بایگانی برچسب: s

تنهایی و دیگر هیچ

بستگی دارد به خودمان؛ به این‌که ظاهراً دنیا و آدم‌ها را چه‌طور ببینیم. اگر این‌طور باشد همه‌چیز ظاهراً برمی‌گردد به آن حس غریبی که یک‌روز، همین‌که از خواب برمی‌‌خیزید، وجودتان را فرا می‌گیرد، یا روزی در میانه‌ی هزار کارْ مانده گریبان‌تان را می‌چسبد و رها نمی‌کند. نیازی هم به این نمی‌بیند که خودش را معرفی کند. آشناتر از آن است که نشناسیدش؛ اسمش تنهایی‌ست.

بعدِ این است که فکر می‌کنید جدا افتاده‌اید؛ تک افتاده‌اید؛ کسی درک‌تان نکرده و بود و نبودتان برای هیچ‌کس مهم نیست. و همین کافی‌ست برای این‌که از پا بیندازدتان؛ گوشه‌نشین‌شان کند و دست‌تان را بگیرد و ببرد توی اتاقی که درش به روی هیچ‌کس باز نمی‌شود. هرچند دیگران این‌طور خیال نکنند و به چشم‌شان شما هم آدمی باشید مثل دیگران؛ یکی مثل خودشان. مشکل از شما نیست؛ از دیگران است؛ چون خودشان هم گرفتار همین تنهایی‌اند، فقط به روی خودشان نمی‌آورند، یا سعی می‌کنند طوری وانمود کنند که انگار بر تنهایی غلبه کرده‌اند.

 فیلیپ لوئیس فریدمنِ گوش کن فیلیپ آسیب‌پذیری‌اش را در برابر زندگی در شهر پنهان نمی‌کرد و فرقی هم نداشت که این دیگران دوستان سابق دوران دانشگاه باشند یا هم‌خانه‌‌ای که دست‌آخر عزمش را جزمِ کاری می‌کند که انجام دادنش سخت است ولی چاره‌ای جز این ندارد و با کنار زدن خشم و مهرِ هم‌زمانْ فیلیپِ بداخلاقِ بهانه‌گیرِ خودپسندِ ایرادگیرِ بی‌توجّه به دیگران را در دلِ شهری رها می‌کرد که پیش‌تر خیال کرده بود دیگر قرار نیست انرژی کاملی از آن بگیرد و فعلاً چاره‌ای جز رفتن و ادامه دادنِ راهی نداشت که نمی‌دانست به کجا می‌رسد. این هم نوعی از تنهایی بود.

خروجی‌های طلاییِ الکس راس پری، مثل فیلم‌های دیگرش، داستان همین تنهایی‌ست؛ چند روایت از تنهایی‌هایی که گاهی در مسیر رفت‌وآمدشان با یک‌دیگر برخورد می‌کنند و صاحبان تنهایی را لحظه‌ای به صرافت وامی‌دارند که شاید بشود راهی برای فرار از تنهایی یافت و شاید بشود به کمک دیگری این تنهایی را پشتِ سر گذاشت.

مشکل همه‌ی آدم‌های خروجی‌های طلایی همین است که فکر می‌کنند می‌شود تنهایی را پشت سر گذاشت و حواس‌شان نیست که تنهایی به هوا شبیه است؛ همه‌جا هست و دیده نمی‌شود و در هر نفسی که می‌کشیم تنهایی را وارد جسم خود می‌کنیم. پس چه‌طور می‌شود آن را پشت سر گذاشت وقتی حتا در کمین ما هم ننشسته؟ وقتی خودمان بی‌اختیار تنهایی را نفس می‌کشیم و درون‌مان را پر از چیزی می‌کنیم که رهایی از آن ممکن نیست.

دختری به نیویورک می‌آید. خیال می‌کنیم برای کار آمده. کارش نظم بخشیدن به دست‌نوشته‌ها و عکس‌ها و هرآن‌چه از مُرده‌ای به جا می‌ماند است؛ بایگانی شخصی آدمی که دیگر نیست. تا خودش به حرف نیاید و نگوید که تنهایی گریبانش را گرفته و از استرالیا روانه‌ی نیویورکش کرده باور نمی‌کنیم که آدم در بیست‌وپنج‌سالگی هم ممکن است تنها باشد.

اما همه در معرض تنهایی‌اند و نایومیِ استرالیایی هم که جوانی و طراوتش انگار هوای تازه‌ای وارد زندگی راکد آدم‌های دوروبرش کرده یکی از این آدم‌هاست و اتفاقاً بیش از دیگران خطر تنهایی و عوارض مرگبارش را درک کرده؛ آن هم در بیست‌وپنج‌سالگی و برای همین است که به هر دری می‌زند تا از دست تنهایی بگریزد؛ حتا به قیمت این‌که دوستِ قدیمی‌ای مثل بادی را از خودش برنجاند.

چاره‌ای هم نیست. تنهایی آدم‌ها را قربانی می‌کند و آدم‌ها برای غلبه بر تنهایی چاره‌ای ندارند جز قربانی کردن دیگری. اما فقط نایومی نیست که تنهایی وجودش را تسخیر کرده؛ وضعیت خودِ بادی هم دست‌کمی از او ندارد. همه‌چیز دارد ولی ظاهراً جای چیزی در زندگی‌اش خالی‌ست. قلبش را ظاهراً به دیگری بخشیده اما هنوز در گوشه‌پس‌گوشه‌هایش دنبال جایی خالی می‌گردد برای آدمی دیگر و لحظه‌ای بی‌خیال این خواسته می‌شود که می‌بیند نایومی هم تنهایی‌اش را به رخ می‌کشد.

گاهی هم این‌طور است که آدم‌ها خیال می‌کنند هیچ‌کس تنهاتر از خودشان نیست و اگر کسی که روی صندلی کناری‌شان نشسته بخواهد گوی سبقت را در این تنهایی از آن‌ها برُباید آن‌وقت بازی را به‌هم می‌زننند. بازی تا وقتی اعتبار دارد که آن‌ها بخواهند؛ تا وقتی بازی‌کن اصلی‌اش آن‌ها باشند. همین است که نیک هم بعد از سئوال‌وجواب‌های نایومی در آن بایگانیِ مرده‌ها و ماجراهای شب تولدش پا پس می‌کشد و دیگر توجهی به نایومی نشان نمی‌دهد. دستش پیش نایومی رو شده و هیچ‌چیز به روزهای قبل برنمی‌‌گردد.

اما تنهایی فقط به آن‌ها محدود نمی‌شود. وضعیت آلیسا و گوئن هم همین است. آلیسا مدام نگران این است که شاید نیک دیگر خاطرش را نخواهد و گوئن تنهایی‌اش را با خوردن غذای چینی در بستر و تماشای شبانه‌ی تلویزیون پُر می‌کند؛ اگر تنهایی را بشود اصلاً پُر کرد. شاید هم راهش همان ظاهر سنگی و صورت بی‌احساس و سرمایی باشد که گوئن برای خودش تدارک دیده.

این‌طور آدم‌ها معمولاً از همان اول کاغذی به دست دارند که رویش نوشته به ما نزدیک نشوید؛ خطر مرگ! اما چه اهمیتی دارد که هر کسی برای رفع تنهایی چه می‌کند وقتی تنهایی را نمی‌شود رفع کرد؟ با تنهایی باید کنار آمد؛ باید آن را پذیرفت و از بودنش لذت برد. ظاهراً این همان کاری‌ست که نایومی دست‌آخر انجام می‌دهد؛ پیش از آن‌که از نیویورک بیرون بزند؛ اگر اصلاً با بیرون زدن از نیویورک هم بشود کاری از پیش بُرد.