«همیشه فکر کردهام که تارکوفسکی از چهرو در سراسر زندگی در پی ساختن فیلمی براساس ابله بود؟» صفی یزدانیان در مقالهی کوتاهِ میشکین نوشته «پژواک صدای میشکین» را میشود در فیلمنامههای تارکوفسکی شنید؛ صدای مردی را که باور دارد «زیبایی جهان را نجات میدهد.» و نجات دادن دنیا البته کار هر کسی نیست.
در روزهای نوشتنِ ابله بود که داستایفسکی در نامهای به دوستش نوشت فکر تصویر کردنِ انسانی کامل در ذهنش جا خوش کرده؛ انسانی که گمان میکند به حدی از دانایی رسیده که دیگران بهرهای از آن نبردهاند و باید این دانایی را با دیگران در میان بگذارد؛ بیاعتنا به اینکه دیگران ابله و دیوانه بپندارندش و از این بگویند که واقعیت را نمیدهد و درکی از دنیای دوروبرش ندارد. حقیقت این است که نیّتهای عالیِ میشکین بیش از آنکه فایدهای به دیگران برسانند مایهی دردسر و آزار و رنج میشوند. قتلِ ناستازیا به دست روگوژین و دیوانگیِ روگوژینْ نشانی از همین آزار و رنج است.
دنیای دوروبرِ میشکین دنیای او نیست؛ در دنیای او با قدرت شادی و خوشبختی باید غم و اندوه را کنار گذاشت و با دیدن درختی در راه باید احساس خوشبختی کرد و حرف زدن با دیگری باید دل را پر از شادی کند و اصلاً در هر قدم زیباییها به چشم میآیند و اینجاست که حقیقتاً «زیبایی جهان را نجات میدهد» و اگر نجات دنیا ممکن نباشد چارهای جز دیوانگی نمیماند؛ عاقبتی که میشکین را کاملاً از دنیای دوروبرش جدا میکند؛ جدا شدن از همهچیز. از این به بعد دنیای میشکین چیزی جز زیبایی نیست.
تارکوفسکی میخواست فیلمنامهی ابله را با فلاشبکی به کودکی ناستازیا و رابطهاش با توتسکی شروع کند؛ میخواست داستان ملاقات میشکین و روگوژین را حذف کند چون بهنظرش مهم نبودند: «رمانْ احساس فاصله باقی نگذاشته است، صحنهها تأثیرگذار نیستند، بنابراین میتوان از آنها صرفنظر کرد.» برای تارکوفسکی مهم این بود که خواننده چه چیزی از این رمان را در خاطر دارد و خودش این دوازده بخش را به ترتیب اهمیّت یادداشت کرد:
«۱. چگونه پرنس میشکین با اپانچین آشنا میشود و صحنهی اعدام
۲. کشیدهی گانا
۳. ناستازیا فیلیپونا در خانهی ایولگین
۴. صدهزار روبل
۵. سرگذشت ناستازیا فیلیپونا
۶. رؤیای هیپولیت
۷. گلدان چینی
۸. خانهی روگوژین (مادر و هانس هولباین)
۹. آگلائه در خانهی ناستازیا فیلیپونا
۱۰. مرگ ناستازیا فیلیپونا. پرنس در منزل روگوژین
۱۱. و سپس مطمئناً حملهی صرع در پلههای هتل وزی و اقدام به قتل روگوژین
۱۲. پرنس و بچّهها.»
تارکوفسکی به این فکر میکرد که برای اقتباس از ابله نباید به کتاب وفادار ماند؛ نباید همهی آنچه را در رمان داستایفسکی آمده به فیلم بدل کرد و در عوض باید رمان را عینی کرد؛ باید «واقعیتی زنده از ایده، تفکر، ملاحظات و فرضیات مؤلف» را ساخت و منظورش از مؤلف البته کارگردان بود نه رماننویس؛ همانطور که خودش در پرانتز اضافه کرده بود.
ظاهراً دورهای هم به این فکر کرد که بهجای یک فیلم دو فیلمِ دوساعته براساس ابله بسازد؛ دستکم این چیزی بود که در نامهای بهعنوان یکی از برنامههای کاریاش در مقام کارگردان استودیوهای مُسفیلم نوشته بود؛ همانطور که دلش میخواست مرگ ایوان ایلیچ و مرشد و مارگریتا و همزاد را هم بسازد. امّا امیدِ تارکوفسکی هم چون میشکینِ داستایفسکی روزبهروز کمتر میشد؛ آنقدر که در ۲۸ دسامبر ۱۹۸۰ در دفتر خاطراتش نوشت: «دیگر تمایلی به ساختن ابله ندارم. میخواهم چیز دیگری بسازم. دوست دارم داستان نویسندهای را بسازم که تشخیص دادهاند مرضِ کُشندهای دارد.»
انگار این داستان خودش بود که شش سال بعد دفتر خاطراتش با این یادداشت تمام شد: «در رختخوابم خوابیدهام. نمیتوانم بنشینم… پاهایم دیگر در اختیار خودم نیستند… فکر کنم یک بحران حاد سیاتیک بر اثر شیمیدرمانی باشد… هر دو دستم درد میکند. طوری است که انگار درد عصب باشد. بدجوری ضعیف شدهام؛ یعنی دارم میمیرم؟»
ادامهی آنچه تارکوفسکی نوشت به اندازهی این سطرها مهم نیست؛ این چیزیست که او را به میشکینِ ابله شبیه میکند؛ مردی که همهی عمر میخواست دنیا را با زیبایی نجات دهد؛ مردی که با دیدن درختی در راه احساس خوشبختی میکرد و دستآخر توان هیچ کاری نداشت جز ترکِ این دنیا؛ دنیایی که ظاهراً زیبایی هم نمیتوانست نجاتش دهد.
ـــ مقالهی میشکین نوشتهی صفی یزدانیان در کتاب ترجمهی تنهایی [ویراست دوم] (نشرچشمه) منتشر شده و جملههای تارکوفسکی برگرفته است از کتاب دفتر خاطرات آندری تارکوفسکی؛ ترجمهی عظیم جابری (نشر افراز).