دوستی با عباس غنیمتی بود برای من. خاطرش آنقدر برایم عزیز بود که وقتی گفت قرار است اُپرایی را در جنوب فرانسه کارگردانی کند و دوست دارد من هم این اُپرا را ببینم، رفتم اپرای کوزی فان توته، را که یکی از مهمترین ساختههای موتسارت است، در جشنوارهی شعر و موسیقیِ اکسآنپرووانس دیدم.
آخرینباری که آمد خانهی ما، عکس خیلی بزرگی برایمان آورد و زیرش نوشت: برای فلور و بهمن. قبل از آن هم چندباری آن جعبههای کوچکی را که خودش میساخت و شبیه جعبههای جواهر بودند برای فلور آورده بود.
کتابِ سعدی از دست خویشتن فریاد را که منتشر کرد یک نسخهاش را برایم آورد و بهشوخی گفتم منتظر کمربندت هم هستم. گفت چه کمربندی؟ گفتم شدهای پییر کاردن؛ کاری نیست که نکنی. این را که گفتم، چندتا بدوبیراهِ دوستانه نثارم کرد و گفت من را باش که کتاب آوردهام برایت.
این چیزها که مهم نبود؛ مهم این بود که این رفاقت سالهای سال دوام آورد. رفاقتهای خوب همینطورند؛ ادامهدار و پایدار.
از کتاب هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمانآرا، انتشارات گیلگمش، دی ماه ۱۳۹۹
بونوئل در هزارتوی لاکپشتها از کافهای در پاریس شروع میشود؛ وقتی روشنفکرهای اروپایی، همانطور که دود میکنند و مینوشند، با صدای بلند دربارهی هنر بحث میکنند و یکیشان میگوید اگر مجبوری از خودت میپرسی چرا باید هنرمند باشی، معنیاش این است که واقعاً هنرمند نیستی؛ چون هنرمند بودن مثل این است که آدم قدِ بلندی داشته باشد، یا با موهای طلایی به دنیا بیاید و یکی دیگر میگوید مهم نیست که کارِ ما به چه دردی میخورد؟ و آنیکی در جواب میگوید برای اینکه خودمان را بیان کنیم. بین حرفها این هم هست که هنر بههرحال باید پیوندی هم با مردم داشته باشد و آنها را تحت تأثیر قرار دهد و چه بهتر اگر حالوروزشان را دگرگون کند. آدمی هم هست که فکر میکند هنر نمیتواند جهان را تغییر دهد؛ چون این کارِ کودتاهای نظامیست و میرسند به اینکه هنر قرار نیست قانون را عوض کند؛ قرار ذهن مردم را دگرگون کند؛ بدون اینکه به سیرکی با سلیقهی کاپیتالیستها بدل شود. نکتهی مهم را یکی در میانهی جدلهای تندوتیزتر میگوید؛ اینکه هنر کابوس است و کلیدش همین است؛ چون چیزی در کار نیست که بخواهیم از آن سر درآوریم. وقتی از لوئیس بونوئل، با آن لباس غریب، که جایش حتماً در صومعههاست و سیگاری در یک دست و فنجان قهوهای در دستِ دیگر دارد میپرسند که چرا فیلم میسازد و چرا سگ اندلسی را ساخته، لحظهای مکث میکند و چیزی نمیگوید. هنر اگر آن کابوسی باشد که کمی قبلِ آن دربارهاش بحث کردهاند، بونوئل در هزارتوی لاکپشتها درست از همینجا شروع میکند. «خوابها و خیالها» فقط اینجا، لابهلای این حرفها نیستند که خودی نشان میدهند و به چشم میآیند؛ یکی از مهمترین فصلهای با آخرین نفسهایم، زندگینامهی لوئیس بونوئل، همینهاست: «خوابهایم را دوست دارم؛ حتا اگر کابوس باشند ــ که بیشترِ وقتها هم همینطور هستند. خوابهایم انباشته از دردسرهاییست که برایم آشنا هستند، اما این هم هیچ اهمیتی ندارد.» و مهمتر از این: «چگونه میتوان یک زندگی را تعریف کرد و درعینحال بخش مخفی، خیالآمیز و غیرواقعی آن را به دست فراموشی سپرد؟» [نقل قولهای بونوئل برگرفتهاند از: با آخرین نفسمهایم، ترجمهی علی امینی نجفی، انتشارات هوش و ابتکار، ۱۳۷۱] و بونوئل در هزارتوی لاکپشتها، انیمیشنِ سالوادور سیمو، پُرِ این بخشهای مخفی و خیالآمیز است؛ چون خواب و خیال دست از سرِ این فیلمساز برنمیدارد و خوابها بیشتر همان کابوسها هستند که ظاهراً از وقایع کودکی به سالهای بزرگسالی منتقل شدهاند. بونوئل در فصل کوتاه «طبلهای کالاندا» در با آخرین نفسمهایم روایت میکند که در آن مراسم غریب طبلها را «از نیمروزِ جمعه تا ظهر روز بعد (شنبه)» مینوازند و «این ضربهها یادآور ظلماتیست که در لحظهی مرگِ مسیح زمین را فرا گرفت، زلزلهای که در آن دم نازل شد، صخرههایی که ریزش کردند و پردههایی که از بالا تا پایین در معبد دریده شدند.» و البته «در پایان شب پوستهی طبلها با لکههای خون پوشیده میشود. دستها از شدت ضربهها زخمی و خونین میشوند؛ حتا دستهای زبر و زمختِ زارعان.» و این خاطرهایست که حتا در بونوئل در هزارتوی لاکپشتها دست از سرش برنمیدارد؛ چون این همان لحظهایست که خودش، تکوتنها، با طبل کوچکش روانهی این مراسم میشود و با اینکه در راه رسیدن به صف طبلزنها زمین میخورد و دستهایش خونی میشوند، اما لذت طبل زدن و جلوتر از دیگران در این صف ایستادن است که وامیداردش به تندتر دویدن و خود را به طبلزنها رساندن؛ جایی که همه از او بزرگترند، اما اوست که جلوتر از همه ایستاده و با دستهایی که خون از آنها میچکد طبل میزند تا آن «ظلمات» را به دیگران یادآوری کند. اما ظلماتی که در ادامهی داستان بونوئل را اسیر خود میکند ریشه در عصر طلایی دارد؛ فیلمی که وقتی روی پرده رفت «روزنامههای دستراستی علیه فیلم موضع گرفتند و همزمان با آن سلطنتطلبها و جمعیتهای فاشیستی به سینما حمله آوردند. روی پردهی سینما بمب انداختند و صندلیها را درهم شکستند.» و چیزی نمانده بود که با این ماجراها پروندهی فیلمسازی بونوئل برای همیشه بسته شود؛ چون سراغ هر کسی میرفت و هر ایدهای را در میان میگذاشت، هیچکس علاقهای به سرمایهگذاری نشان نمیداد؛ به این دلیل ساده که نام بونوئل کنار دردسر و گرفتاری و چیزهایی مثلها نشسته بود و هیچکس دلش نمیخواست شریک فیلمسازی شود که جمعیتی دنبال سرش بودند. بااینهمه بختِ بونوئل زد و سراغ دوستی رفت که نامش رامون آسین بود؛ «آنارشیستی سرسخت [که] شبها برای کارگران کلاس طراحی گذاشته بود.» در میانهی شوخی و جدیها رامون بلیت بختآزمایی خرید و قول داد اگر برنده شود بروند سروقت فیلم بعدی بونوئل. بلیتِ رامون آسین برنده شد و زمین بینان، مستندی دربارهی هورس و مردمانش، از همینجا شروع شد.
بونوئل در هزارتوی لاکپشتها داستان ساختن زمین بینان است؛ با همهی سختیهایی که سر راهش بود و سختتر از همه اینکه بونوئلِ جوان بعدِ ساخت فیلمهای سوررئالیستی، بعدِ آنکه نامش در شمار مشهورترین سوررئالیستها ثبت شد، باید قیدِ ساختن فیلمی داستانی را میزد و مستندش را میساخت؛ مستندی که میخواست «رونویسیِ منصفانهی حقایق ارائهشده توسط واقعیت، بیهیچ تفسیری و با کمترین دستکاری» باشد. [سخنرانیِ بونوئل را دربارهی این فیلم در کتاب جذابیت پنهان بونوئل، ترجمهی شیوا مقانلو، نشرچشمه بخوانید.] اما حقیقت این است که برای بونوئل رسیدن به هنر، بدون دستکاریِ واقعیت ممکن نیست؛ چون او هم، مثل بهترین فیلمسازان تاریخ سینما، خوب میداند که واقعیت در بهترین شکل ممکن لحظهی عزیمت است و نباید در چارچوب این واقعیت ماند. واقعیت از دید بونوئل عرصهی کسالت است و حوصلهی هر کسی را سر میبرد؛ بیش از همه حوصلهی خودش را. همین است که وقت میبیند بُزهای مورد نظرش از روی صخره نمیافتند و خوراک مردم فقیر هوردس نمیشوند، هفتتیرش را درمیآورد و شلیک میکند که بُزها بترسند و از صخره پرتاب شوند و این چیزیست که نهفقط در بونوئل در هزارتوی لاکپشتها که در آن گفتوگوی بلندبالای اواخر عمرش هم میشود دید و توضیحش البته این بود که همهی تلاش گروه و خود بونوئل این بوده که زندگی مردم هوردس را تصویر کنند و برای این کار گاهی چارهای جز دخالت در واقعیت نبوده؛ چون با فقط با دخالت در واقعیت میشده حقیقتی بزرگتر را به تصویر کشید؛ حقیقتی بهنام هوردس و مردمانش که در شمار فقیرترین مردم جهانند. اینجاست که میشود به آن تکهی اولِ انیمیشنِ بونوئل در هزارتوی لاکپشتها برگشت؛ جایی که جمعیت روشنفکرهای پاریسنشین، همانطور که دود میکنند و مینوشند، دربارهی هنر و وظیفهی هنر و چیزهایی مثل این بحثها میکنند. بونوئل نیازی به بحث کردن ندارد؛ چون از اولش هم میداند که هنر چیست و چه کاری از دستش برمیآید و مهمتر از اینها، هنری به نام سینما. این را بیستوپنج سال بعدِ ساختن زمین بینان، فیلمی که برای ساختنش خودش را به آبوآتش زد، در دانشگاه مکزیک به دانشجویانی گفت که پای حرفهایش نشسته بودند: «اُکتاویو پاز زمانی گفته بود آدمی محبوس تنها کافیست چشمانش را ببندد تا جهان را منفجر کند. من، با استناد به حرف او، اضافه میکنم: پلک سفیدِ پردهی سینما کافیست نورِ خود را بتاباند تا جهان را زیرورو کند.» [این سخنرانی را هم در کتاب جذابیت پنهان بونوئل بخوانید.] مهم نیست که بونوئل در ادامه میگوید «نوری که از سینما به سوی ما میآید بهدقت سنجیده و مهار شده است»؛ چون فیلمهای خودش و زمین بینان بهعنوان یکی از بهترینهایش، همان نوریست که جهان را زیرورو کرد. انیمیشنِ بونوئل در هزارتوی لاکپشتها داستان همین چیزهاست.
بار آخری که رفته بودم دیدن عباس، آنقدر جان نداشت که حرف بزند. جراحیهای مکرر و اشتباهات پزشکان امانش را بریده بود. برقِ چشمهایش نبود. امید به زندگی را همیشه در چشمهایش میشد دید. خبری از این امید نبود. ناامید شده بود. کم حرف میزد. بیشتر گوش میکرد. حرف زدن برایش سخت بود. گفت از کار تازه چه خبر؟ فیلم نمیسازی؟ گفتم دارم شروع میکنم. بعد هم اضافه کردم نقشِ اصلی اینیکی را خودم بازی میکنم. چشمهای عباس برق زد. لبخندی نشست روی لبهایش. گفت چه خوب. من که گفته بودم اگر خودت بازی کنی بهتر است. اگر گوش کرده بودی تا حالا شده بودی یک برَند. گفتم مثل وودی آلن؟ گفت مثل وودی آلن و هر دو لبخند زدیم.
از کتاب هفتاد و پنج سالِ اول به روایت بهمن فرمانآرا، انتشارات گیلگمش، دی ماه ۱۳۹۹
همهچیز شاید از نُهسال پیش شروع شد؛ چندهفتهای مانده به تولد هفتادسالگی. قرارمان گفتوگویی بود درست دربارهی هفتادسالگی؛ اینکه آدم در این سن کجا میایستد و دنیا را چهطور میبیند. حرفهایمان که تمام شد گفتم کاش این زندگی پُرماجرا روی کاغذ بیاید و هنوز جملهام تمام نشده بود که گفتند چرا خودت نمینویسیاش؟ یکی دو گفتوگوی بعدِ آن هم اشارههایی به این زندگی مکتوب داشت، اما روزنامه و مجله اجازهی چنین کاری را نمیداد؛ وقت میخواست. قید روزنامه و مجله را که زدم دوباره گفتند شروع نمیکنی؟ شروع کردیم. هشتادوچند ساعت گفتوگوی تازه و ده دوازدهساعت گفتوگوی قبلی و سر زدن به مجلهها و روزنامهها و کتابها و همینطور قرارهای بعدی و پُر کردن جاهای خالیای که جای دیگری پیدایشان نمیکردم. کتاب از دلِ اینها درآمد. بارها نوشته شد. قرار نبود گفتوگو باشد؛ قرار بود روایتی خودزندگینامهای باشد؛ یا آنطور که اول فکر کرده بودم زندگینگاره. قرار شد نظم و ترتیب کتاب همانقدر که خطی و تقویمیست، خطی و تقویمی نباشد و هربار یافتن نکتهای و گپ زدن در موردش مسیر را عوض میکرد. در بیشتر گفتوگوها رفیقم بهرنگ کیائیان کنارم بود و سهمش در شکلگیری کتاب هیچ کم نیست؛ چون اصلاً تشویق و حمایت او بود که کتاب را پیش برد. پاکنویسِ سوم یا چهارم متن را آقای حسن کیائیان خواندند و نکتههایی که گفتند راه را برایم هموار کرد. بعدِ این بود که متن را به رفقای همهی این سالها دادم که نظرشان برایم مهم بود: نوید پورمحمدرضا، کریم نیکونظر، آیدا مرادی آهنی و سامان بیات متن را خواندند و ایدههایشان را در میان گذاشتند. آنقدر که بلد بودم و از دستم برمیآمد سعی کردم متن را پاکیزهتر کنم. ویراستار کتاب، مهرنوش مهدوی حامد، نهفقط متن را پاکیزهتر از قبل کرد، که در شکلگیری نهاییِ کتاب و فصلبندی نهاییاش هم مشارکت کرد. گرافیک کتاب کار سعید فروتن است که با دقت و وسواس ماهها وقت صرف این کتاب کرد. از همهشان ممنونم و این جملهی بینهایت تکراری را هم باید بنویسم که کتاب اگر عیب و ایرادی هم دارد (و مگر کتابی یا چیزی را میشود سراغ گرفت که ایرادی نداشته باشد؟) حتماً به خودم برمیگردد. اما تشکر واقعی را باید از آقای بهمن فرمانآرای عزیز بکنم که در این چندسال، سر صبر و حوصله، به همهی سؤالها جواب دادند، همهی نکتهها را روشن کردند و آن روزهایی که به گفتوگو گذشت واقعاً در شمار روزهای خوش زندگی بود و هر کس آقای فرمانآرا را دیده باشد و پای حرفهایشان نشسته باشد، میداند دارم دربارهی چه انسانِ مهربان و نازنین و بزرگواری حرف میزنم. امیدوارم هفتاد و پنج سال اول به روایت بهمن فرمانآرا حوصلهی هیچ خوانندهای را سر نبَرَد و امیدوارم از خواندنش لذت ببرید و باور کنید که وقت نوشتنش به چیزی جز این فکر نمیکردم که این زندگی را باید با دیگران قسمت کرد؛ چون کم پیش میآید که آدم با چنین زندگی پُرماجرایی طرف شود؛ زندگیای که خودِ تاریخِ ماست.
همهچیز شاید از تعطیلات رُمی شروع شد؛ از پرنسس آنِ فیلم ویلیام وایلر که بعدِ خوردن آن قرصها و فرار از دست همهی آشناها روی نیمکتی به خواب رفت و مسیر زندگی جو بردلیِ خبرنگار با دیدن این زیبای خفته عوض شد. شاید همهچیز از سابرینا شروع شد؛ از دخترِ رانندهی خانوادهی لارابی در فیلم بیلی وایلدر که یکدل نه صددل عاشق دیوید کوچکترین پسر خانوادهی اربابش شده بود و او را برای آنکه از عشقوعاشقی دور کنند، روانهی پاریسش میکردند. عشق سالهای جوانی را گاهی نشانهی خامی میدانند اما چگونه میشود از خامی و پختگیاش باخبر شد و اگر اصلاً اینطور باشد تکلیف لاینس لارابی چیست که در اوج پختگی یکدل نه صددل عاشق سابرینایی میشود که دیوید را دوست میداشته. شاید همهچیز از جنگ و صلح شروع شد؛ از ناتاشا روستوای فیلمِ کینگ ویدور که زیباترینِ زیبایان است و شادی و سرزندگیاش دل هر تماشاگری را میبرد. شاید همهچیز با عشق در بعدازظهر شروع شد؛ آریان زیبا که کمکم و از سر کنجکاوی پا میگذارد به زندگی دیگری و اینوقتهاست که عشق بیاجازه وارد میشود و زندگی آدمها را جور دیگری میکند. شاید همهچیز برای دیگران با همهی اینها شروع شده باشد اما دستکم برای نویسندهی این یادداشت معمای استنلی دانن آن فیلمیست که او را با آدری هپبورن آشنا کرده؛ با رجی لمبرت که بعدِ برگشت از سفر تفریحی و اسکی و همهی تفریحات برفی، با خانهای خالی روبهرو میشود و میبیند همسرش را به قتل رساندهاند و پیش از اینکه با این چیزها کنار بیاید و مصائب زندگی و تلخیاش را باور کند، چهار مرد سر راهش قرار میگیرند که ظاهرشان به آدمحسابیها نمیخورد و دنبال چیزی میگردند که رجی اصلاً نمیداند چیست و در این بین آقای متشخصی هم بهنام پیتر جاشوآ هست که نمیشود فهمید عاشق دلخستهی رجی شده، یا قهرمانی ملیست که میخواهد به وطنش خدمت کند یا اصلاً جاسوسی که نباید حتا یک کلمه از حرفهایش را باور کرد. این شروع آشنایی نویسندهی این یادداشت بوده با هپبورنی که در همهی این سالها به چشم به او شمایل بینقص سینما بوده است. معصومیت و سادگی احتمالاً اولین چیزهایی هستند که آدری هپبورن را از باقی همدورههایش سوا میکنند. اما فقط آن معصومیت و سادگی و البته قدوقامتش نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ لبخند دلنشین و پررنگ همیشگیاش امضای او است؛ حتّا وقتهایی که دارد نقش آدمهای غمزدهی بختبرگشتهای را بازی میکند که انگار غم همهی دنیا روی سرشان نازل شده، باز هم نشانی از این لبخند دلنشین و پررنگ را میشود روی لبهایش دید و فقط این لبخند نیست که او را از دیگران جدا کرده؛ صدای حیرتانگیزش هم هست؛ کلماتی که درست گفته میشوند؛ همهچیز بهقاعده و بهاندازه. آنطور که باید گفته شوند؛ نه آنطور که معمولاً گفته میشوند. این فرق آدمیست مثل او با دیگرانی که فقط حرف میزنند. فقط کلمهها را از دهانشان پرت میکنند بیرون و حتا به نوع کلمات دقت نمیکنند. آدری هپبورن خوب بلد است شادی و غم را یکجا عرضه کند. غم را پشت پردهی شادی پنهان میکند و لحظهی موعود که سر میرسد ناگهان شادی از پسِ پرده بیرون میآید و جای غم را میگیرد. رفتارش، هر قدمی که برمیدارد، نشانی از وقار است و نگاهش به آدمها خبر از شفقتی میدهد که در جانش خانه دارد. مهربانیای که خودش همیشه از آن دم میزد و شادیای که میگفت اگر نباشد دنیا به مفت نمیارزد. اینکه بدیهیست؛ مخصوصاً که او، با همهی خوبیها، با همهی آن شفقتی که جانش را از دیگران سوا کرده بود، دستآخر دچار بیماریای شد که جسموجانش را نابود کرد. همهی اینچیزهاست که بازیهای هپبورن را دیدنی میکند؛ دیدنیتر از بازیگران دیگری که همدورهاش بودهاند و خواستهاند قدمی جلوتر از او بردارند و طبیعیست که به جایی نرسیدهاند. همین است که میشود آن مثال معروف را، آن جملهی دلپذیر را، با کمی تغییر دربارهی او هم نوشت که ظاهرش ظاهرِ بازیگر است؛ رفتارش رفتارِ بازیگر است؛ حرف زدنش حرف زدنِ بازیگر است و واقعاً بازیگر خوبیست.