دیوید کراننبرگ
ترجمهی حسین عیدیزاده
(این مقدمهی دیوید کراننبرگ است بر ترجمهی جدیدی ـ کار سوزان برنوفسکی ـ از رمان مسخ نوشتهی فرانتس کافکا که انتشارات نورتن و شرکا منتشرش کرده است.)
*
مدتی پیش صبح که از خواب بیدار شدم، متوجه شدم مردی هفتاد ساله شدهام. فرقی هست بین این با آنچه برای گرگور زامزا در مسخ اتفاق میافتد؟ او از خواب بیدار میشود و متوجه میشود به سوسکی تقریباً در ابعاد یک انسان تبدیل شده (احتمالاً از خانوادهی سرگینغلتانها، اگر حرف خدمتکار خانهشان را باور کنیم)، اما نه از راستهای پُرزور و قبراق. واکنشهای ما، من و گرگور، بسیار شبیهاند به هم. ما گیج و سردرگمیم و فکر میکنیم این یک توهم لحظهای است که بهزودی از بین خواهد رفت و زندگیمان همانطور که بود ادامه خواهد یافت. منشأ این دو دگرگونی چه میتواند باشد؟ قطعاً وقتی پای تولد در میان باشد از مدتهای بسیار قبل منتظر آن روز هستید و وقتی اتفاق میافتد دیگر شوکه یا غافلگیر نمیشوید. و همانطور که هر دوست خیرخواهی به شما خواهد گفت، هفتاد فقط یک عدد است. این عدد واقعاً چه تأثیری میتواند بر یک زندگی انسانی مشخص و جسمانی بگذارد؟
در مورد گرگور، بازاریاب جوان همیشه در سفر که شبی را در آپارتمان خانوادگیاش در پراگ میگذراند، عین روز روشن است که بیدار شدنش در هیبت موجودی عجیب که ترکیبی از انسان و حشره است، غافلگیریای است که او انتظارش را نداشته و واکنش خانوادهاش ـ مادر، پدر، خواهر، خدمتکار، آشپز ـ عقبنشینی همراه با وحشتی فلجکننده است، درست همانطور که انتظار میرود؛ و هیچ یک از اعضای خانوادهاش احساس نمیکند باید موجود را تسلی دهند، مثلاً با اشاره به اینکه سوسک هم موجود زندهای است، و تبدیل شدن به یکی از آنها ممکن است برای انسانی معمولی با زندگیای یکنواخت، تجربهای هیجانانگیز و مسرتبخش باشد، پس مشکل چیست؟ این تسلی خیالی در هر صورت نمیتواند در ساختار داستان رخ دهد، زیرا گرگور میتواند گفتار انسانی را بفهمد، اما وقتی سعی میکند صحبت کند، کلامش قابل فهم نیست، و بنابراین خانوادهاش اصلاً فکر نمیکنند به او به عنوان موجودی با هوش انسانی نزدیک شوند. (البته باید توجه داشت که این خانوادهی گرفتار در ابتذال بورژوازی بهنحوی میپذیرند که این موجود گرگورِ آنهاست؛ هرچند نامی برای این درک و احساس ندارند. اصلاً به ذهنشان خطور نمیکند که مثلاً سوسک غولپیکری گرگور را خورده باشد؛ آنها تخیل لازم را ندارند و کمی بعد گرگور چیزی نیست جز دردسری برای خانه و اموراتش.) دگرگونی او را درون خودش محبوس میکند، درست مثل اینکه دچار فلج کامل شده باشد. این دو سناریو، مال من و گرگور، آنقدر متفاوت به نظر میرسند که ممکن است کسی بپرسد چرا اصلاً زحمت مقایسه آنها را به خود میدهم. استدلالم این است که منشأ این دگرگونیها یکسان است: هر دوی ما همراه با آگاهی اجباری و ناخواسته از آنچه واقعاً هستیم بیدار شدهایم و این آگاهی عمیق و برگشتناپذیر است؛ در هر دو مورد، توهّم بهسرعت به واقعیتی جدید و اجباری بدل میشود و زندگی دیگر آنطور که بود ادامه نمییابد.
آیا دگرگونی گرگور حکم مرگ یا به نوعی تشخیصی مهلک است؟ چرا گرگورِ سوسک زنده نمیماند؟ آیا این مغز انسانیِ افسرده و غمگین و مالیخولیایی اوست که استقامت ذاتی حشرهای او را مغلوب میکند؟ آیا این مغز است که غریزهی بقای حشره، حتی برای خوردن را شکست میدهد؟ درد و مرض این سوسک چیست؟ این سوسک از راستهی حشراتی به نام کولئوپترا، به معنای «قاببالان» یا «سختبالپوشان» است (هرچند به نظر میرسد گرگور اصلاً به آن مرحله نمیرسد که بالهای خود را کشف کند، بالهایی که احتمالاً زیر پوشش سخت کمرش پنهان شدهاند)، این نوع سوسک بهطور قابلتوجهی مقاوم است و جوری خلق شده که به راحتی نمیرد؛ تنوع گونههای سوسک بیش از هر راستهی دیگری روی زمین است. خب، ما میفهمیم گرگور ریههای ضعیفی دارد ـ که «چندان قابل اعتماد نیستند» ـ و بنابراین گرگورِ سوسک نیز ریههای ضعیف، یا حداقل معادل حشرهای آن را دارد و شاید همین همان تشخیص مهلک باشد؛ یا شاید هم ناتوانی روز افزونش در خوردن است که او را میکشد؛ یعنی همان چیزی که کافکا را کشت، وقتی در نهایت خون بالا آورد و در چهل سالگی از گرسنگی ناشی از سل حنجره مرد. من چی؟ آیا تولد هفتاد سالگیام حکم مرگ است؟ البته، بله، هست، و به نوعی مرا درون خودم محبوس کرده، درست مثل اینکه فلج کامل شده باشم. و این مکاشفه حاصل عملکرد تختخواب است و خیالبافی در تختخواب، هاونی که در آن ریزریزِ زندگی روزمره خرد، آسیاب و با خاطره و میل و وحشت مخلوط میشود. گرگور از خوابی آشفته بیدار میشود که کافکا هیچ وقت دقیقاً توصیفش نمیکند. آیا گرگور خواب دید که حشره است، و بعد بیدار شد و فهمید واقعاً حشره شده است؟ با خودش فکر میکند «چه بلایی سرم آمده؟» کافکا با اشاره به شکل جسمانی جدید گرگور میگوید: «مگر خواب نبود؟» اما مشخص نیست خوابهای آشفتهاش خوابهایی بودند که خبر از حشره شدنش میدادند. در فیلمی که من یکی از نویسندگان و کارگردان آن بودم و براساس داستان کوتاه مگس نوشتهی ژرژ لانژلان ساختیمش، قهرمان فیلم یعنی سِث برندل، با بازی جف گلدبلام را ـ در لحظاتی که عمیقاً در گرداب دگرگونیاش به موجود دوگانهی نفرتانگیزی که مگس/ انسان است فرو رفته ـ وادار کردم بگوید: «من حشرهای هستم که خواب دید انسان است و عاشق خوابش شد. اما حالا خواب و رویا تمام شده و حشره بیدار شده.» به معشوق سابقش هشدار میدهد حالا برای او خطرناک است، موجودی است بدون دلسوزی و همدلی. مانند یک نوزاد زنجره پوستاندازی کرده و انسانیتش چون پوستی مرده فروافتاده و آنچه ظاهر شده دیگر انسان نیست. از طرفی دارد اشاره میکند که انسان بودن، یعنی آگاهیای خودآگاه، رؤیایی است که نمیتواند دوام بیاورد، توهم است. گرگور نیز در حفظ آنچه از انسانیتش باقی مانده مشکل دارد و همانطور که خانوادهاش کمکم حس میکنند چیزی که در اتاق گرگور است دیگر گرگور نیست، او هم کمکم دچار همین حس میشود. اما برخلاف برندل در هیبت مگس، گرگور در هیبت سوسک برای هیچکس جز خودش تهدید نیست و انگار اصلاً وجود نداشته، از گرسنگی میمیرد و دود میشود و به هوا میرود و این در حالی است که خانوادهاش با این آزادی بازیافته غرق لذت میشوند، مخصوصاً که گرگور باری شرمآور و خجالتآور شده بود.
مگس که در سال ۱۹۸۶ میلادی اکران شد، حدس و گمانهای زیادی وجود داشت که درد و بلایی که برندل بر سر خودش آوار کرده، استعارهای برای ایدز است. قطعاً این حرفها را درک میکردم ـ ایدز مشغلهی ذهنی همه بود چون تازه کم کم داشت گسترهی وسیع این بیماری فاش میشد. اما برای من، بیماری برندل بنیادیتر بود: او به شکلی مصنوعی و با سرعت بسیار زیاد در حال پیر شدن بود. آگاهیای بود که به فانی بودن بدنش آگاه بود و با آگاهی و طنزی تند و تیز در آن دگرگونی اجتنابناپذیری که همهی ما با آن روبهرو میشویم ـ البته اگر به اندازهی کافی عمر کنیم ـ شیرجه زده بود. برخلاف گرگورِ منفعل ولی حاضربهخدمت اما ناشناس، برندل ستارهای در آسمان علم بود و آزمایشی جسورانه و بیپروا در زمینهی انتقال ماده از طریق فضا (که حین آن دیانای او با دیانای مگس سرگردان ترکیب میشود) دچار این وضعیت اسفناک میکندش.
داستان لانژلان، که اولین بار در سال ۱۹۵۷ میلادی منتشر شد، بدون هیچ شک و تردیدی در ژانر افسانهی علمی قرار میگیرد، داستانی که تمام سازوکارهایش و استدلالهای قهرمان دانشمندش موشکافانه، اگرچه خیالپردازانه، طراحی شده (مثلاً در این داستان دو باجهی تلفن قدیمی نقش دارند). داستان کافکا، البته افسانهی علمی نیست؛ راهی به بحث دربارهی فناوری و جبروت تحقیقات علمی یا استفاده از تحقیقات علمی برای اهداف نظامی نمیبرد. بدون هیچ گونه زرقوبرق افسانهی علمی، مسخ ما را وامیدارد تا دست به قیاس بزنیم، تا از تفسیر بازتابی استفاده کنیم، هرچند کاملاً معلوم است هیچ یک از شخصیتهای داستان، از جمله خود گرگور، هرگز اینگونه فکر نمیکنند. هیچ درنگی بر رازی خانوادگی یا گناهی که ممکن است چنین عقوبت وحشتناکی را از سوی خدا یا سرنوشت برانگیخته باشد، وجود ندارد، حتی هیچ تلاشی برای یافتن معنایی، حتی در ابتداییترین سطح هستیشناختی، وجود ندارد. با این رویداد عجیبوغریب به شکلی سرسری، حقیرانه و مادیگرایانه برخورد میشود و تنها محدودترین طیف واکنش عاطفیِ قابل تصور را برمیانگیزد، تقریباً بلافاصله حالوهوای رویدادِ طبیعی اما ناخوشایند خانوادگی را به خود میگیرد که باید با بیمیلی با آن روبهرو شد.
داستانهای دگرگونیهای جادویی همیشه بخشی از کانون روایی بشریت بودهاند. آن داستانها بیانگر آن حس جهانی همدلی با تمام اشکال زندگیاند؛ آن میل به تعالی را ابراز میکنند که هر مذهبی نیز حرفش را میزند؛ ترغیبمان میکنند تا از خود بپرسیم آیا تبدیل شدن به موجود زنده دیگری میتواند اثباتی بر امکان تناسخ و نوعی زندگی پس از مرگ باشد و بدینترتیب هر چهقدر هم که روایت کریه یا فاجعهبار باشد، مفهومی روحانی و امیدوارکننده است. قطعاً برندل/ مگس که من خلق کردهام لحظاتی از قدرت و توان شیدایی را تجربه میکند، متقاعد شده که بهترین اجزای انسان و حشره را ترکیب کرده تا به موجودی فوقالعاده تبدیل شود و حتی زمانی که کمکم اعضای بدن انسانیاش را از دست میدهد ـ اندامی که آنها را با دقت در قفسهی دارویی که «موزهی تاریخ طبیعی برندل» نامگذاری کرده، نگهداری میکند ـ از پذیرش تکامل شخصیاش به عنوان چیزی جز پیروزی امتناع میکند.
هیچیک از اینها در مسخ وجود ندارد. زامزا/ سوسک اصلاً متوجه نیست موجودی دوگانه است، هرچند لذتهای کوچک دوگانه بودن را اگر به آنها دست بیاید، چه آویزان شدن از سقف باشد یا خزیدن در میان آشغال و کثافت اتاقش (لذت سوسکی) یا گوش دادن به موسیقی که خواهرش با ویولن مینوازد (لذت انسانی) غنیمت میشمارد. اما خانوادهی زامزا زمینهساز و قفس زامزا/ سوسک است و فرمانبرداری او در قبال نیازهای خانوادهاش چه قبل و چه بعد از دگرگونیاش، در نهایت باعث میشود او درک کند آنها راحتتر خواهند بود اگر او فقط ناپدید شود، در واقع این بیانی از عشق او به آنهاست و بنابراین او دقیقاً همین کار را میکند، با مردنی آرام. زندگی کوتاه زامزا/ سوسک هرچند خیالانگیز است، در سطحی عمیقاً مادی و غیراحساسی روایت میشود، و موفق نمیشود در شخصیتهای داستان هیچ ردی از فلسفه، تأمل یا تفکر عمیق برانگیزد. پس داستان چهقدر فرق میکرد اگر در آن صبح سرنوشتساز، خانوادهی زامزا در اتاق پسرشان نه با بازاریابی پرانرژی و جوان که مدام در سفر است و با کار بیچشمداشت و بیپایانش از آنها حمایت میکند، بلکه مردی ۸۹ ساله روبهرو میشدند که کُند و تقریباً نابیناست و بهسختی خودش را تکان میدهد و از عصاهایی شبیه اندام حشرهها استفاده میکند، مردی که نامفهوم چیزی زمزمه میکند و شلوارش را کثیف کرده و از سرزمین سایههای زوال عقلش، خشم ساطع میشود و احساس گناه فوران میکند؟ چه میشد اگر وقتی گرگور زامزا یک صبح از خوابی آشفته بیدار شد، خودش را میدید که درست همانجا در تختش به پیرمرد خرفت، ناتوان و پرتوقعی تبدیل شده؟ خانوادهاش وحشتزده میشدند اما به شکلی او را همان گرگور خودشان میدانستند، هرچند تغییر شکل داده. اما در نهایت، همانند نسخهی سوسکی داستان، تصمیمشان این میشود که او دیگر همان گرگور خودشان نیست، و ناپدید شدنش چه نعمتی خواهد بود.
در سفرهای تبلیغاتی فیلم مگس که بودم، اغلب از من میپرسیدند اگر قرار بود دستخوش یک دگرگونی حشرهشناختی شوم، ترجیحم این بود به چه حشرهای تبدیل شوم؟ پاسخهایم بسته به حالوهوایم متفاوت بود، هرچند علاقهی خاصی به سنجاقک داشتم، نهفقط به خاطر پرواز شگفتانگیزش، یا به خاطر مرحلهی نوزادیاش که در آن توانایی آبزیانهی پرقدرتی دارد، یا به خاطر آروارهی پایینیاش که مرگبار است و قابل انبساط؛ همچنین به خاطر اینکه فکر میکردم جفتگیری در هوا ممکن است لذتبخش باشد. یکی در جوابم گفت ممکن است این سنجاقک که به سوی آسمان پرواز میکند روح شما باشد؟ این واقعاً همان چیزی نیست که به دنبالش هستید؟ جواب دادم نه، واقعاً نه. من فقط سنجاقکی ساده خواهم بود و اگر خوراک پرنده یا قورباغهای نشوم، جفتگیری خواهم کرد و تابستان که به آخر برسد خواهم مرد.