بایگانی برچسب: s

از شکستی به شکستی دیگر

در آخرین صحنه‌ی بازی مالی، وقتی مالی بلومِ بخت‌برگشته و سقوط‌کرده، از جا بلند شده و کنار پدرش راه می‌رود، صدای بلومِ سال‌ها بعد را می‌شنویم که می‌گوید بعدِ همه‌ی این ماجراها، بعدِ همه‌ی این گرفتاری‌‌ها، بعدِ همه‌ی این خوشی‌ها و ناخوشی‌ها، مطمئن نیست چیز به‌دردبخوری از این داستان نصیبش شده باشد، جز آن جمله‌ای که از قول وینستن چرچیلِ سیاست‌مدار و ادیب به زبان می‌آورد؛ این‌که موفقیت یعنی آدم از شکستی به‌سوی شکستی دیگر حرکت کند، بدون این‌که اشتیاقش را از دست بدهد.

به‌نظر می‌رسد همه‌ی زندگیِ مالی بلومِ روزگار ما همین توانایی حرکت از شکستی به شکست دیگر است و از این جهت احتمالاً دست‌کمی از مالی بلومِ رمانِ اولیس ندارد؛ هرچند وقتی مجبور می‌شود درباره‌ی اسم عجیب‌وغریب و ظاهراً آشنایش توضیح بدهد طوری از این رمان و البته خودِ جیمز جویس می‌گوید که معلوم است بار اولش نیست و قبلاً هم در این مورد از او پرسیده‌اند ولی به‌هرحال او هم مثل مالی بلوم آن رمان تاریخ‌ساز سرگرم یک تک‌گویی‌ست و همه‌ی گفت‌وگوها را هم خودش روایت می‌کند که البته کار آسانی نیست؛ به‌خصوص وقتی قرار است چندسال را فشرده کند و چیزهایی را در این تک‌گویی پنهان کند؛ هویت آدم‌ها و اسم حقیقی خیلی از آن‌ها که درگیر ماجراهای مالی بوده‌اند و حتا اگر دودمان‌شان به باد نرفته باشد احتمالاً آن‌‌قدر سرمایه از دست داده‌اند که دیگر به این زودی دست‌به‌کار نشوند و دوباره پا به میدان بازی‌ای نگذارند که هرچند مهارت در آن نقش مهمی بازی می‌کند اما به‌هرحال مثل هر چیز انسانی دیگری بستگی به بخت‌واقبال هم دارد و اگر همه‌چیز به بخت‌واقبال سپرده و عقل به دست فراموشی سپرده شود آن‌وقت به دست خود خانمان‌شان را سوخته و دودمان‌شان را به باد داده‌اند.

 نکته‌ی اصلی بازی مالی انگار همین جدال بخت‌واقبال و عقل است؛ آن‌قدر که مالی با خودش فکر می‌کند برای رسیدن به خوش‌‌بختی باید روی کدام‌یک تمرکز کرد. فیلسوفان این زمانه بر این باورند که هیچ‌چیز به اندازه‌ی «زندگی خوب» نمی‌تواند کنجکاوی مردمی را برانگیزد که فکر می‌کنند بخت‌واقبال از آن‌ها روی برگردانده و راهی برای رسیدن به این نقطه‌ی طلایی ندارند؛ چرا که دست تقدیر و تصادف همیشه موقعیت‌هایی را پیش پای آدم‌ها می‌گذارد که خوابش را هم ندیده‌اند. همین است که معمولاً پای اُدیپ را به میان می‌آورند که ظاهراً زندگی آسوده و آرامی داشت و یک‌روز ناگهان با مردی درگیر شد که پیش از این ندیده بود و مرد را به قتل رساند. شاید اگر اُدیپ به شکل اتفاقی پدرش را نکشته بود و سر از شهر تِب درنیاورده بود و ماجراهای بعدی اتفاق نیفتاده بود او زندگی ظاهراً آسوده و آرامش را ادامه می‌داد. اما همه‌چیز زیر سرِ همین تصادف و تقدیر است وگرنه سال‌ها بعدِ اُدیپ و زندگی غریبش مالی بلوم هم به چیزی جز این فکر نمی‌کند که پله‌های قهرمانی را در اسکی بالا برود و در المپیک صاحب مدال شود.

ضرب‌المثلی قدیمی به شنوندگانش می‌گوید سیبی که از درخت می‌افتد بارها چرخ می‌خورد تا روی زمین بیفتد ولی کسی هم تضمین نداده که ممکن است سیب‌ها بدون آن‌که بارها چرخ بخورند روی زمین فرود بیایند و هیچ بعید نیست در چنین موقعیتی سالم به‌نظر نرسند؛ به‌خصوص اگر روی زمینی سفت‌وسخت بیفتد؛ یا روی سنگ‌هایی که از بد حادثه آن‌جا هستند. 

وضعیتِ مالی بلوم در مسابقه‌های اسکی دست‌کمی از این سیب ندارد. بالا می‌رود، اوج می‌گیرد، فرود می‌آید و به‌نظر می‌رسد دارد در مسیر درستی حرکت می‌کند ولی چیزی سر راهش را می‌گیرد که از قبل به آن فکر نکرده و تصادف همان‌جا اتفاق می‌افتد و ناگهان مالی بلوم از جریان مسابقه دور می‌شود؛ بازنده‌ای که تا چند دقیقه قبل فکر می‌کرده برنده‌ است. اما این شکست اول مالی نیست؛ سال‌ها قبل هم یک‌بار سقوط کرده و ستون فقراتش آسیب دیده. شاید اگر کسی جز او بود برای همیشه قید اسکی و هر ورزش برفی دیگری را می‌زد، اما او مالی بلوم است؛ آدمی سرتق و بی‌نهایت باهوش و زرنگ که بی‌اعتنا به درس‌ومشقی که باید پی‌گیری‌اش کند سودای چیزهای دیگری را در سر می‌پروراند؛ سودای رسیدن به خوش‌بختی و تنظیم زندگی‌ای که اختیارش گاهی از دستش در می‌رود.

اما خوش‌بختی‌ای که مالی دنبالش می‌گردد چیست؟ فیلسوفان این زمانه در جواب این پرسش معمولاً ما را به بازخوانی ارسطو دعوت می‌کنند که می‌گفت «هدف نهایی ما باید انجام کاری باشد که بارزترین ویژگی یک انسان استو این کار قاعدتاً زندگی کردن یا درک کردن نیست؛ تمرکز بر عقل است و به کار انداختن آن. در نتیجه‌ی همین تمرکز است که پای فضیلت‌ها به میان می‌آید؛ رعایت اعتدال و دوری از قطب‌های افراطی. 

زیاده‌خواهی‌ای که مالی بلوم اندک‌اندک گرفتارش می‌شود یکی از همین قطب‌های افراطی‌ست، اما او از همان ابتدای کار و شروع بازی‌ها به صرافت این زیاده‌روی نیفتاده و اتفاقاً تا مدت‌ها به خیال خود دارد روی مرز قانون حرکت می‌کند و هیچ دلش نمی‌خواهد قانون را زیر پا بگذارد، چون در آن صورت فرقی با دیگرانی که آشکارا قانون‌شکنی می‌کنند ندارد. برای مالی چیزی مهم‌تر از این نیست که جای پایش را محکم کند؛ آن‌قدر که هرکس اگر هوس بازی‌های بزرگ به سرش می‌زند یک‌راست بیاید به بازی‌خانه‌‌ای که او تدارک دیده؛ کلبه‌ی مدرنی در دل هتلی که مشتری‌های بسیاری دارد.

چه می‌شود کرد وقتی قطب‌های افراطی به‌هرحال همیشه وسوسه‌انگیزند و مالی بلوم هم به‌هرحال آدم است؟ همین کافی‌ست برای این‌که بالاخره دست‌ها را به نشانه‌ی تسلیم بالا ببرد و به همکارش علامت بدهد و بازی واقعی از آن لحظه شروع شود؛ بازی‌ای که درست مثل اسکی نیاز به تمرین‌های بسیار و البته تمرکز و مهارت دارد. ممکن است اسکی‌باز آن‌قدر تمرین کرده و آن‌قدر مهارت داشته باشد که وقتی بالا می‌رود و اوج می‌گیرد حتا یکی دوبار آن بالا بچرخد و مهارتش را به رخ بکشد و احتمالاً ترس را هم به دل آن‌ها بیندازد که آن پایین در حال تماشا هستند. مشکل از لحظه‌ای شروع می‌شود که اسکی‌باز دوباره به زمین برگردد؛ روی برف فرود بیاید و با خیالی آسوده به راه خود ادامه بدهد و سودای قهرمانی را در سر بپروراند؛ غافل از این‌که ممکن است سر راهش شاخ‌وبرگ و گیاه و چیزهایی مثل این ریخته باشند تا در سفیدی برف به چشم بیایند و راه را نشان بدهند. اما همین شاخ‌وبرگ‌های سبز ممکن است به چوب اسکی گیر کنند و فاجعه بعدِ این اتفاق بیفتد.

آن مافیای روسی‌ای که قرار است سود بیش‌تری به مالی بلوم برساند و کسب‌وکارش را رونق دوباره‌ای ببخشد دست‌کمی از این شاخ‌وبرگ‌ها ندارد. مافیای روسی حتا بازیکن‌های خوبی نیستند. می‌بازند و می‌خندند. به باخت خود راضی‌اند و همین چیزهاست که باید مالی بلوم را کنجکاو کند که احتمالاً کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است ولی آن زیاده‌خواهی و گرایش به قطب‌های افراطی و بوی وسوسه‌انگیز دلارهای تانخورده دیگر هوش‌وحواسی برای آدم نمی‌گذارد. 

جمله‌ی مشهوری از جیمز بالدوین هست که می‌گوید وقتی کسی پول ندارد به هیچ‌چیز دیگری فکر نمی‌کند و وقتی که پول دارد به چیزهای دیگر هم فکر می‌کند. به‌هرحال اگر به «زندگی آسان» یا «زندگی خوب» یا اصلاً «خوش‌بختی» فکر می‌کنیم ارزش پول را نمی‌توانیم نادیده بگیریم؛ ظاهراً با پول است که می‌شود از یک زندگی محافظت کرد؛ یا به‌قولی «اندوخته‌ای‌ست برای محافظت در برابر سرنوشت» و سرنوشتِ مالی بلوم این بوده که از اسکی دور بیفتد و پا گذاشتن به دانشکده‌ی حقوق و خواندن کتاب‌های قانون را هم مدام به تأخیر بیندازد تا دست‌آخر به‌عنوان یک مجرم، یک گناه‌کار، در پیشگاه دادگاه حاضر شود و با همان جدیتی که از سال‌های کودکی در وجودش بوده به قاضی بگوید خودش را گناه‌کار می‌داند تا قاضی دست‌آخر حکم به آزادی تعلیقی و فعالیت‌های انسان‌دوستانه بدهد. 

هیچ‌چیز عجیب‌تر از این نیست که آدم در سی‌وچندسالگی یک میلیونر بیکار باشد؛ آدمی که اگر بخواهد شغلی برای خودش دست‌وپا کند معلوم نیست چه‌طور باید در مصاحبه‌های شغلی خودش را معرفی کند: بازیکن اسبق؟ ناظر سابق؟ شاید هم بهتر باشد خودش را بازیکنی معرفی کند که خوب می‌داند چه‌طور باید نظارت عالیه داشته باشد و همه‌چیز را کنترل کند. همین است. اعلامِ گناه‌‌کاری در دادگاه همین نظارت عالیه است؛ خلع سلاح کردن قانون و برداشتن بار از روی دوش خودش.

آدمی مثل مالی بلوم همیشه برنده است؛ حتا وقتی اسمش را به‌عنوان بازنده اعلام کنند.