کتاب‌خانه‌ای که از دست داده‌ایم

«وقتی کسی می‌میرد، کتاب‌خانه‌ای را از دست می‌دهیم». این ضرب‌المثل قدیمیِ کی کویو، قبیله‌ای در کنیا، را بی‌دلیل بر پیشانی این کتابِ گفت‌وگو با سوزان سانتاگ ننوشته‌اند. هیچ جمله‌ای به اندازه‌ی این ضرب‌المثل توضیح درستِ این کتابی نیست که در دست گرفته‌ و خواندنش را شروع کرده‌ایم. نویسندگانی که خود را در کلمات غرق کرده باشند اندکند؛ نویسندگانی که کلمه را بدل کرده باشند به خانه‌ی خود و کلمات برای‌شان به اندازه‌ی نفس کشیدن مهم باشد.
سانتاگ یکی از این نویسنده‌هاست؛ یکی از کامل‌ترین‌ها؛ آدمی که اصلاً شبیه آدم‌های دوروبرش نبوده؛ لحظه‌ای را انگار به تنبلی نگذرانده؛ همیشه در حال خواندن بوده؛ یا در حال فکر کردن. همیشه ایده‌ای داشته برای این‌که زمان را آن‌طور که دوست می‌دارد و فکر می‌کند مهم است بگذراند؛ نه این‌که مثل ما ادای خواندن و فکر کردن را درآورد و هر جُستار و هر مقاله‌ای که نوشته نشانی از همین خواندنِ مدام و فکرِ کردن مدام است و اگر آن‌چه او نوشته جُستار و مقاله است باید همه‌ی این چیزهایی را که به عنوان جُستار و مقاله می‌نویسیم، در نهایت فروتنی، پاره کنیم و گوشه‌ای بنشینیم و بیش‌تر بخوانیم و بیش‌تر فکر کنیم.
نکته‌ی اساسی درباره‌ی سانتاگ این است که فکر کردن برایش نقطه‌ی پایان چیزها نیست؛ نقطه‌ی شروع است؛ راهی‌ست برای سر درآوردن از چیزها و گاهی راهی برای کنار آمدن با چیزهایی که در زندگی‌اش هستند و در وجودش خانه کرده‌اند؛ مثلاً آن سرطانی که ناگهان از راه رسید و زندگی‌اش را به دو دوره تقسیم کرد و شاید او هم می‌توانست مثل خیلی از ما به چیزی جز درمان نیندیشد و روزهایش را به استراحت بگذراند ولی ترجیح داد وقتش را صرف نوشتن کتاب مختصری درباره‌ی این بیماری کند و اتفاقاً جاناتان کات هم گفت‌وگو را درست از همین بخشِ زندگِ سانتاگ شروع کرده؛ این‌که ظاهراً بیماری سانتاگ را به اندیشیدن درباره‌ی این مقوله‌ی مهم واداشته است.
خواندن و نوشتن انگار کاری‌ست که ما هم بلدیم ولی وقتی از زبان سانتاگ می‌خوانیم که خواندن مهم‌ترین سرگرمی‌ اوست انگار باید در فکر اولیه‌ی خودمان تجدید نظر کنیم؛ چون برای سانتاگ خواندن مشغولیت است و علاوه بر این تسلی‌بخش است و به تعبیر خودش خودکشی کوچک اوست؛ بهترین راه برای وقتی که نمی‌شود دنیا را تحمل کرد و می‌شود سوار سفینه‌ی شخصی کوچکی شد که خواننده را می‌برد به دنیای دیگری که اصلاً همین دنیای دوروبر نیست و البته شیوه‌ی پیشنهادی سانتاگ بیش‌تر به درد آدم‌هایی می‌خورد که مثل او تندخوانی بلدند و سریع کتاب خواندن قاعدتاً کاری نیست که همه از پس آن بربیایند و خیلی‌ها ترجیح می‌دهند به‌جای خواندن سرگرم تماشای برنامه‌های تلویزیونی شوند و با فشار یک دکمه از این شبکه به شبکه بروند و پا به دنیاهای تازه‌ای بگذارند و تفاوت سانتاگ با خیلی از آدم‌ها همین‌جا روشن می‌شود که او حتا وقتی افسرده می‌شده راه چاره را در کتاب خواندن می‌دیده نه این‌که مثل من چراغ‌های خانه را خاموش کند و در تاریکی سقف را هم درست نبیند و خودش را بابت کارهای کرده و ناکرده سرزنش کند.
گفت‌وگوی سانتاگ احتمالاً به درد هر کسی می‌خورد که در دوره‌ای از زندگی‌اش مهم‌ترین کتاب‌های تاریخ ادبیات را خوانده و پیش خودش فکر کرده که من بهتر از این‌ها می‌نویسم و چرا باید این‌ها را شاهکارهای ادبیات حساب کرد و نوشته‌های مرا کسی جدی نمی‌گیرد و توضیح می‌دهد که گاهی کتاب‌هایی مثل غرور و تعصب و سرخ و سیاه را باید اوایل سی‌سالگی خواند و مسأله اصلاً همین است که بعضی کتاب‌ها یا فیلم‌ها یا تابلوهای نقاشی به درد هر دوره‌ای از زندگی نمی‌خورند و باید تجربه‌ی بیش‌تری در زندگی داشته باشیم تا از این آثار درست سر دربیاوریم و برادران کارامازوف برای سانتاگ یکی از همین کتاب‌هاست یا آن‌طور خودش می‌گوید «تکان‌دهنده‌ترین، پرشورترین، الهام‌بخش‌ترین و برجسته‌ترین کار» ادبی دنیا و آدم بعدِ خواندن چنین کتابی‌ست که ‌می‌فهمد چرا باید زندگی کند و چرا نباید خودش را به دست نابودی بسپارد.
این هم هست که آدمی مثل سانتاگ وقتی پای عشق در میان باشد می‌‌گوید نوشتن از عشق شجاعت می‌خواهد و مشکل این است که وقتی کسی از عشق می‌نویسد همه فکر می‌کنند دارد درباره‌ی خودش می‌نویسد و هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد دیگران همه‌چیز را درباره‌اش بدانند و نوشتن، خودِ نوشتن، با کلمه‌ها سروکار داشتن، انگار همین عشقی‌ست که سانتاگ می‌گوید و هر کلمه‌ای آدم را لو می‌دهد؛ حتا وقتی خیال می‌کند کسی چیزی نمی‌داند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *