفته. راست است: تارکوفسکی یک استثناست امّا نه‌فقط در موقعیّت زاده‌ی انقلاب اکتبر. راستش من برخلاف احمدی موضوع را سیاسی نمی‌بینم. به‌عقیده‌ی من این مسأله دو جنبه دارد: جنبه‌ی نخست به سنّت آفرینش هنری و ادبی غنی و باشکوه روس‌ها در سده‌ی گذشته بازمی‌گردد. تارکوفسکی خود ستایش‌گر این سنّت بوده و می‌دانیم که هیچ‌کدام از چهره‌های شاخص آن ـــ از پوشکین و گوگول و تورگنیف گرفته تا تالستوی و گنچاروف و داستایفسکی و چخوف و گورکی ـــ اهل حدیث نفس یا سخن گفتن از من‌های‌شان نبوده‌اند… آن «من» که تارکوفسکی عرضه می‌کند همان «من» نیست که در سینمای برگمان یا فللینی می‌بینیم. «منِ» برگمان یا فللینی با ویژگی‌های روان‌شناختی و خصوصی‌اش، چهره‌ای واقعاً یگانه و فردی دارد. درحالی‌که «منِ» تارکوفسکی در مقایسه بیش‌تر بازتابی روحی دارد و نشانه‌ای از «منِ» نوعی است. «منِ» او روحی است که سخت می‌گوید.»
و البته بابک احمدی سعی کرد در پاسخ به کریمی بگوید که چرا درست نوشته و اشتباهی در کار نیست:«امّا این حکم کلّی نادرست است. سه رمان تالستوی ـــ کودکی، نوجوانی و جوانی ـــ در حکم زندگی‌نامه‌ی خودنوشته‌ی او هستند. داستایفسکی همواره از خویشتن سخن گفته و «خاطرات خانه‌ی مردگان» شرح زندگی نویسنده است از سال‌های تبعیدش در سیبری… راست این است که رمان‌نویسان برجسته‌ی روسی سده‌ی پیش بارها بیش از بالزاک، فلوبر یا جرج الیوت اهل حدیث نفس بودند امّا با تکوین رئالیسم سوسیالیستی و هنر رسمی ــ دولتی سنّتِ سخن گفتن از خویشتن گسسته شد و تنها میان ستم‌دیدگان ادامه یافت.»
ظاهراً نقد و توضیح بابک احمدی درباره‌ی جنبه‌هایی از کار تارکوفسکی منتقدانی دیگر را کنجکاو کرد که پرسش‌های‌شان را مطرح کنند و از این بین نقدی که ملک‌منصور اقصی درباره‌ی این کتاب و ارزش و اهمیّتش نوشت هنوز خواندنی است. در بخشی آن نقد آمده بود که: «وقتی تارکوفسکی می‌گوید «ساخته‌های من برخاسته از احساسم است…» آیا مفهومش این است که پس اندیشه‌ای در کار نیست؟ یا این‌که نیندیشیدن در هنگام خلق تصویر با اندیشگون بودن تصویر دو گفته‌ی متناقضند؟ اعتقاد من این است که نه تناقضی وجود دارد و نه تصویرهای او فاقد اندیشه‌اند. به‌نظر می‌رسد تارکوفسکی از مرز اندیشه به مفهوم معمول عبور کرده است. اندیشه در عمق ذهن او هنگام خلق اثر هنری به‌طور طبیعی به احساس ترجمه و سپس با تصویر بیان می‌شود. اصلاً هنر واقعی و اصیل شاید همیشه همین‌گونه خلق شده و می‌شود و به همین شکل هم باید خود را بدان سپرد.»
شاید برای پاسخ به همین پرسش‌ها بود که احمدی تصمیم گرفت بعد از چاپ دومِ کتابش دیگر آن را منتشر نکند؛ بیش‌تر به این دلیل که فرصتی پیدا کند و کتاب را از نو بنویسد؛ مفصل‌تر و کامل‌تر. کتابی که صورتِ نهایی‌اش دست‌آخر اردی‌بهشت ۱۳۸۲ منتشر شد: امید بازیافته.

بعدتحریر: اگر وقت و حوصله دارید قسمت هفتم پادکست کارناوال را هم گوش کنید: آن‌سوی آینه، آندری تارکوفسکی، «آینه» و فیلم‌های دیگر

راه افتاده‌ایم تا به پایان برسیم

دفترچه‌ی یادداشت معمولاً جزء جدایی‌ناپذیر زندگی نویسنده‌هاست. هر نویسنده‌ای قاعدتاً دفترچه‌های کوچک و بزرگی دارد که در طول‌ سال‌‌ها سیاه‌شان می‌کند. این دفترچه‌ها گاهی دور انداخته می‌شوند. گاهی در کشوها می‌مانند تا بعدِ مرگ نویسنده بیرون بیایند و وارثان نویسنده منتشرشان کنند. گاهی هم کسی قدرشان را نمی‌داند و دور انداخته می‌شوند. گاهی هم نویسنده‌ها خودشان دست‌به‌کار می‌شوند و در یکی یا چندتا از کتاب‌‌ها‌ی‌شان جایی برای این دفترچه‌ها پیدا می‌کنند. خودشان اجازه می‌دهند خواننده دست‌نویس‌شان را بخواند. این است که چرک‌نویس‌ نویسنده درجا بدل می‌شود به پاک‌نویس. حالا همه‌چیز در دسترس ماست.
نویسنده/ مهندس‌های کارکشته‌ی بی‌نهایت جدی و حرفه‌ای این کار را نمی‌کنند. نقشه‌ی اولیه را پاره می‌کنند که دست کسی به آن نرسد. دفترچه‌ها روانه‌ی سطل آشغال می‌شوند یا در آتش می‌سوزند؛ چون کسی نباید از نسخه‌های قبلی خبر داشته باشد. اما جف دایر راه را در فاصله‌ی حاشیه‌ها طی می‌کند. عمری‌ست که این کار را می‌کند؛ چه وقتی از استاکرِ تارکوفسکی می‌نویسد (منطقه)؛ چه وقتی با عکس‌ها به تاریخ سر می‌زند (لحظه‌ی جاری)، چه وقتی سراغ دی اچ لارنس می‌رود (از روی خشم محض). چه ایرادی دارد خواننده از راه باخبر باشد؟ همه‌چی قرار است دست‌آخر منتهی شود به پایان. ما باخبریم. ما راه افتاده‌ایم تا به پایان برسیم و در این راه چشم‌مان به کلکسیونری‌ست که پایان‌های مرغوب و قیمتی را جمع می‌کند. بهترین‌ها را و کمیاب‌ترین‌ها را.
*
فکر کردن به پایان می‌تواند روی کیفیت کار اثر بگذارد؛ در واقع می‌تواند روی همه‌چی اثر بگذارد. دایر می‌نویسد که یک‌بار از جان برجر پرسیده که چه‌طور ممکن است آدم همچه عمر طولانی خلاقانه‌ای داشته باشد و در طول همه‌ی سال‌های زندگی بنویسد و منتشر کند. جواب برجر ظاهراً کوتاه بوده: هر کتابی ممکن است آخرین کتابی باشد که می‌نویسم. در این صورت نوشتن بدل می‌شود به راهی برای به تعویق انداختن آن روزی که نویسنده دیگر نخواهد یا نتواند یک کلمه هم روی کاغذ بیاورد؛ روزی که به‌قول دایر، در کتاب آخرین روزهای راجر فدرر و پایان‌های دیگر، در چنان افسردگی عمیقی فرو رود که نشود فرقش را با سعادت کامل تشخیص داد.

فیلم کوتاهی درباره‌ی دیگران

آن‌چه دست‌کم من به چشم نقطه‌ی اتصال کری‌یر و کیارستمی می‌بینمش، آن‌چه این دو مکالمه را هم به پیوند می‌دهد، شوق روایت‌گری است؛ اشتیاق تجربه‌های تازه‌ای که فقط از دل‌ کتاب‌ها بیرون نمی‌آیند و ریشه در زندگی دارند.
شوق کم‌نظیر کیارستمی به طلوع آفتاب و عکس گرفتن از درخت‌ها و درها و پنجره‌ها و پرنده‌ها از جنس همان طرح‌هایی است که کری‌یر در سفرهایش می‌کشید. کیارستمی دوربین‌به‌دست واقعیتی را ثبت می‌کرد که بعداً با واقعیت‌های دیگر پیوندی برقرار کند و کری‌یر که در سفرها میانه‌‌ای با عکاسی نداشت، با مداد و خودکار و روان‌نویس شروع به طراحیِ مردمانی می‌کرد که در کوچه و خیابان و بازار و پارک‌ها بودند. عکسی از کیارستمی را به یاد ندارم که مردمان در آن حضور داشته باشند و طرحی از کری‌یر را به یاد ندارم که تصویری از مردمان نباشد. آن‌چه در این در دو شیوه‌ی دیدن، در این دیدن و ثبت کردن، مشترک به نظر می‌رسد همان چیزی است که نامش را تجربه گذاشته‌اند. مهم نیست که آفتاب تازه دارد طلوع می‌کند یا دم غروب است، از خانه بیرون می‌زنی و در راه درخت‌ها را می‌بینی، در راه پرنده‌ها را می‌بینی، در راه مردمان کوچه و خیابان را می‌بینی و به خانه که برمی‌گردی داستان تازه‌ای در ذهن داری؛ داستانی که آن پرنده‌ها و آن درخت‌ها و آن مردمان دیگر را کنار زده و جایی برای خودش پیدا کرده؛ داستانی که می‌نویسی‌اش؛ داستانی که می‌سازی‌اش. فیلم کوتاهی درباره‌ی دیگران برای من داستان همین داستان‌هاست.

از مؤخره‌ی کتاب فیلم کوتاهی درباره‌ی دیگران [ویراست دوم]، انتشارات گیلگمش، ۱۴۰۲

عشقی که بشود آن ‌را توضیح داد مفت گران است

«اگر بنا باشد در این نوشته، اوّل به خودم و بعد به خواننده، توضیح بدهم که چرا آتالانتِ [ژان ویگو] را دوست دارم، باید رک‌وراست بگویم که این نوشته به چنین هدفی نمی‌رسد. یعنی نمی‌تواند برسد. عشقی که بشود آن ‌را توضیح داد مفت گران است.
جادوی هنر در این است که آخرین عنصر توضیح‌ناپذیر در زندگی حقیر هرروزه‌ی ما باشد.»
*
از جستارِ «و موج‌ها و تاریکی» نوشته‌ی بابک احمدی در کتابِ نوشته‌های پراکنده، نشر مرکز، ۱۳۹۴