همهی تأکیدِ داستانهای دلهرهآور روی قربانیست؛ شکاری که سعی میکند از دستِ شکارچی فرار کند و برای فرار از دستِ او دست به هر کاری میزند و کار در چنین موقعیّتی شاید فکر کردن به نقشههاییست که میتواند او را از این موقعیّت خطرناک رها کند.
حق با پییر بوآلو و نارسژاک است که در رسالهی بررسی رمانِ پلیسی نوشته بودند «تهدید در همهجا حضور دارد. همهچیز در جهان مایهی تهدید است. کجا میتوان گریخت؟ به کجا میتوان پناه برد؟ باید منتظر ماند؛ زیرا تأمّل فایدهای ندارد. فقط زمانی که خطر مشخّص میشود باید برای گریختن کوشید. تهدید، انتظار، تعقیب… اینها سه عاملی هستند که دلهره را به وجود میآورند.»
امّا چه چیزی در این «تهدید، انتظار، تعقیب» هست که ما را هیجانزده میکند؟ در جوابِ این سؤال بوآلو و نارسژاک سؤالِ دیگری میپرسند «در دلهره چه چیزی معلّق است؟» شکلِ فرانسهی این سؤال البته هیجانِ بیشتری دارد؛ چون Suspense و Suspendu بههرحال شبیهتر از دلهره و معلّقاند به فارسی، ولی جوابِ این سؤال یک کلمه بیشتر نیست: زمان. و برای سر درآوردن از همین یک کلمه توضیح میدهند که عاملِ تهدید زمان را بینهایت کشدارتر از آنچه هست میکند؛ بینهایت طولانیتر از هر زمانِ دیگری.
درواقع تهدید چیزی نیست جز همین طولِ زمان که بهکُندی میگذرد و همهی عذابی که قربانی میرسد بهواسطهی همین کُندیِ زمان است. امّا وقتی پای تعقیب در میان باشد زمان سریعتر میگذرد؛ همهچیز آنقدر سرعت میگیرد و زود میگذرد که انگار چارهای نداریم جز رسیدن به تشنّج؛ جز رسیدن به هیجان و آشوب.
ترسِ مداومی که در داستانهای دلهرهآور به چشم میخورد نه به پلیس و کارآگاهی تعلّق دارد که میخواهد از حقیقت سر دربیاورد و نه مجرمِ گناهکارِ لابد شجاعی که با دستهای آلوده به خونِ دیگران آمادهی ریختنِ خونِ دیگریست و به چیزی جز پیش رفتن فکر نمیکند؛ ترسِ مداومْ حسّ قربانیایست که هرچه زمان بیشتر میگذرد بیشتر میترسد و همین رابطهای ریاضی را بین زمان و هیجانی که به وجود میآورد میسازد و نامِ این رابطه دلهره است.
تا تاریکی صبر کن هم با همان «تهدید، انتظار، تعقیب»ی که بوآلو و نارسژاک دربارهاش نوشتهاند ساخته شده؛ داستانِ موقعیّتی که رهایی از آن آسان نیست و نمیشود از دستِ این موقعیّت به جایی پناه برد. نکته این است که صحنهی این بازی امنترین جای دنیا برای سوزیست؛ مهمترین پناهگاهِش؛ همین خانهای که حالا به صحنهی بازیِ مرگباری بدل شده و ظاهراً بیرون آمدن از آن ممکن نیست، یا دستکم زنده بیرون آمدن از آن کارِ آسانی نیست؛ بازیای که روت، مایک تالمن و کارلینو به راه انداختهاند تا با «تهدید، انتظار، تعقیب» به عروسکِ بچّگانهای برسند که زیرِ لباسِ رنگووارنگش کیسههای پلاستکیِ کوچکِ هروئین را مخفی کردهاند.
در نهایت هر سه قربانی همین بازیای میشوند که خودشان به راه انداختهاند؛ درست مثلِ لیزا که همان اوایل جسمِ بیجانش را در کمدِ خانهی سوزی و همسرِ وفادارش سام میبینیم و البته موقعیّتِ لیزا هم دستکمی از این عروسک ندارد؛ او هم پوششیست برای پنهان کردنِ چیزی و درست همانطور که با چاقویی عروسک را یکبار در ابتدای فیلم و یکبار در انتهای کار میشکافند و کیسههای کوچک هروئین را درونش جای میدهند، با تمام شدنِ مأموریّتِ لیزا و درواقع ناتمام ماندنِ مأموریّتش روت کلکش را میکند.
خانهی زیرزمینیِ دو نفرهی سوزی و سام نهایتاً برای یک نفرِ دیگر جا دارد؛ گلوریای زرنگ و باهوشِ عینکی که پشتِ اخلاقِ گاهی تندوتیزش قلبی از طلا دارد و خوب میداند که چگونه باید این بازی را بههم بزند؛ با قایم شدن؛ رفتوآمدِ آرام و در معرضِ دید نبودن و البته تماسهای رمزیاش با سوزی. همین قایم شدن و رفتوآمدِ آرام در خانهی سوزی و سام است که سوزی را به اشتباه میاندازد و وقتی بعد از این سه نفر به خانه میآید فکر میکند گلوریا خانه را بههم ریخته و با اینکه هنوز به سنّ قانونی نرسیده سیگار هم کشیده؛ چون بوی سیگار در فضای خانه آمده. این چیزیست که به سام هم میگوید و سام هم البته باور نمیکند. مهم این است که گلوریا با عینکی که به چشم دارد یک جفت چشمِ اضافه قرض داده به سوزی و خیلی بهتر از عصایی که سوزی به دست میگیرد راه و چاه را نشانش میدهد؛ هرچند در نهایت خودِ سوزیست که راهی برای رهایی پیدا میکند و با اینکه بازی در صحنهی خانهاش اوّل سه به یک بوده (لیزای بیجان را فعلاً کنار بگذاریم) با کشته شدنِ مایک تالمن و کارلینو چارهای جز این ندارد که در تاریکی با روت بجنگد و روت که هم از موهبتِ بینایی برخوردار است و هم خلافکارِ آزمودهایست فقط به این فکر میکند که با به چنگ آوردنِ عروسکِ مرگبار و بیرون کشیدنِ کیسههای کوچکِ هروئین این بازیست، امّا فکرِ اینجای کار را نکرده که سوزی علاوه بر شکستنَ لامپها و پاشیدنِ هیپوسولفیت سدیم به صورتِ این غریبهای که خانهاش را بههم ریخته زنی خانهدار است که هرچند چشمهایش را در تصادف داده ولی آشپزی میکند و یکی از اسبابِ آشپزی همان چاقوییست که معمولاً گوشت و سبزی و باقی خوراکیها را ریز میکند و گاهی هم باید بهجای ریز کردنِ این چیزها در شکمِ روت فرو برود که به چیزی جز برنده شدن در این بازی فکر نمیکند.
امّا در تاریکی جنگیدن برای سوزی کار سختی نیست؛ دستکم یک سال است که در این تاریکی زندگی میکند؛ تاریکیای که هیچ چراغی روشنش نمیکند و کمکم خودش را عادت داده به اینکه در تاریکی زندگی کند؛ این کاریست که روت بلد نیست. تا چراغها روشناند و نور همهجا را روشن میکند ظاهراً دیگران (درواقع کارلینویی که لهولورده میشود و تالمنی که با جرالدینِ محبوبِ روت از پا درمیآید) در موقعیّتی بالاتر ایستادهاند؛ میبینند و یک قدم جلوتر از سوزی حرکت میکنند. نور امتیازیست که خوب میدانند از آن چگونه بهره بگیرند.
امّا تکلیفِ آنها که خود را به نور عادت دادهاند در مواجهه با تاریکی چیست؟ تاریکیِ خانهی بیچراغِ سام و سوزی در آن ساعتِ شبْ کار را برای روت سخت کرده؛ همین است که آن روتِ ظاهراً آرام و حقبهجانبی که قبل از این نشانی از عصبانیّت را در صورتش نمیدیدیم، در این تاریکی خشمش را پنهان نمیکند، حرص میخورد و دنبالِ راهیست برای تمام کردنِ این بازی؛ بازیای که خودش شروع کرده و لابد خیال میکرده برندهاش کسی جز او نیست ولی به اتّفاقاً به بازندهی بزرگ بدل شده؛ سام را پیِ نخودسیاه فرستاده و از خانه دورش کرده، شریکهای مزاحم را کنار زده، عروسک را به دست آورده؛ کیسههای هروئین را توی جیبش گذاشته و ظاهراً به همهی چیزهایی که میخواسته رسیده ولی بهجای همهی اینها تواناییِ سوزیِ نابینا را دستکم گرفته و چاقویی را که او در تاریکی در دست داشته ندیده و نتیجهی این دستکم گرفتن هم البته مرگی تدریجیست که نصیبش میشود تا خانهی زیرزمینی سام و سوزی دوباره به پناهگاهِ امنی بدل شود که فقط گلوریا حق دارد سروکلّهاش آنجا پیدا شود؛ امّا از کجا معلوم خانهای که یکبار صحنهی بازیای مرگبار بوده دوباره صحنهی چنین بازیای نشود؟
کمی بدبینانه است، ولی هیچکاک هم همیشه فکر میکرد دنیای جای امنی نیست و آدمها حتّا اگر در حریمِ امنِ خانهی خود باشند ممکن است خطری تهدیدشان کند؛ خطری که از ظاهرش اصلاً نمیشود تشخیصش داد؛ درست مثلِ عروسکی که سام بعد از پیاده شدن در فرودگاه از لیزا گرفت و به خانه آورد و بازیای را شروع کرد که در نتیجهاش سوزی بیش از همهی این مدّت با ندیدن و تاریکی کنار آمد؛ بدونِ اینکه خیالش بابتِ بازیهای بعدی آسوده باشد.