بایگانی برچسب: s

بزرگ‌جنگلی واژگون…

بدترین کارِ دنیا این است که آدم بنشیند و فکر کند اگر در گذشته‌ی دور از دسترس کمی عاقلانه‌تر رفتار می‌کرد و به حرفِ دیگران گوش می‌داد، همه‌چی درست پیش می‌رفت و دنیا هم این چیزی نبود که حالا هست؛ چون اصلاً معلوم نیست چه‌چیزِ این دنیا درست است و چه‌چیزش درست نیست. بدترین کارِ دنیا درست همان کاری‌ست که از همه‌ی آدم ها سَر می‌زند: روزی روزگاری بالاخره یادِ گذشته می‌کنند و هیچ بعید نیست به یاد همه‌ی آن اتفاق‌های ریز و درشتی که یا دوست‌داشتنی بوده‌اند یا نفرت‌انگیز، اشکی هم بفشانند.
اما این راهش نیست؛ راه زندگی کردن ظاهراً طورِ دیگری‌ست و کورینْ دخترکِ داستانِ جی. دی. سلینجر، وقتی در انتهای ماجرا می‌فهمد همه‌ی پل‌های پشت سرش خراب شده‌اند و ریموند فوردِ شاعرْ دیگر آن پسرک مغمومِ دوست‌داشتنیِ سابق نیست، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد و شروع می‌کند به دویدن در خیابان، «ناشیانه و اُفتان‌وخیزان». درست به عکسِ بانی (مری) که بعدِ آن‌همه دروغ و خالی‌بندی حالا به آرزویش رسیده، امّا نمی‌داند چه‌طور با «بهترین شاعرِ امریکا» کنار بیاید. و بدتر از همه، موقعیتِ ری فورد است؛ آدمی رانده و مانده که اسیر رابطه‌ای بی‌معنا شده، صرفاً به این دلیل که قیافه‌اش بدون عینک به یکی از بازیگرهای سینما شبیه است.
سلینجر مثلِ خیلی نویسنده‌های دیگر روایتِ داستانش را به شخصیتِ اصلی (که در ظاهر باید همان کورین باشد) نسپُرده و یک ناظرِ نسبتاً بی‌طرف را مأمورِ این کار کرده. لحنِ سردِ این مأمور (که البته دل‌بسته‌ی خانم کورین هم هست و قبلِ این‌ها درباره‌ی بعضی چیزها به او تذکر داده) به مذاقِ آدم خوش می‌آید. اصلاً همین‌که سعی می‌کند این زندگیِ ازدست‌رفته را بافاصله ببیند جذاب است. اما چه می‌شد اگر کورین می‌خواست داستانش را برای ما روایت کند؟ این‌همه سادگی و معصومیت را باور می‌کردیم؟ نمی‌گفتیم دارد حق را به خودش می‌دهد و قاضی عادلی نیست؟ سلینجر قبلِ نوشتنِ این داستانِ بلند انگار همه‌چی را درست‌و‌حسابی سنجیده و بعد دست به کار شده؛ یعنی همان کاری را کرده که هر آدمِ عاقلی باید در زندگی‌اش بکند؛ یعنی الکی و بی‌دلیل از دیوارهای نامرئی بینِ آدم‌ها رد نشود.
این دیوارها واقعاً الکی و بی‌دلیل بنا نشده‌اند، حکمتی در کار بوده؛ یا این چیزی‌ست که از قدیم گفته‌اند. آدم‌ها قبلِ آن‌که سفره‌ی دل‌شان را پیشِ هم باز کنند و مثلاً در کمالِ خضوع و خشوع مراتبِ دل‌دادگی‌شان را اعلام کنند، بهتر است باواسطه، از پشتِ شیشه‌ای شفاف مثلاً، دیگری را خوب سیاحت کنند. در این صورت شاید به مصیبتی که نصیب کورین شده دچار نشوند و عاقبت‌شان همان روزگار خوشی باشد که دوست دارند و آرزو می‌کنند. می‌‌دانید؛ همه‌ی آن چیزهایی که کورین باید درباره‌ی ری ـ دوستِ سال‌های نوجوانی و شوهرِ این سال‌هایش ـ می دانست، در همان بیتی که از قولِ آقای شاعر آمده دیده می‌شود:
«نه سرزمینِ هرز، که بزرگ‌جنگلی واژگون
شاخ‌و‌برگ‌هایش، همه در زیرِ زمین.»
کدام شاعر گفته بود بهترین شعرِ هر شاعر درباره خودش است؟ و ری فورد خودش را در این بیت خلاصه کرده. اگر کورین این‌قدر شیفته و دل‌داده‌اش نبود، شاید متوجه می‌شد که ریموند فورد، به قولِ خودش، اهلِ «کشف» است نه «ابداع» و چه کشفی بالاتر از کشفِ خود؟ هان؟

برسد به دست آقای سلینجر

مسئله بخت‌واقبال است؛ همان‌ که می‌گویند اگر درِ خانه‌ی کسی را بزند، زندگی‌اش از این‌رو به آن‌رو می‌شود. غیرِ این هم نمی‌تواند باشد؛ چون جوآنا راکوفِ بیست‌وسه ساله اگر به‌جای آن یک سالی که در آن مؤسسه‌ی کارگزاری ادبیِ هرولد اوبر گذراند و نامه‌های عشاق سینه‌چاکِ جی. دی. سلینجر را خواند و در جواب‌شان این توضیحِ تکراری را ‌نوشت که از لطف و مهر شما سپاسگزاریم اما آقای سلینجر علاقه‌ای به خواندن نامه‌های طرفداران‌شان ندارند و بعضی از این نامه‌ها را به‌جای فرستادن به دلِ کاغذخردکنِ پرسروصدای دفترْ در کیفش نمی‌گذاشت و با خودش به خانه نمی‌برد و خودش را در حال گفت‌وگو با صف عشاق نویسنده‌ی ناطورِ دشت نمی‌دید، به چاپ چند شعر دیگر در مجله‌ی پاریس ریویو دل خوش می‌کرد، قاعدتاً سال‌ها بعد برنامه‌ی رادیویی سلام آقای سلینجر را در رادیو بی‌بی‌سی تولید نمی‌کرد و بعد هم سرگرم نوشتن کتابی به‌نام سالِ سلینجرِ من نمی‌شد و به برکت نام نویسنده‌ی سرشناس امریکایی نامش سر زبان‌ها نمی‌افتاد و کمپانی‌های فیلم‌سازی پیشنهادهای‌شان را درِ خانه‌اش نمی‌فرستادند که اجازه بدهید این سال شگفت‌انگیز را دستمایه‌ی فیلمی سینمایی کنیم به‌‌نام سال‌ سلینجرِ من که مارگارت کوآلی، دخترِ اندی مک‌داول، نقش‌تان را بازی کند و نام‌تان بیش از این‌ها سرِ زبان‌ها بیفتد.

این هم البته ایرادی ندارد؛ چون آن یک سال کار در مؤسسه‌ی کارگزاری ادبیِ هرولد اوبر و نوشتن آن نامه‌های تکراری به طرفداران پروپاقرص سلینجر دست‌کم یک خواننده‌ی دیگر به خواننده‌های کتاب‌هایش اضافه کرده و آن یک خواننده خودِ جوآنا راکوف است که تا بیست‌وسه سالگی هیچ‌کدام از داستان‌های سلینجر نخوانده بوده و تا پیش از آن‌که ناطور دشت را از کتاب‌خانه‌ی مؤسسه بردارد و با خودش ببرد خانه، چیزی درباره‌ی این رمان نمی‌دانسته. همه‌ی چیزی که جوآنای بیست‌وسه ساله‌ی کتاب‌خوانِ شاعر می‌داند این است که سلینجر آدم گوشه‌گیری‌ست و خلوتش را به حضور در جمع هوادارانش، یا هر جمع دیگری، ترجیح می‌دهد. گوشش هم سنگین است و ممکن است همه‌ی کلمات را در تلفن نشنود. و در هر بار گفت‌وگوی تلفنی با جری، نامی که سلینجر ترجیح می‌دهد صدایش کنند، نویسنده‌ی گوشه‌نشین مدام تأکید می‌کند جوآنا نباید نوشتن را کنار بگذارد و آدم اگر هر روز چیزی ننویسد، نمی‌شود اسمش را نویسنده گذاشت.

در واقع بعد از خواندن ناطور دشت است که جوآنا به صرافت خواندن بقیه‌ی داستان‌های سلینجر هم می‌افتد؛ اما چیزی که همان اولِ کار، بعد از خواندن چندتا از نامه‌هایی که به نشانی دفترشان پست شده، می‌فهمد طرفداران سلینجر دو دسته‌اند: آن‌‌ها که طرفدار خانواده‌ی گلس‌اند و مهرِ فِرَنی به دل‌شان افتاده و آن‌ها که هولدن کالفیلد را راهنمای ازلی/ ابدی خود می‌دانند و بر این باورند که سلینجر هرچند آن‌ها را نمی‌شناخته، اما شخصیت آن‌ها را دستمایه‌ی خلقِ این شاهکار کرده است.

از این‌جاست که ناطور دشت بدل می‌شود به یکی از شخصیت‌های اصلی زندگی‌نگاره‌ی جوآنا راکوف و در روایتِ او از این یک سال به اندازه‌ی خودِ جوآنا، یا هر کدام از آدم‌هایی که در آن مؤسسه‌ی کارگزاری ادبی مشغول کاری هستند، نقش پررنگی بازی می‌کند؛ چون قاتلِ جان لنونِ افسانه‌ای، مارک دیوید چپمن، شیفته‌ی ناطور دشت بوده و اولین رمانِ سلینجر را بارها و بارها خوانده بوده و این‌جاست که می‌شود نوشت هر رمانی، اگر درست نوشته شود و عصیان و شورش را در دلِ داستان جای دهد، احتمالاً خواننده‌‌اش را تشویق می‌کند به این‌که روزمرگی را تاب نیاورد و راهی برای بیرون رفتن از زندگی عادی و بی‌نهایت معمولی و تکراری پیدا کند.

از این‌جا می‌شود وارد میان‌پرده‌ای نسبتاً طولانی شد و توضیح داد که پسر شانزده، هفده ساله‌ی رمان سلینجر می‌خواهد سرگذشتش را برای کسی که حاضر باشد پای حرفش بنشیند تعریف کند؛ امّا دوست ندارد همه‌چیز را از اوّل تعریف کند چون فکر می‌کند این کار بی‌فایده است. مهم این است که بتواند داستان سفری از نوجوانی به بزرگ‌سالی را روایت کند؛ داستانی که در نهایت می‌رسد به چشم‌ و گوش‌های گشوده و پا گذاشتن به دنیای بزرگ‌ترها. این‌جا می‌شود کمی مکث کرد و حال‌وروز هولدن کالفیلدِ نوجوان را با جوآنا راکوف مقایسه کرد که هفت‌سالی از این پسر بزرگ‌تر است و با این‌که نقشه‌هایی در سر دارد، اما نمی‌داند چه‌طور باید این نقشه‌ها را عملی کرد.

هولدن کالفیلدِ رمانِ سلینجر زودتر از آن‌چه باید بزرگ می‌شود. با چیزهایی آشنا می‌شود که قاعدتاً به درد سن‌وسال او نمی‌خورد ولی کافی‌ست کمی آینده‌نگر باشد تا ببیند که دیر یا زود باید با این چیزها کنار بیاید. سفر هولدن کالفیلد سفری ناخواسته است. دلش نمی‌خواسته چند روزی را دور از خانه بگذراند، اما به‌هرحال درس نخواندن هم علاوه بر مزایای بی‌حدْ معایبی هم دارد و یکی از معایبش همین فرار کردن از خانه و دور بودن از خانواده‌ای‌ست که قاعدتاً این‌جور وقت‌ها می‌پرسند چرا بچه‌ای که وظیفه‌اش درس خواندن است درسش را نخوانده؟ مدرسه برای هولدن بهشت نیست امّا اخراجش از مدرسه را می‌شود نوعی تبعید دید؛ تبعیدی به جهنم زندگی که هرچند از دور جذاب به‌نظر می‌رسد امّا واقعاً به درد نمی‌خورد. صراحت لهجه‌ی هولدن کالفیلد را هم باید به دلایل ناکامی‌اش در مدرسه اضافه کرد. هولدن بزرگ‌تر از بچه‌های هم‌سن‌وسالش است. بیش‌تر می‌فهمد. در نتیجه‌ی همین بیش‌تر فهمیدن است که دروغ‌گوییِ بزرگ‌تر را می‌بیند و فکر می‌کند چرا باید درباره‌ی همه‌چیز دروغ بگویند و چرا عادت نمی‌کنند که راستش را بگویند؟ درکش از دنیا فرق دارد با بچه‌هایی که دنیا را به چشم بازی می‌بینند و توقع زیادی از زندگی ندارند. صاحب نوعی عقل است که معمولاً کسی توقّع ندارد بچه‌های هم‌سن‌وسال او به خرج دهند. برای همین است که فکر می‌کند بهترین شیوه‌ی تشکر خواننده‌ی کتاب از نویسنده‌ی کتابی که دوستش داشته این است که با نویسنده طرح دوستی بریزد.

دوباره می‌شود به سرگذشت جوآنا راکوف برگشت و به نامه‌هایی که هر روز روانه‌ی دفتر می‌شوند؛ نامه‌هایی که نویسنده‌های‌شان پیشنهادِ راویِ ناطور دشت را جدی گرفته‌اند و باورشان نمی‌شود که نویسنده‌ی آن رمان هیچ علاقه‌ای ندارد که خواننده‌هایش سودای دوستی با او را در سر بپرورانند؛ چون «ناطور دشت» برای او یک داستان است؛ رمانی به روایت هولدن کالفیلد و با این‌که حتماً در وجود او چیزهایی از سلینجر را می‌شود دید اما آدم دیگری‌ست با خواسته‌های دیگری. همین است که نوجوانی مثل او فکر می‌کند چیزی بالاتر و بهتر از دوستی نیست و چه بد که ممکن است سوءتفاهم‌ها و تنبلی‌ها و گرفتاری‌ها دوستی را مخدوش کنند. این‌که دست آخر می‌گوید  هیچ‌وقت نباید به هیچ‌کسی چیزی گفت اصلاً عجیب نیست؛ چون خودش در ادامه‌ی این جمله‌ی حکیمانه اضافه می‌کند که اگر به کسی چیزی بگوید آن‌وقت دلش برای همه تنگ می‌شود و دل‌تنگی احتمالاً همان بلایی‌ست که آدم را به خاک سیاه می‌نشاند. جوآنای بیست‌وسه ساله چه حال‌وروزی دارد؟ بین دو یار مردد است: از یار قبلی بُریده و به یارِ تازه واقعاً دل نداده و چشم‌به‌راه فرصتی‌ست که آن خودِ نویسنده‌اش را به دیگران ثابت کند؛ یا دست‌کم آن شاعری را که در وجودش است پیش چشم دیگران بگذارد.

هولدن کالفلیدِ ناطور دشت نوجوانِ سرتق و بافکری‌ست که نمی‌خواهد شبیه آدم‌های دوروبرش باشد. نه دنیای کودکی و نوجوانی برایش جذاب است و نه چیز دندان‌گیر و خوبی در دنیای بزرگ‌ترها پیدا می‌کند که بشود چند روزی با آن خوش بود. کیفیت همه‌چیز واقعاً بد است؛ حتا بدتر از دنیای کودکی و نوجوانی. در چنین دنیا و در چنین موقعیتی نفس کشیدن هم سخت است؛ چه رسد به قد کشیدن و قدم زدن بین آدم‌هایی که دروغ می‌گویند و برای رسیدن به اهداف‌شان دست به هر کاری می‌زنند. جوآنا راکوف اگر فقط یک‌چیز از این نوجوان آموخته باشد این است که عصیان لزوماً چیز بدی نیست و هر کسی در زندگی‌اش ممکن است لحظه‌ای به این نتیجه برسد که حوصله‌ی بعضی از آدم‌ها و بعضی از کارها و بعضی از حرف‌ها را ندارد و احتمالاً هولدن کالفیلدِ رمانِ سلینجر است که دستِ جوآنا را می‌گیرد تا قید یارِ تازه‌ی خودرأیِ همه‌چیزدان را بزند و وقتش را صرف چیزهایی بکند که برایش مهم‌‌ترند. همین‌یکی را اگر آدم سرلوحه‌ی زندگی‌اش کند آینده‌ی بهتری نصیبش می‌شود.