دنیا را از دست سیاستمدارها نجات دهید

همه‌چیز ظاهراً از همان ابتدای فیلم شروع می‌شود؛ جایی که هالتا، طوری که انگار هیچ‌وقت در زندگی‌اش این‌قدر مصمم نبوده، با تیرکمانش سیم‌های برق فشار قوی را از کار می‌اندازد و چنان دقتی در این کار دارد که انگار کاری مهم‌تر از این نیست؛ یا نباید باشد. طبیعی‌ست که زنی مثل او، وقتی این تیرکمان را به دست گرفته می‌دانسته کارش از دید دولت، از دید هیأت حاکم، جرم است، اما جرم بزرگ‌تر از دید او، از دید آدمی مثل او، که محیط زیست را به چشم میراثی می‌بیند که باید آن را پاس داشت، این است که سیاستمداران برای بالا رفتن از پله‌های ترقی، برای آن‌که به‌قول خودشان رونقی اقتصادی پدید بیاورند و توسعه‌ را به مردمان کشورشان، یا اصلاً کشورشان، هدیه دهند حاضرند دست به هر کاری بزنند و از هر کاری که حرف می‌زنیم دقیقاً داریم به هر کاری اشاره می‌کنیم که ممکن است محیط زیست را هم به خطر بیندازد.
هالتای ایسلندی، این زن مصمم، یا آن‌طور که عنوان فیلم توضیح می‌دهد زن مبارز، خوب می‌داند که کوتاه آمدن در برابر دولت و تن دادن به خواسته‌های سیاستمدارانی که چندسالی روی صندلی‌ها لم می‌دهند و دستورهای ریز و درشت صادر می‌کنند، درست همان چیزی‌ست که باید از آن پرهیز کرد؛ چون سیاستمداران معمولاً به این فکر نمی‌‌کنند که محیط زیست و هر آن‌چه به محیط زیست ربط پیدا می‌کند، چیزی‌ست عمومی و آدمی که در گوشه‌ای از جهان کمر به نابودی محیط زیست می‌بندد، همه‌ی دنیا را نیست‌ونابود می‌کند.
در چنین موقعیتی کم‌ترین کاری که از دست زنِ مبارز، زنی مثل او، برمی‌آید این است که آستین بالا بزند و نقشه‌های این سیاستمداران را خراب کند که بعد از این اگر به فکر نقشه‌ی تازه‌ای افتادند، دست‌کم قبلش به این فکر کنند که هر کاری عواقبی دارد و هیچ‌کس نمی‌تواند این عواقب را نادیده بگیرد؛ چون آن‌چه ظاهراً زندگی می‌نامیمش، زندگی نسل‌های بعدی هم هست؛ نسل‌هایی که یا هنوز به دنیا نیامده‌اند، یا هنوز کودکند و نمی‌دانند که چندسال بعد، وقتی به دوره‌ی نوجوانی می‌رسند، دنیا به چیز دیگری تبدیل شده که معلوم نیست واقعاً چه نامی باید به آن بخشید و آن روز که بخواهند دنبال مقصری برای نابودی دنیا بگردند، باید یقه‌ی آن سیاستمدارانی را بگیرند که پیش از این روی صندلی‌های ریاست‌شان نشسته‌اند و با یک امضا معاهده‌ها را، و نسل‌های آینده را، نابود کرده‌اند.
چاره‌ی کار وقتی همه ترجیح می‌دهند سرشان گرمِ کار خودشان باشد، وقتی ترجیح می‌دهند حرفی نزنند و فقط تماشا کنند، چیست؟ چگونه می‌شود از این حال‌‌وروزی که مردمان این روزگار را اسیر خود کرده، از این رکودِ درونی، بیرون آمد و کاری کرد که دست‌کم معلوم باشد همه به یک اندازه انگیزه‌ی همه‌چیز را از دست نداده‌اند؟ چاره‌ی کار شاید همین کاری‌ست که هالتا، معلم خوش‌قلب موسیقی، فعال محیط زیست و مهم‌‌تر از این‌ها، زنِ مبارز، می‌کند؛ این‌که به‌عنوان شهروندی آگاه، شهروندی پی‌گیر،‌ شهروندی که به سکوت در برابر سیاست‌های حاکم اعتقادی ندارد، آن‌چه را یقین دارد درست است به آن‌ها یادآوری کند و یادآوری کردنِ این چیزها قاعدتاً عواقبی دارد که او هم از اول این چیزها را فهمیده است.
معلوم است که دولت، هر دولتی، وقتی این رفتارها را ببیند و یک‌دفعه مواجه شود با قطع شدن سیم‌های برق فشار قوی، بگوید که این کارها به ضرر منافع ملی‌ست؛ چون بدون برق نمی‌شود کارخانه‌های بیش‌تری راه انداخت و بدون برق نمی‌شود چیزهای دیگری تولید کرد و بدون برق نمی‌شود اصلاً نمی‌شود خیلی از کارها را کرد. این هم معلوم است که زن مبارز مثل آدم‌های غارنشین به این فکر نمی‌کند که بدون برق می‌شود زندگی کرد؛ چون زندگی بدون برق، دست‌کم در این سال‌ها، اگر ناممکن نباشد، آن‌قدر سخت است که بعید به‌نظر می‌رسد کسی علاقه‌ای به آن نوع زندگی نشان دهد. مسأله خودِ برق نیست، زیاده‌روی در هر کاری‌ست که ظاهراً باید به توسعه منجر شود؛ توسعه‌ای که قرار است ایسلند را از این‌رو به آن‌رو کند. زنِ مبارز، زنی که تیرکمان‌به‌دست از کوه‌ها بالا می‌رود و اسمش را می‌گذارد زنِ کوهستان، آدمی نیست که هیچ اقتداری را بپذیرد. اقتداری اگر هست اقتدار طبیعت است و آن‌چه زندگی طبیعی انسان می‌نامیمش. طبیعت اگر از دست برود؛ محیط زیست اگر دستخوش تغییر شود، زندگی‌ست که آهسته مسیر نابودی را طی می‌کند.
اما همه قرار نیست یک‌جور مبارزه کنند؛ هر کسی بسته به حال‌وروزش، بسته به نگاهش، شیوه‌ی مبارزه‌اش را انتخاب می‌کند؛ یکی می‌شود هالتای تیرکمان‌به‌دست و یکی هم می‌شود خواهر دوقلویش که مربی یوگا است و کارش آرام کردن روان مردمان در زمانه‌ای که سیاست از بام تا شام روح مردمان را خراش می‌دهد و ذهن‌شان را پُر می‌کند. این‌جا است که یک‌ خواهر دست به فداکاری می‌زند. می‌داند که خواهرش، زن مبارز، نباید پشت میله‌های زندان بماند. کار دنیا هیچ‌وقت به‌قاعده نیست و قاعده را خود آدم‌ها باید تدارک ببینند.
قاعده این است که اگر مربی یوگا دنبال صومعه‌ای می‌گردد که دوسال از بام تا شام زیر سقفش بنشیند و به هیچ‌چیز فکر نکند و ذهنش را از جهان و مردمانش خالی کند، جای خواهرش را بگیرد و با برنامه‌ای غریب، با یک قطع برق ناگهانی، خواهری را که حالا قرار است مادر باشد، با جامه‌ای مبدل از زندان بیرون بفرستد و خودش پشت میله‌های زندان شهرشان به هیچ‌چیز فکر نکند.
این‌جا است که معلوم می‌شود هالتای تیرکمان‌به‌دست، هالتای مبارز، فقط برای خودش، برای دل خودش، این کارها را نکرده؛ دنیا از این به بعد به نیکا و بچه‌هایی مثل او تعلق دارد؛ بچه‌هایی که دارند بزرگ می‌شوند و دنیا را باید برای آن‌ها صحیح‌وسالم نگه داشت، اما مگر می‌شود با بودن سیاستمدارها چنین آرزویی را در سر پروراند؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *