بایگانی برچسب: s

تراژدی خانوادگی

جنگ نکبت است؛ مصیبت است؛ غم است و درد و رنجِ بی‌پایان و هر چیز دیگری‌ که زندگی و جان آدمی را تباه می‌کند. همان هیولایی‌ست که روزگاری نویسنده‌ا‌ی در میانه‌ی جنگ بالکان نوشت نمی‌شود از چنگش گریخت؛ چون در زمانه‌ی جنگ هر نفسی طعم مرگ دارد و هر خوابی پُر از تصویر بدن‌های تکه‌تکه‌شده است و به وقتِ بیداری هم زندگی را به چیز دیگری بدل می‌کند و آدمی را که خیال می‌کند خطر از کنار گوشش گذشته، به موجود تازه‌ای بدل می‌کند که هیچ بعید نیست اگر در آینه نگاهی به خودش بیندازد، می‌بیند که جنگ وجودش را تصرف کرده؛ درست لحظه‌ای که فکر کرده بیش از این نمی‌شود ادامه داد، یا کاری بیش از این نمی‌شود کرد.

همین است که آیدا سلماناگیچِ کجا می‌روی آیدا؟ می‌بیند و حس می‌کندش. به جان خریدنِ تلخی البته کارِ آسانی نیست؛ به‌خصوص وقتی آدمی مثل او می‌بیند هیچ‌کس واقعاً حاضر نیست کمکی به مردمان بخت‌برگشته‌ی سربرنیتسا بکند؛ سربرنیتسایی که قرار بوده منطقه‌ای امن باشد و نیروهای سازمان ملل متحد هم قرار بوده امنیتش را به‌عهده بگیرند تا نیروهای نظامی صرب در قامت مردان تفنگ‌به‌دستی که بویی از انسانیت نبرده‌اند، کاری به کار مردمان این شهر نداشته‌ باشند. اما کدام کارِ دنیا در کدام زمانه به قاعده بوده است که این‌یکی باشد و چگونه می‌شود به قول و قراری که ظاهراً مُهر و امضای سازمان ملل متحد پایینش است اعتماد کرد وقتی درست در لحظه‌ای که باید به وظیفه‌اش عمل کند، چند متر عقب می‌نشیند و چشم بر آن‌چه پیش رویش اتفاق می‌افتد می‌بندد و می‌گوید چاره‌ای جز این نیست.

آن نویسنده‌ی بالکانی هم نوشته بود مرحله‌ی اولِ مواجهه با جنگی مثل جنگ بالکان حیرت است و بعد عصبانیت از این‌که چرا کسی کاری نمی‌کند و بعد نوبت مرحله‌ی سوم می‌رسد؛ مرحله‌ی آخر؛ تسلیم شدن و توقعی از کسی نداشتن. آن‌ها که این جدال شرم‌آور، این جنگ را تماشا می‌کنند می‌گویند ربطی به ما ندارد؛ «منازعه‌ی قومی»‌ست و اصلاً کی گفته شما اروپایی هستید که در کارتان دخالت کنیم؟ این دعوای خانگیِ بالکانی‌‌هاست؛ خودتان باید باهم کنار بیایید. خانه البته پیش از این جایی برای همه بوده و همین است که جوانِ تفنگ‌به‌دستِ اهل صربستانْ آیدا را به باقی رفقای مسلحش معرفی می‌کند و می‌گوید ایشان معلم من بوده‌اند. اما زمانه عوض شده و هیچ‌چیز دیگر آن چیزی نیست که پیش از این بوده و آیدا این را وقتی می‌فهمد که معلمی سر کلاس نیست؛ مترجم نیروهای سازمان ملل متحد است و باید حرف آن‌ها را برای همشهری‌هایش ترجمه کند. با این‌همه آن شاگردِ سابقِ تفنگ‌به‌دست را نباید از یاد برد؛ چون آخرِ داستان، وقتی آیدای خسته‌ی درهم‌شکسته‌ی تلخی‌دیده سال‌ها بعدِ آن‌که زندگی‌اش از هم پاشیده و از گذشته‌اش چیزی جز آن آپارتمان و عکس‌های خانوادگی نمانده، سرگرم تماشای شاگردان کم سن‌وسالی‌ست که مثل هر بچه‌ی دیگری شیرین و بانمک و باهوش و جذاب به‌نظر می‌رسند، اما کسی چه می‌داند که سال‌ها بعد همین بچه‌های شیرین و بانمک و باهوش و جذاب هم ممکن است تفنگ به دست بگیرند و مردمان بخت‌برگشته را از خانواده‌شان جدا کنند و آن‌ها را به گلوله ببندند یا نه.

شاید اگر این فیلم دیگری ‌بود و داستان دیگری داشت این چند خطِ بالا را نمی‌نوشتم؛ چون رسم نیست که در نوشتن از فیلم‌ها بخش مهمی از داستان لو برود، اما این‌که داستان نیست، واقعیت است و پیش از این‌ها لو رفته؛ در همان دهه‌ی ۱۹۹۰ که بالکان، مثل بشکه‌ای باروت، منفجر شد؛ همان روزها که به دستور ژنرال راتکو ملادیچ ۸۳۷۲ نفر از مردمان سربرنیتسا کشته شدند و طوق بدنامی‌اش تا ابد به گردنِ ژنرال ملادیچ ماند و اروپایی‌ها و سازمان ملل متحد در سکوت سرگرم تماشای این نسل‌کُشی شدند. شاید همان نویسنده‌ی اهل بالکان بود که نوشت تازه معلوم شد غرب هیچ درسی از گذشته‌اش نگرفته و تاریخ پیوسته در حال تکرار است.

در میانه‌ی چنین جنگی و در میانه‌ی چنین جدال شرم‌آوری آن‌چه باید راهی برای حفظ کردنش پیدا کرد خانواده است و آیدا با این‌که می‌داند اگر همسر و پسرانش را در فهرست نیروهای سازمان ملل متحد جای بدهد در حق مردمان بخت‌برگشته‌ی دیگر ظلم کرده، فکر می‌کند باید این کار را بکند؛ چون عزیزترین‌های آدم اندکند و جای‌شان را دیگران پُر نمی‌کنند. اما هیچ‌چیز آن‌طور که آیدا می‌خواهد پیش نمی‌رود؛ زمانه‌ای‌ست که مردمان قربانی می‌شوند تا آشوب دوباره به آرامش برسد. باورش برای آیدا سخت است، اما کاری از دستش برنمی‌آید. زمانه می‌گذرد و سربرنیتسا و آن‌ها که مانده‌اند دوباره کنار هم زندگی می‌کنند؛ حتا آن‌ها که سالیانی پیش از این تفنگ به دست گرفته‌اند و همسایه‌های امروزشان را تهدید کرده‌اند. جنایتی در کار بوده و حالا مردمانِ زنده ترجیح می‌دهند آن روزها را به یاد نیاورند؛ درست برعکسِ آیدا که هرچند در این زمانه نفس می‌کشد، هوش‌وحواسش در گذشته‌ای‌ست که فقط چندتایی عکس از آن مانده. هیچ‌چیزِ این زندگی دیگر لذت‌بخش و هر لذتی بوده در نتیجه‌ی آن نکبت و مصیبت و غم و درد و رنجِ بی‌پایانی که نامش را جنگ گذاشته‌اند دود شده و به هوا رفته. آن‌چه مانده، آن‌که مانده آیدایی‌ست با خیالِ گذشته؛ آیدایی از گذشته.