بایگانی برچسب: s

کتاب‌خانه‌ام بایگانی آرزوهای من است

با صدای بلند می‌گوید این جمله را خوانده بودی؟ می‌گویم خوانده بودم؛ دفترِ خاطراتِ سوزان سانتاگ. بعد برایش از مقاله‌ای می‌گویم به‌نام «بلندخوانی». می‌گویم احمد اخوّت ترجمه‌اش کرده بود به فارسی. بعد می‌روم سراغ دفترچه‌ی سیاه مالسکین و صفحه‌ها را یکی‌یکی ورق می‌زنم. می‌رسم به صفحه‌ای که بالایش نوشته‌ام: سه‌شنبه، ۱ اسفند ۱۳۹۱. می‌گویم گوش کن. با صدای بلند می‌خوانم: «انگیزه‌ی ناگهانیِ نوشتن تقریباً همیشه با خواندن آغاز می‌شود. خواندنْ عشقِ به خواندنْ چیزی‌‌ست که آرزوی نویسندگی را در سرِ ما می‌اندازد. و مدت‌ها پس از آن‌که نویسنده‌ شده‌ای خواندنِ کتاب‌هایی که دیگران می‌نویسند ــ و دوباره‌خوانیِ کتاب‌های عزیزِ گذشته ــ خواست‌های وسوسه‌انگیزی‌‌ست که ما را از نوشتن دور می‌کند. دورشدگی. دل‌خوشی. عذاب. و آری: الهام.»
بعد همین‌طور که دفترچه را می‌بندم و می‌گذارم روی میز. به کتاب‌خانه نزدیک می‌شوم. نور زمستانی به میانه‌ی اتاق رسیده. از میانه هم گذشته. به کتاب‌خانه رسیده. می‌نشینم روی مبل درب‌وداغانی که کنار کتاب‌خانه است. بیش‌تر وقت‌ها روی مبل نمی‌نشینم. ترجیح می‌دهم روی زمین بنشینم؛ یا دراز بکشم روی قالی‌ای که این روزها نورِ زمستانی سرخی‌اش را دوچندان می‌کند. زمین گرم نیست. سرمای زمستان از در و پنجره داخل می‌شود. مهم نیست. نورِ آفتاب کافی‌ست برای این ساعتِ روز. گاهی حوصله‌ی هیچ‌چی را که ندارم به کتاب‌خانه پناه می‌آورم. گاهی می‌ایستم روبه‌روی کتاب‌خانه. چشم‌ها را می‌بندم. دست دراز می‌کنم و انگشتم را می‌گذارم روی کتابی که با چشم بسته نمی‌دانم «درباره‌ی ادبیات» است یا کتابی دیگر. اگر درباره‌ی ادبیات باشد یک‌راست می‌روم سراغ مقاله‌ی اوّل: «دیالکتیکِ انزوا». خطِ سوم مقاله را حفظم: «همه‌ در لحظاتی از حیات خودْ خویشتن را تنها احساس می‌کنند و تنها هم هستند.»
چشم‌ها را باز می‌کنم. خودش است. با آن جلد نارنجی. با آن عطف ساده. بالا نوشته است: درباره‌ی ادبیات و کمی پایین‌تر: کتاب زمان. این چاپ دوم کتاب است؛ یک سال بزرگ‌تر از من. روزهای آخر زمستان ۱۳۷۳ بود که در کتاب‌فروشی پنجره دنبال کتاب دیگری می‌گشتم و چشمم به این کتاب افتاد. کنار وظیفه‌ی ادبیات بود. نارنجیِ این کتاب کنارِ قرمزی آن کتاب به چشم می‌آمد. وظیفه‌ی ادبیات را زودتر خریده بودم. روزهایی بود که می‌خواستم از تعهّد در ادبیات سر دربیاورم. همه‌ی آن‌چه می‌خواستم در آن کتاب بود. نارنجیِ درباره‌ی ادبیات آن روز چشمم را گرفت. کتاب را که برداشتم چشمم اوّل به «ترجمه‌ی احمد میرعلایی» افتاد. بعد اسم نویسنده‌هایی را دیدم که بیش‌ترشان را نمی‌شناختم.
حالا که نور تا پای کتاب‌خانه رسیده کتاب را بازمی‌کنم. خط سوم مقاله‌ی اوّل را می‌خوانم. روی مبل درب‌وداغان می‌نشینم. دفترچه‌ی سیاه مالسکین را از روی میز برمی‌دارم. می‌روم سراغ شنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۵. «تنهایی انزوا نیست. همیشه دو تن در یک نفریم. دیگران هم در ما حضور دارند. وقتی تنهایی به انزوا بدل می‌شود تحملش سخت است. کمی. خب آره؛ در سطحِ من پای تنیسی که بعدش هم بتوان با او گپ زد راحت پیدا نمی‌شود. من به ورزش احتیاج دارم، امّا نه از دیدگاهِ اراده‌گرایانه. مهم ذهن است. از لحظه‌ای که به این‌که داریم بازی می‌کنیم فکر کنیم بد بازی می‌کنیم.»
خوب می‌دانم این جمله‌ها از کجا آمده‌اند. حرف‌های فیلم‌ساز فرانسوی در گفت‌وگو با ماه‌نامه‌ی لیر. دفترچه‌ی سیاه مالسکین را ورق می‌زنم. می‌دانم جای دیگری هم از این حرف‌ها نوشته‌ام. نیست. از همان‌جا که نشسته‌ام طبقه‌های مختلف کتاب‌خانه را می‌گردم. چشمم به دفترچه‌ی قرمز مالسکین می‌افتد که روی کتاب شرایط عشق جا خوش کرده. باید همان‌جا باشد. همان دفترچه. دفترچه‌ی قرمز را برمی‌دارم. تندوتند ورقش می‌زنم. در میانه‌ی نوشته‌های روزانه و ایده‌های بی‌ربط چشمم به کلمه‌هایی می‌افتد که دنبال‌شان می‌گشتم: «باعثِ خوش‌بختی‌‌ست که کتاب‌ها و فیلم‌ها وجود دارند؛ هرچند فیلم‌ها را نمی‌شود پیدا کرد؛ بد پخش می‌شوند. کتاب یک دوستِ واقعی‌ است. خیلی تنها است؛ حال آن‌که فیلم فقط در فکرْ همراهِ من است. باید به‌سویش بروی و به ماشین متوسل شوی. کتاب‌ها اطراف‌تان پراکنده‌اند؛ می‌توانید لمس‌شان کنید.» با صدای بلند می‌گوید «کی گفته این را؟» تازه می‌فهمم بلند خوانده‌ام. می‌گویم ژان‌لوک گُدار. می‌گوید عجب. می‌گویم این را گوش کن: «کتاب‌ها چیزهایی را به من گفتند که زنده‌ها نمی‌گفتند. ادبیات درباره‌ی جهان تحقیق کرده است؛ به این معنا درسی درباره‌ی اخلاق هنری به من داده است. «آگاهیِ اخلاقی» را مدیونِ ادبیاتم. ادبیات گفتاری‌‌ست در برابرِ گفتارِ حکومت، دولت یا قدرت، نه گفتارِ احزاب که گفتارِ تک‌تک آدم‌ها است.» می‌گوید برنامه‌ی امروزت چی بود؟ سینما؟ فیلم دیدن؟ می‌گویم نه؛ می‌مانم خانه. آفتاب تا پای کتاب‌خانه رسیده. دلم برای دیالکتیک انزوا تنگ شده است.