بایگانی برچسب: s

راهنمای حل جدول کلمات متقاطع

گولِ ظاهرش را نخورید؛ اصلاً آن آدم دست‌وپا‌چلفتی‌‌ای که فکر می‌کنید نیست. ظاهرِ هیچ آدمی البته نباید گول‌تان بزند؛ به‌خصوص این آدم. درست است که هیچ‌وقت یاد نگرفته موهایش را شانه کند و درست است که برای فرار از هر شانه‌ای موهایش را مدام کوتاه می‌کند؛ درست است که کت‌وشلوارش خیلی وقت‌ها چروکند و انگار هیچ‌وقت رنگِ اتو را به خود ندیده‌اند و درست است که بارانی‌اش را همیشه‌ی خدا با خودش این‌ور و آن‌ور می‌برد که چروک بودن کت‌وشلوارش را پنهان کند؛ درست است که حرف ‌زدن بلد نیست، یا خیلی وقت‌ها حوصله‌ی حرف زدن ندارد و وقتی چشمش به جمالِ علیامخدرات، به‌خصوص جوآن دخترِ رئیسش بازرس فِرِد تِرزْدی، روشن می‌شود، زبانش بند می‌آید و حرف‌هایش را فراموش می‌کند و به‌قول خودش از آن پلیس‌هایی‌ست که خانم‌های جوان را صحیح‌وسالم می‌رساند درِ خانه‌شان، ولی عوضش بلد است فکر کند؛ بلد است چیزهای ظاهراً بی‌ربط، چیزهایی را که پلیس‌های دیگر اصلاً سراغ‌شان نمی‌روند، کنار هم بنشاند و این چیزها را مدام جابه‌جا کند و هر بار دقیق‌تر نگاه‌شان کند تا دست‌آخر برسد به نتیجه‌ای که می‌خواهد؛ نتیجه‌ای که درست است، نتیجه‌ای که بقیه‌ی پلیس‌ها با دیدنش سری تکان بدهند و راه را برای دستگیری قاتلی چموش، قاتلی که خوب بلد است خودش را پنهان کند، باز می‌کند. این کاری‌ست که از هر بازرسی توقع داریم؛ حتا از یکی مثل او که رئیسِ رئیسش (همان پلیسِ غرغروی یونیفرم‌پوشِ بی‌کفایت و بی‌استعداد) فکر می‌کند حالا حالاها باید پشتِ میز نگه‌اش دارد تا پرونده‌های اداری را منظم کند.
نکته‌ی اساسیِ داستان‌های کارآگاهی ــ پلیسی، آن‌طور که منتقدان و مفسران این داستان‌ها نوشته‌اند، همیشه شناسایی و ای‌بسا دستگیری قاتل نیست؛ چون همیشه یکی هست که آن‌یکی را کشته و همیشه یکی هست که پرده از هویتِ این قاتل برمی‌دارد و دستش‌ را رو می‌کند، امّا مهم‌تر از کشفِ قاتل شاید کشفِ انگیزه‌های اوست. این‌که چرا کشته؟ و چه‌جور کشته؟ داستان‌های کارآگاهی ــ پلیسی البته کشفِ انگیزه‌ها را دست‌کم نمی‌گیرند، امّا گاه و بی‌گاه داستانِ انگیزه‌ها اهمیتِ کم‌تری پیدا می‌کند و چیزی که برای بیننده یا خواننده‌اش مهم‌تر به‌نظر می‌رسد، هویّتِ قاتل است.
با این‌همه به‌نظر می‌رسد بازرس مورسِ جوان را هم باید در شمار کارآگاه ــ پلیس‌هایی جای داد که کشفِ انگیزه را مهم‌تر از کشفِ قاتل می‌داند. این‌جاست که می‌شود بین این بازرس مورسِ جوانِ بریتانیایی و آن کمیسر مگره‌ی پیرِ فرانسوی شباهت‌هایی پیدا کرد. کمیسر مِگره‌ی فرانسوی بی‌آن‌که همه‌ی سرِنخ‌ها را کنارِ هم بگذارد و پای منطق و استدلال و چیزهایی مثل را وسط بکشد تا در نهایت انگشتِ اشاره را به‌سوی قاتلِ گریزپا بگیرد و در حضورِ جمع با غروری آمیخته به فخر دلایلِ جنایت را برشمارد و طشتِ رسواییِ او را طوری از بام بیندازد که صدایش به گوشِ همه برسد، ساعت‌ها فکر می‌کند و پیپ‌اش را مدام پُر می‌کند و به جست‌وجوی انگیزه‌ها برمی‌آید؛ چون آن‌طور که جرم‌شناسان می‌گویند هیچ‌کس بدون انگیزه دست به جرم و جنایت نمی‌زند. مگره کارآگاهِ پلیس است (به او می‌گویند کمیسر)، عضوِ نیرویی‌‌ست که قاعدتاً مهم‌ترین وظیفه‌اش حمایت از جامعه است و باید قانون را اجرا کند و ظاهراً در گوشه‌ای از جهان واقعاً چنین اتفاقی می‌افتد. این البته نهایتِ عقل‌گرایی‌‌ست؛ امّا مگره جورِ دیگری فکر می‌کند و ترجیح می‌دهد درک و فهمش از قانون براساس همان غریزه‌ای باشد که او را به راه درست هدایت می‌کند.
اِندِوِر سرگذشت روزهای جوانی بازرس مورس است؛ پلیس جوانِ ظاهراً بی‌دست‌وپایی که پلیسان ارشد جدی‌اش نمی‌گیرند و به هر بهانه‌ای تحقیرش می‌کنند؛ شاید به این نیّت که دست از این کار بردارد و بگوید حاضر است همه‌ی عمر را روی صندلی اداره‌ی پلیس بنشیند و بازرس نباشد. اما اِندِوِر مورسِ جوان همه‌ی این تحقیرها را به جان می‌خرد و کاری را که دوست می‌دارد ادامه می‌دهد؛ چون می‌داند آدمِ پشتِ میز نشستن و جواب دادن به تلفن‌ها نیست.


کشفِ رمزها و انگیزه‌ها برای بازرس مورسِ جوان، با آن چشم‌های آبی و موهای رنگی، انگار به حل‌ کردن جدول کلمات متقاطع شبیه است؛ جای هر کلمه را خالی گذاشته‌اند؛ تعداد حروف هم معلوم است و کافی‌ست یک یا چند خانه‌ی جدول را اشتباه بنویسیم تا همه‌چیز در جدول به‌هم بریزد. شهود و غریزه‌ای که راه را به کمسیر مگره‌ی فرانسوی نشان می‌داد؛ راهنمای بازرس مورسِ جوانِ بریتانیایی هم هست تا مثلاً بفهمد محبوب‌ترین خواننده‌ی زندگی‌اش قاتلی‌ست که باید دستگیرش کرد؛ هرچند دستگیری‌اش کار آسانی نیست وقتی اِندِوِر مورسِ جوان حقیقتاً واله و شیدای اوست؛ مثل هر آدمی که خواننده‌ای را ستایش می‌کند و مرتبه‌ای بالاتر از دیگران برایش در نظر می‌گیرد. همین‌طور است دستگیری قاتلی که آدم‌ها را براساس اُپراها می‌کشد. آن‌چه پیش پای پلیس‌ها می‌گذارد فقط حرف اوّلِ اسم قربانی بعدی‌ست و بازرس مورس جوان اگر در حل‌ کردن جدول کلمات متقاطع چیره‌دست نباشد، اگر اول خانه‌ای مختلف جدول را درست در نظر نگرفته باشد، نمی‌تواند پیدایش کند.
سال‌ها پیش از آن‌که اِندِوِر مورسِ جوان را در اِندِوِر ببینیم، مورسْ سربازرسِ میان‌سالی بود در رمان‌های کالین دکستر و اولین‌بار در ۱۹۷۵ با رمان آخرین اتوبوس به مقصد ووداستاک پا به دنیا گذاشت و کم‌کم شد دست‌مایه‌ی مجموعه‌ای تلویزیونی که بر پایه‌ی پانزده رمانِ دکستر ساخته شدند. سال‌ها بعدِ آن مجموعه بود که ایده‌ی تازه‌ای به ذهن مجموعه‌سازان رسید؛ این سربازرسِ میان‌سال پیش از این‌ها چه می‌کرده؟ مدارج عالیه را چگونه طی کرده و چگونه بالادستی‌ها را راضی کرده که راه را پیش پایش باز بگذارند؟ این است که اِندِوِر هرچند بر پایه‌ی آن مجموعه‌ی تلویزیونی ساخته شده، اما داستان تازه‌ای‌ست؛ بازرسی که برای بالا رفتن از پله‌های ترقی باید موانع زیادی را کنار بزند.
می‌شود دوباره به دنیای کمیسر مِگره برگشت و از توضیحی نوشت که پی‌یر بوآلو و نارسژاک درباره‌ی داستان‌هایش می‌دهند؛ جایی که می‌نویسند «انسانی کلمه‌ای‌ست که سیمنون آن ‌را زیاد به کار می‌برد و همین ملغمه‌ی بی‌گناهی و گناه‌کاری‌ست که در همه‌ی انسان‌ها یافت می‌شود، یا دقیق‌تر مسأله‌ی بی‌گناه ــ گناه‌کار بودن است و این قانون وجودی ماست. مگره عمیقاً به این مسأله آگاهی دارد. وقتی می‌کوشد خود را با جنایتی منطبق سازد و جوّ آن‌ را درک کند، بر آن می‌شود چیزی را بیاید که آن ‌را متمایز کرده. چیزی که به آن حالت نومیدانه‌ی تقریباً متافیزیکی‌اش را می‌بخشد. بعد از آن است که کم‌کم مجرم را حس می‌کند، موقعیتش را مشخص می‌کند و مثل همه‌ی کارآگاهان خوب به استدلال می‌پردازد.»
آیا همه‌ی این‌ توضیح را نمی‌شود درباره‌ی اِندِوِر مورسِ جوان هم نوشت؟ او هم خوب بلد است خودش را با جنایت منطبق کند؛ حتا اگر این‌ها را به زبان نیاورد و کم‌کم با حس کردنِ مجرم از راز بزرگش باخبر می‌شود؛ حتا اگر نتیجه‌ی این باخبر شدن گلوله‌ای باشد که خانمی محترم، کمی بعدِ آن‌که دستش رو شده، به پایش شلیک کند. این‌طور که معلوم است دنیا و آدم‌هایش شبیه‌تر از آن چیزی هستند که فکر می‌کنیم. این‌طور که معلوم است جنایت در خونِ آدم است و آدم تا روزی که روی این کُره زندگی می‌کند دست از این کار برنمی‌دارد. به‌قول راویِ رمان مردِ سوّم و خوب که بهش فکر کنیم همه‌ی ما آدم‌های بیچاره‌ای هستیم.