بایگانی برچسب: s

دروازه‌ی جهنم

تاریخ را گاهی مجموعه‌حکایت‌هایی می‌دانند که مقبولِ مردمانی از نسل‌های گوناگون افتاده و این نسل‌های گوناگون هم، در طول سال‌ها، تأکید کرده‌اند که تاریخ حقیقتی جاودانه‌ است و کسی یارای چون‌وچرا در آن ندارد و آن‌چه را در کتاب‌های تاریخ آمده نمی‌شود تغییر داد و جور دیگری روایتش کرد.
این‌طور که پیداست جدالِ سالیانِ تاریخ و داستان‌هایی که رنگ‌وبوی تاریخی دارند، هیچ برنده‌ای نداشته و گذرِ سالیانْ شماری از آن‌ها را که به جست‌وجوی حقیقتِ تاریخ و شخصیت‌های تاریخی برآمده‌اند، به این نتیجه رسانده که تاریخ حقیقتاً گذشته‌ی مُرده نیست؛ گذشته‌ای‌ست که تا امروز رسیده و قاعدتاً به روزهای بعدِ این هم خواهد رسید و آن‌چه بیش از همه در این گذشته‌ی به امروز رسیده مهم است، سرگذشتِ مردمانی‌ست که تاریخ به‌مددِ آن‌ها ساخته شده؛ مردمانی که نام‌شان در هیچ کتابی نیامده و هیچ‌کس آن‌ها را به یاد نمی‌آورد. درام‌های تاریخی هم معمولاً سراغ همین مردمان می‌روند؛ مردمانی که هرچند زاده‌ی خیال نویسنده‌اند اما در زمانه‌ای آشنا زندگی می‌کنند.
پای دوره‌های مهم تاریخ و بزنگاه‌های تاریخی که در میان باشد، همه‌چیز ظاهراً پیچیده‌تر به‌ نظر می‌رسد و یکی از این بزنگاه‌ها آلمان در فاصله‌ی دو جنگ جهانی‌ست؛ دوره‌ای که مشهور است به جمهوری وایمار و حالا، در گذرِ سال‌ها، نخستین سطرهای داستان دو شهرِ چارلز دیکنز، رمان‌نویس انگلیسی، را به یاد می‌آورد که نوشته بود «بهترین روزگار و بدترین ایام بود. دوران عقل و زمان جهل بود. روزگار اعتقاد و عصر بی‌باوری بود. موسم نور و ایام ظلمت بود. بهار امید بود و زمستان ناامیدی. همه‌چیز در پیش روی گسترده بود و چیزی در پیش روی نبود. همه به سوی بهشت می‌‌شتافتیم و همه در جهت عکس ره می‌سپردیم.»
این «بهترین روزگار و بدترین ایام»، این «موسمِ نور و ایامِ ظلمت» را فولکر کاتشر، داستان‌نویسِ آلمانی، چند سالی قبلِ این دست‌مایه‌ی مجموعه‌رمان‌های جنایی‌ پُرورقی کرد که مشهورند به بابِلْ برلین یا ماجراهای کمیسر رَت و انگار کاتشر وقت نوشتنِ این رمان‌ها مدام آن جمله‌ی بندتو کروچه‌ی ایتالیایی را در ذهن تکرار می‌کرد که گفته بود «تاریخ همواره معاصر است.»
در مجموعه‌‌ی تلویزیونی‌ای هم که تام تیک‌وِر، آخیم فون بوریس و هندریک هاندلوگتن بر پایه‌ی این رمان‌ها ساخته‌اند، معاصر بودنِ تاریخ و گذشته‌ای که حقیقتاً نگذشته، بیش از هر چیز به چشم می‌آید؛ هرچند زرق‌وبرق جمهوری وایمار شباهتی به این روزگار ندارد و جای آن زرق‌وبرق‌ها را چیزهای دیگری گرفته، اما نشانه‌های آشنا آن‌قدر زیاد است که نمی‌شود آن‌ها را ندید. جمهوری وایمار به چشم بسیاری از مردمان آن روزگار «موسمِ نور» بود و انگشت‌شمار بودند آن‌ها که زمانه‌ی خود را به چشم «ایامِ ظلمت» می‌دیدند. روزگار سپری‌شده‌ی مردمان بخت‌برگشته‌‌ای که جنگی مهیب را پشت سر گذاشته بودند به چیزی تازه بدل شده بود؛ انگار دروازه‌ی بهشت را به روی‌شان باز کرده بودند؛ فرصتی برای آرام گرفتن و ساختن دوباره‌ی سرزمین محبوب‌شان.
اما از آن‌جا که هیچ کارِ جهان به‌قاعده نیست و به هیچ‌چیزِ این جهان نمی‌شود دل بست، دروازه‌ی بهشتِ آن مردمان هم درجا بدل شد به دروازه‌ی جهنمی سوزان. بابِلْ برلین، دست‌کم تا پایان فصل سوم، هنوز آن جهنم سوزان را پیش روی تماشاگرانش نگذاشته و حال‌وروز مردمانش بیش‌تر به آن‌ها می‌ماند که در برزخی گرفتار و نگرانند که به‌جای باز شدن دروازه‌ی بهشت سر از جهنمی درآورند که رهایی از آن ممکن نیست؛ جهنمی که با جلسه‌های مخفی نازی‌های جوان و شمایل آدولف هیتلر روی دیوار این خانه‌ها نزدیک و نزدیک‌تر به‌ نظر می‌رسد.
اما در مواجهه با بابِلْ برلین، مثل هر درام دیگری که رنگ‌وبوی تاریخ دارد، اولین سؤال احتمالاً این است که چنین مجموعه‌ای را بر پایه‌ی تاریخ ساخته‌اند یا داستان‌های خیالی ـ جناییِ کاتشر و جوابش احتمالاً این است که هرچند رمان‌نویس تاریخ را آن‌طور که دوست داشته و صلاح دیده به کار گرفته و آن‌ را پس‌زمینه‌ی کارش قرار داده، کارِ مجموعه‌سازان تلویزیونی کمی فرق دارد؛ چون نمی‌شود داستانی درباره‌ی جمهوری وایمار تعریف کرد و تصویری در حال‌وهوای وایمار نساخت. روزگاری مارک فرو، تاریخ‌نگار فرانسوی، نوشته بود «مورّخ ـ بر اساس ماهیت مأموریت و دوره‌اش ـ مجموعه‌ی معیّنی از اسناد و روش‌ها را برمی‌گزیند و در صورت لزوم آن‌ها را عوض می‌کند، همان‌طور که یک سرباز اسلحه و تاکتیکش را هنگامی عوض می‌کند که کارایی‌شان را از دست داده باشند.» کارِ نویسنده و فیلم‌سازی که سراغ دوره‌ای تاریخی می‌رود انگار دست‌کمی از این مورّخ، یا آن سرباز، ندارد و گوشه‌های تاریخ مورد نظرش را آن‌قدر جست‌وجو می‌کند که به آن‌چه می‌خواهد برسد؛ یا دست‌کم به آن‌‌چه بیش‌تر به کارش می‌آید.
همین است که بخش اعظم تلاش مجموعه‌سازانِ بابِلْ برلین هم صرف ساختن همان دوره‌ای شده که «بهار امید بود و زمستان ناامیدی» و اتفاقاً این ترکیب پیچیده و پُرتناقض جذاب از کار درآمده؛ چون هم‌زمان با ساختن آن حال‌وهوا، داستانِ از راه رسیدنِ گیریون رَت و سر درآوردنش از برلین را پیش روی تماشاگرانش گذاشته است؛ کمیسری که برای حل کردن پرونده‌ای به‌خصوص از کُلن راهی برلین شده؛ پرونده‌ای تقریباً شخصی و خانوادگی که اگر حل نشود، دودمان خاندان رَت را به باد می‌دهد. این است که پرونده‌ای تقریباً شخصی پای کمیسرِ جوان را به اداره‌ی پلیسِ پایتخت باز می‌کند؛ اداره‌ای که به‌قول تاریخ‌نویسانِ جمهوری وایمار، بزرگ‌ترین و پیشرفته‌ترین پلیس‌های اروپا را تربیت کرده بود و دایره‌ی جنایی‌اش، جایی که گیریون رَت سر از آن‌جا درمی‌آورد، الگوی پلیسِ باقی پایتخت‌های اروپا بود؛ محفل کارآگاهان تیزهوش و زیرکی که به کمک جرم‌شناسان و پزشکان قانونی خوب می‌دانستند چه‌طور جنایت‌کاران را به دام بیندازند.
نقطه‌ی شروع بابِلْ برلین هرچند ماجرایی اخلاقی‌ست اما برلینِ مُدرن به چشمِ این کمیسرِ جوان کم‌کم به جدولِ کلمات متقاطع شبیه می‌شود؛ حل کردنِ چندتا از خانه‌های این جدول قاعدتاً کار سختی نیست، مهم این است که جدول را تمام‌وکمال حل کند و آماده‌ی حل کردن جدول‌های بعدی شود؛ جدول‌هایی که ظاهراً تمامی ندارند. همه‌چیز به این سادگی هم نیست؛ چون پشتِ آن پرونده‌ی تقریباً شخصی، که یک‌جور باج‌گیری از مقامات ارشد است، گروه بزرگی سرگرم تولید عکس و فیلم‌هایی هستند که دایره‌ی اخلاقیِ پلیس باید به پرونده‌شان رسیدگی کند؛ چون این کارها حتا در «بهار امید» و «موسم نور» هم ممنوع است.


این گروه بزرگ البته به پشتوانه‌ی صاحبان کسب‌وکارهای بزرگ و مشاغل پردرآمدی که حساب‌های بانکی‌شان روزبه‌روز پُرتر می‌شود دست به چنین کاری زده‌اند؛ چون پشت پرده‌ی آن کافه‌ها و رستوران‌ها و محفل‌های شادمانیِ شبانه، که ظاهراً در روزگار وایمار رونق بسیاری داشتند، همین چیزهاست و گیریون رَت کم‌کم می‌فهمد شماری از پلیس‌ها هم از این ماجراها خبر دارند، اما ترجیح می‌دهند در این چیزها دخالت نکنند و سهم‌شان را بگیرند؛ چون قاعده‌ی شهرِ مُدرنی مثل برلین همین چیزهاست و با گرفتن پول و رشوه می‌شود زندگی را بهتر اداره کرد.
همه‌چیز به‌ همه‌چیز ربط دارد و همه دور دایره‌ای می‌چرخند که خارج شدن از آن ناممکن به نظر می‌رسد. این‌جاست که می‌شود عنوان‌بندیِ مجموعه‌ را به یاد آورد؛ آن چرخ‌فلکی که نامش بابِلْ برلین است؛ چرخ‌فلکی که قاعدتاً بالاتر از زمین حرکت می‌کند. از این چرخ‌فلک می‌شود به چرخ‌فلکِ دیگری رفت؛ چرخ‌فلکی که چند سالی بعدِ فروپاشیِ جمهوریِ وایمار و بعدِ شکستِ هیتلر، در فیلمی دیگر، مردِ سوّم، که داستانش در پایتختِ همسایه، وین، می‌چرخید. فقط هالی مارتینز و هری لایم سوارِ چرخ‌فلکِ پراتر بودند؛ هری لایمی که با دست آدم‌هایی را که آن پایین شبیه مگس‌های سیاه بودند، به دوست قدیمی‌اش نشان می‌داد و می‌گفت اگر یکی از این نقطه‌های سیاه برای همیشه تکان نخورَد ناراحت می‌شوی؟ و این حرف‌ها را می‌زد که دوستش را امتحان کند و ببیند هنوز هم با چشمِ بسته دنبالش راه می‌افتد یا نه.
چرخ‌فلکِ بابِلْ برلین مدام در حرکت است و ظاهراً تا کسی پیدا نشود و برقش را قطع نکند به کارش ادامه می‌دهد. گیریون رَت ظاهراً همان کسی‌ست که قیچی‌به‌دست از راه رسیده و می‌خواهد سیمِ برقِ این چرخ‌فلک را قطع کند، اما چیزی که کمیسرِ جوانِ اهلِ کُلن، این شهرستانی‌ای که پلیس‌های برلین چشم دیدنش را ندارند، نمی‌داند، این است که در برلینِ دوره‌ی وایمار همه‌چیز به همه‌چیز ربط دارد و پیوند عمیقی بین فساد سازمان‌یافته و سیاستمداران و افسران عالی‌رتبه و کارآفرینان سرشناسِ شهر برقرار است و به هر جای شهر که سر بزند، حتا اگر گذرش به پررونق‌ترین باشگاه شبانه‌ی شهر بیفتد، رد پای یکی از آن‌ها را می‌بیند؛ حتا ممکن است چندتایی از مقامات عالی‌رتبه را ببیند که به بهانه‌ی شام سر از زیرزمینی درآورده‌اند که تفرج‌گاهِ شهر است؛ دری که به روی همه باز نمی‌شود و یک‌بار باز کردنش کافی‌ست که ببیند زیرِ زمین چه‌قدر با روی زمین فرق دارد. سرشناس‌ترین مردمان شهر در این باشگاه کارِ خودشان را می‌کنند و راه خودشان را می‌روند و مردمان بخت‌برگشته‌ی شهر زبان‌شان را نمی‌فهمند و نمی‌دانند چه شهری و چه زندگی‌ای زیر پای‌شان جریان دارد.
با این‌همه گیریون رَت اوایل کار درگیر پرونده‌ای می‌شود که دو سویش طرفداران تروتسکی و افسران عالی‌رتبه‌ی ارتشند؛ قطاری که قرار است روانه‌ی استانبول شود و این‌طور که پیداست تروتسکی در ترکیه چشم‌به‌راه محموله‌ای‌ست که می‌تواند بازی قدرت را به نفع او عوض کند؛ طلاهایی که می‌گویند بازمانده‌های تزار جایی پنهان کرده بوده. کمیسرِ جوان البته چیزی درباره‌ی سیاست نمی‌داند و برایش عجیب است که وقتی خبر می‌دهد با محموله‌ی آن قطار می‌خواهند حکومت استالین را ساقط کنند، در جوابش می‌گویند این آرزوی خیلی‌هاست. مهم این است که سفیر اتحاد شووری بفهمد حق ندارد نیروهای مخفیِ تفنگ‌به‌دستش را شبانه‌ بفرستد که طرفداران تروتسکی را قتل‌عام کنند. اما سیاست در «بهار امید» و «موسم نور» هم از تحقیقات پلیسی و جنایی مهم‌تر است؛ پای روابط دو کشور در میان است و حتماً شوروی‌ها پیشنهادهایی برای آلمان‌ها دارند که مسیر بازی را عوض می‌کند.
در این شهرِ بزرگ و پُرماجرا گیریون رَت سراغ هر چیزی می‌رود با چیز دیگری روبه‌رو می‌شود و با این‌که به خیال خودش می‌خواهد طبق قانون رفتار کند، می‌بیند آن‌ها که باید قانون را اجرا کنند، خودشان بیش‌تر از دیگران آن را زیر پا می‌گذارند. عجیب هم نیست؛ پایتخت را دارند با همین شیوه و به کمک نقشه‌هایی که هیچ‌کدام‌شان قرار نیست به گوش دیگران برسد، اداره می‌کنند. دلیلش هم روشن است: شهر چندپاره است و هر کسی محدوده و قلمرو خودش را دارد؛ هرچند در ظاهر این‌طور به نظر نمی‌رسد.
ضربه‌ی اول را گیریون رَت وقتی می‌خورد که می‌فهمد پلیس برای مقابله با کمونیست‌ها آماده‌ است تا قتل‌عامی تمام‌وکمال راه بیندازد و با این‌که خودش یکی از همان پلیس‌های تا بُنِ دندان مسلحی‌ست که در کوچه و خیابان روبه‌روی مردمان عادی‌ای می‌ایسند که فقط شعار می‌دهند و حقوق شهروندی‌شان را یادآوری می‌کنند، باورش نمی‌شود که بالادستی‌ها بگویند با شلیک کردن به مردمان عادی ترس را به جان‌شان بیندازید. عجیب نیست که کم‌‌کم گلوله‌ها به هدف می‌خورند و پیکرِ بی‌جان مردمانِ کوچه و خیابان روی زمین می‌ماند. گلوله‌هایی هم به زن و بچه‌هایی می‌خورد که در بالکن خانه‌های‌شان ایستاده‌اند.
فردای آن روز که روزنامه‌ها خبر می‌دهند پلیس چه کشتاری راه انداخته، مقامات عالی به فکر می‌افتند راهی پیدا کنند و آبروی رفته‌ی پلیس را برگردانند و راه‌شان شهادتی‌ست که کمیسرِ جوان باید در دادگاه به زبان بیاورد. این آزمونی‌ست‌ که تکلیفِ گیریون و آینده‌اش را روشن می‌کند؛ کمیسرِ تازه از راه رسیده قرار است مناسباتش با رؤسای پلیس و مقامات عالی را بهتر کند یا نه؟
درست است که رئیس پلیسِ سیاسی هوای گیریون را دارد، اما مشکل این است که خودِ این رئیسِ یهودی جانش در خطر است؛ چون نازی‌های جوان دارند مدام در شهر جولان می‌دهند و بالادستی‌های‌شان دارند دستورهایی را که افسران عالی‌رتبه پشتِ درهای بسته صادر کرده‌اند اجرا می‌کنند. این‌جاست که آن «موسمِ نور» دارد جایش را به «ایام ظلمت» می‌دهد؛ چون افسران عالی‌رتبه‌ی ارتش که سودای بازگشت به عصرِ رایش را دارند، فکر می‌کنند تا یهودیان رشته‌ی امور را به دست دارند نمی‌توان به عصر سلطنت و احیای پادشاهی سرزمین محبوب رسید. باید راهی برای ترساندن‌شان یا برداشتن‌شان از سر راه پیدا کرد و قاعدتاً بهتر است خودشان پشت پرده باشند و دست‌شان رو نشود و چه‌کسی بهتر از این نازی‌های جوان می‌تواند این مأموریت‌ها را انجام دهد؟


تاریخ‌نویسان دوره‌ی وایمار بر این باورند که جنگ جهانی اول البته تأثیر عمیقی بر سیاست و جامعه‌ی آلمان گذاشت، اما کاری به کار نظام طبقاتی و سلسله‌مراتب اشراف‌زادگان نداشت؛ همان‌ها که این‌جا سودای احیای سلطنت را در سر می‌پرورانند و بر این باورند که فقط سلطنت می‌تواند آلمان قدرتمند را از نو احیا کند. همان‌ها دست‌به‌کار می‌شوند و مردمان طبقه‌ی متوسط را تشویق می‌کنند که با سرمایه‌‌گذاری در بورسْ اقتصاد کشورشان را رونق ببخشند و البته هیچ‌کس خودش را جواب‌گوی مردمان بخت‌برگشته‌ای نمی‌داند که با سقوط بورس به خاکستر می‌نشینند.
آن‌که این‌ها را می‌بیند و باید کاری از دستش بربیاید همین گیریون رَت است؛ پلیسی که اختلال روانی دارد و به شیوه‌ی درمانی غریبی پناه برده. عجیب هم نیست؛ چون مثل خیلی از جنگ‌برگشته‌ها او هم اسیر چیزهایی‌ست که در میدان نبرد دیده و حالا با آن شیوه‌ی غریب هیپنوتیزم و آن داروهای عجیبی که دکترِ عجیب و پررمزورازش برایش تجویز می‌کند قرار است به کجا برسد؟ چه خوب که در این راه شارلوت ریتر هم همراهش هست؛ یکی از زن‌هایی که در دوره‌ی وایمار از خانه بیرون زدند و هویت تازه‌ای پیدا کردند و با ظاهری شبیه لوئیز بروکس در خیابان‌ها قدم زدند. درست است که مثل خیلی داستان‌های دیگر این‌بار هم آن‌که جامه‌ی قهرمانی به تن می‌کند مرد است، اما چه خوب که زنی مثل شارلوت آن‌قدر پافشاری می‌کند که نشان پلیس را می‌گیرد و رسماً یکی از آن‌ها می‌شود که باید حواسش به شهر باشد؛ یکی که برلینِ زیرزمینی را هم خوب می‌شناسد و می‌داند چه‌طور باید با مسافران زیرزمین روبه‌رو شد. حالا که بعدِ حبابِ بورس و نابودی سرمایه‌ی مردمان بخت‌برگشته دیگر «بهترین روزگار» نیست و به «بدترین ایام» بدل شده، باید چشم‌به‌راه آن «ایام ظلمت» بود و شارلوت ریتر هم حالا تماشاگر جامعه‌ای‌ست که روزبه‌روز از خودش دورتر می‌شود؛ جامعه‌ای که بی‌تابِ رسیدن به تباهی‌ست. شمایلی که جوان‌های نازی مشتاقانه به دیوار خانه‌های‌شان می‌کوبند خبری جز این نمی‌دهد.

منابع:
چارلز دیکنز، آرزوهای بزرگ، ترجمه‌ی ابراهیم یونسی، تهران، نگاه، ۱۳۸۸
کالین استورر، تاریخ مختصر جمهوری وایمار، ترجمه‌ی حسن افشار، نشر مرکز، ۱۳۹۶
مارک فِرو، سینما و تاریخ، ترجمه‌ی محمد تهامی‌نژاد، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۹۷