بهترین نتیجه‌ی ممکن

این‌طور که فیلیپ لوپِیْت نوشته نکته‌ی هیجان‌انگیز سه مجموعه‌جستارِ اولِ سوزان سانتاگ این است که خواننده را به وجد می‌آورند که درباره‌شان اظهارنظر کند. مهم نیست خواننده با نظر سانتاگ درباره‌ی چیزی که نوشته موافق است یا نه؛ مهم این است که سانتاگ از همه‌ی هنر نویسندگی‌اش استفاده کرده تا پرتره‌ی به‌زعمِ لوپِیْت تازه‌ای از جُستارنویس زن را در سال‌های میانی دهه‌ی قرن بیستم بسازد: جُستارنویسی مستقل، جُستارنویسی که ذهن و دستِ خودش را برای لذت بردن از هر چیز باز گذاشته، جُستارنویسی که بابت هوش سرشارش و علاقه‌اش به چیزهای مختلف از کسی عذرخواهی نمی‌کند و خودش را هیچ محدود نمی‌کند به این‌که فقط درباره‌ی چیزهای بخصوصی بنویسد: این‌که مثلاً من فقط درباره‌ی رمان‌های قرن نوزدهمِ فرانسه می‌نویسم، یا موسیقی کلاسیک آلمان، یا هر چیز دیگر. هر چیزی که بشود درباره‌اش فکر کرد و به ایده‌ای رسید و از آن ایده برای رسیدن به ایده‌های بعدی کمک گرفت به چشم سانتاگ قابل نوشتن است و می‌شود اصلاً همه‌ را به هم ربط داد؛ چون ذهن خودش این ربط را پیدا کرده. اما نکته‌ای که باز هم به‌قول لوپِیْت نباید نادیده‌اش گرفت این است که سانتاگ درباره‌ی همه‌ی این چیزها می‌خواند و مدت‌ها درباره‌شان فکر می‌کرد و بعد در طول نوشتن ممکن بود نظرش کمی تغییر کند، اما به جای این‌که جُستارش را دور بیندازد و جُستار تازه‌ای شروع کند، خودِ این تغییر نظر و این ایده را که آیا چیزی که دارم به‌اش فکر می‌کنم درست است یا نه، به بخشی از جُستار بدل می‌کرد؛ به چیزی تازه‌‌تر از چیزِ قبلی. بخشی از جذابیتِ جستارهای سانتاگ مدیون همین بلند فکر کردن است؛ یا جلو چشم دیگران فکر کردن. این‌که جواب قطعی‌ای برای چیزی ندارم. همین حالا و در لحظه‌ی نوشتنِ این کلمات دارم فکر می‌کنم و درست همین لحظه که دارم این جمله را می‌نویسم رسیده‌ام به این‌که شاید از مسیر دیگری هم بشود این راه را رفت که قبلاً به فکرم نرسیده بود. این البته یک جور خطر کردن است اگر آدم خوب نخوانده باشد و خوب فکر نکرده باشد، اما دست‌کم در مورد سانتاگ می‌دانیم ولعِ خواندن، یا شور خواندن، همیشه نتیجه‌بخش بود؛ بهترین نتیجه‌ی ممکن…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *