زندگی رایلی نشان دیگری از علاقهی آلن رنه به «بازی» است؛ تمرین نمایشنامهای به نیّتِ اجرا و درهمتنیدگیِ زندگی و تئاتر در فاصلهی این تمرین و حرفهای نبودن گروهی که وقتشان را صرفِ این کار کردهاند و البتّه غیبتِ بازیگر اصلیِ «بازی» که همه دربارهاش حرف میزنند بدون اینکه لحظهای ببینیمش: معلّمی بهنامِ رایلی که ظاهراً آزمایشهای پزشکی خبر از وضعیّت سختش میدهند؛ مرد بیچارهای که پایش لبِ گور است و چیزی به آخر عمرش نمانده و باید برایش دل سوزاند و امیدوار بود که دستکم این روزهای آخر عمر را بهآرامش بگذراند.
خبر بیماریِ درمانناپذیرِ رایلی، این معلّم بختبرگشته، چیزی نیست که بشود نادیدهاش گرفت و دربارهاش حرف نزد، امّا چیزی که دکتر و بقیّهی دوستوآشناها از آن بیخبرند ماجراجوییهای دوران جوانی رایلی است و این همان چیزی است که علیامخدّراتِ شهر کوچک اندکاندک به زبان میآورند و پرده از حقایقی برمیدارند که بعد از شنیدنشان رایلی دیگر آن معلّم بختبرگشتهای نیست که همهی عمر سختی کشیده؛ مردی است که آداب صیدِ ماهی را بهخوبی فراگرفته و میداند که همزمان میشود چند ماهی را به تور انداخت و خیالش آسوده است که همیشه ماهیای برای صید پیدا میشود.
زندگی رایلی هم مثل شماری دیگر از فیلمهای آلن رنه ترکیب جذّاب و دلپذیرِ سینما و تئاتر است؛ بهره گرفتن از امکاناتِ تئاتر و تغییر دادن شکلِ ظاهریِ سینما و همهی آن نشانههایی که در فیلمهای دورهی متأخّرش دیدهایم. همین است که اینجا هم مثلِ سیگار کشیدن، سیگار نکشیدن (که اقتباس از نمایشنامهی دیگری از آیکبورن بود) دکور پُررنگتر از لوکیشن است؛ استفادهای سینمایی از عنصری تئاتری که بهکمک رنگها بیشتر به چشم میآید و شهر کوچک فقط بهواسطهی تصویرهای واقعی نیست که پیش چشم تماشاگران میآید؛ نقّاشیها، طرّاحیها و باسمهها هم نقش مهمّی در ساختن این شهر کوچک دارند؛ شهری که رفتار و گفتار مردمانش اصلاً یکی نیست.
خردهجنایتهای زنوشوهریای که بعد از شنیدن خبرِ بیماری رایلی آشکار میشوند ترکیب غریبی دارند: مردمانی که بدشان نمیآید چند روزی را بهخوبی و خوشی بگذرانند و تفریح کنند امّا درعینحال دوست دارند زندگیشان را هم دستنخورده نگه دارند. آب از آب نباید تکان بخورد در این مدّت و راه بقیّه هم درواقع همان راهِ رایلی است؛ کاری را بکن که دوست داری امّا وانمود کن که حواست فقط گرمِ یکجا است.
از همینجا است که میشود به نکتهای مهمتر رسید؛ اینکه اگر روزی و روزگاری از آدمهای مختلف سؤال کنند که زندگی یعنی چه؟، احتمالاً بین جمعیّت پاسخدهندگان آدمی هم پیدا میشود که بگوید زندگی احتمالًا همین چیزی است که ما سالهای سال است سرگرمش هستیم و شاید سالهای دیگری هم سرمان را به آن گرم کنیم.
امّا توضیح اینکه ما حقیقتاً سرگرم چهچیزی هستیم پیچیدهتر و ایبسا مفصّلتر از آن است که در یک جمله و حتّا چند خط جای بگیرد و بعید است هیچ آدمی حقیقتاً از پس توضیح آن بربیاید و انبوهی از کتابها را به مخاطبش ارائه نکند. رایلی، معلّمی که نمیبینیمش، سرش را به چیزی گرم کرده که دیگران از آن غافلند؛ چیزی که نامش زندگی است.
زندگی برای بقیّهی آدمهایی که میبینیمشان درست از لحظهای جدّی میشود که سرگرم «بازیِ» زندگی میشوند؛ سرگرم تمرین نمایشنامهای بهنیّت اجرا و از دل همین تمرین و «بازی» است که تازه از زندگی واقعیشان سر درمیآورند؛ از چیزی که سالهای سال سرگرمش بودهاند و شاید سالهای دیگری هم سرشان را به آن گرم کنند؛ بدون اینکه واقعاً بدانند سرگرم چهچیزی هستند.
این است که بیماری درمانناپذیر رایلی هرچند مایهی غم و اندوه است امّا نورافکنی است که همزمان زندگی چند نفر را روشن میکند و دقیقاً چیزهایی را پیش چشمشان میآورد که پشت پردههای آویخته پنهان شدهاند و تازه بعد از این است که میفهمند هیچکس واقعاً دیگری را نشناخته و هیچکس واقعاً نمیداند دیگری به چه چیزهایی فکر میکند. همین است که آخرین صحنهی فیلم را به یک شوخی تلخ و بزرگ بدل میکند؛ خاکسپاریِ رایلیای که دستآخر وقتی همه ترکش میکنند، دختری جوان بالای گورش ظاهر میشود: یکی که شاید بیشتر از دیگران دوستش داشته.