گفت‌وگوهایی در این گوشه‌ی پاک و پُرنور

شمایی که از همسایه‌تان بیزارید، اسنوب هستید. شما که دوستان خودتان را فراموش می‌کنید تا با دنائت دنبال آدم‌هایی بالاتر از خودتان بیفتید، اسنوب هستید. شما که از فقر خویش شرمنده‌اید و وقتی اسم‌تان را می‌آورند سرخ می‌شوید، اسنوب هستید. و همین‌طور شما که به اصل‌ونسبِ خویش می‌نازید، یا به ثروت‌تان فخر می‌کنید.
ویلیام تَکِری در کتاب اسنوب‌‌ها

در گفت‌وگوهای دوستانه‌ای که گاهی در این اتاق، در این گوشه‌‌ی پاک‌ و پُرنور، بین ساکنان طبقات مختلف شکل می‌گیرد، گفت‌وگو درباره‌ی انواع ماشین‌ها ظاهراً طرفدار بیش‌تری دارد. شوق حرف زدن از ماشین‌هایی که قیمت‌شان سر به فلک می‌زند این گوشه را بدل می‌کند به چهارراه حوادث و هر کسی که داستان عجیب‌تری درباره‌ی مواجهه با یکی از این ماشین‌ها تعریف کند برنده‌ی این بازی است؛ هرچند بعید نیست اگر دوستانِ حاضر در اتاق کلمه‌ی بازی را بشنوند اخم کنند و بگویند بازی کجا بود؟ ماشین که بازی نیست.
از آخرین‌باری که پشتِ فرمانِ ماشین نشستم، از آخرین‌باری که فرمانِ یک ماشین را دودستی گرفتم، دست‌کم سی‌وشش‌سال گذشته. ماشینم از این چهارچرخه‌های قرمز خوش‌رنگی بود که هم بوق داشت و هم صندلی و در سی‌وچندسالگی که انیمیشنِ ماشین‌ها را دیدم یک‌دفعه یاد همان ماشین سال‌ها پیشم افتادم. برای مهمانان ناخوانده‌ی چندشنبه‌های این اتاق ماشین ظاهراً بازی نیست، اما شوروشوق‌شان برای حرف زدن از ماشینی که صدای بوقش از لاستیک‌های جلو پخش می‌شود، یا هربار که ترمز می‌گیرند سمفونیِ نهمِ بتهوون پخش می‌شود، یا هربار که به راست می‌پیچند رعدوبرق ماشین را روشن می‌کند، یاد همان ماشین‌بازیِ سی‌و‌شش‌سال پیش می‌اندازدم که در حیاطِ آپارتمان‌های خیابان پالیزی طوری می‌راندم که انگار قرار بود در بزرگسالی راننده‌ی ماشین‌های مسابقه شوم. نشد. حتا گواهی‌نامه‌ی رانندگی هم نگرفتم. علاقه‌ای هم به نشستن پشت فرمان هیچ ماشینی ندارم. شاید اگر این ماشین‌هایی که هر روز در خیابان‌های تهران می‌بینم شبیه آن چهارچرخه‌ی قرمز بودند تصمیمم را عوض می‌کردم. می‌دانم اگر هرکدامِ مهمان‌های ناخوانده‌ی چندشنبه‌‌ی این اتاق چشم‌شان به این چندخط بیفتد می‌گویند ما کِی از ماشینی حرف زدیم که صدای بوقش از لاستیک‌های جلو پخش می‌شود؟ هیچ ماشینی ترمز که می‌گیرد سمفونیِ نهمِ بتهوون پخش نمی‌شود. نمی‌دانم این‌‌ها را گفته‌اند یا نه. مهم نیست واقعاً. وقت‌هایی که شروع می‌کنند به حرف زدن درباره‌ی ماشین‌ها، ترجیح می‌دهم هدفونم را توی گوش بگذارم و بقیه‌ی کتابی را بخوانم که دیشب، قبلِ خواب، نیمه‌کاره رها شده.
یک‌لحظه سرم را می‌آورم بالا و چشمم به یکی از مهمان‌های ناخوانده می‌افتد که دست‌هایش را همین‌طور تکان می‌دهد. این‌طور دست تکان دادن، دست‌کم در فیلم‌هایی که دیده‌ام، معنای روشنی دارد. هواپیمایی تازه فرود آمده روی باند فرودگاه و روی خط صاف همین‌طور دارد جلو و جلوتر می‌آید و یک‌آقایی هم آن‌جا ایستاده و دست‌ها را همین‌طور تکان می‌دهد که تا این‌جا بیا و چندمتر مانده به من ترمزدستی را بکش و هواپیما را خاموش کن. دلم می‌خواهد از این مهمانِ ناخوانده که هنوز دارد دست‌ها را تکان می‌دهد بپرسم هواپیما ترمزدستی دارد؟ ترمزدستی‌اش شبیه ترمزدستی ماشین است؟ اگر بپرسم می‌گوید شما مگر ترمزدستی ماشین را دیده‌اید؟ آن‌وقت باید بگویم معلوم است دیده‌ام؛ فقط علاقه‌ای به بالاوپایین کردنش ندارم. مهمانِ ناخوانده دست‌هایش را طوری تکان می‌دهد که ناخواسته سرم را برمی‌گردانم عقب. نکند دیوار پشت سرم خراب شده؟ شاید هواپیمایی دارد از پشت‌سرم می‌آید. اما این‌جا که برج‌های دوقلو نیست؛ ساختمان پنج‌طبقه‌ای‌ است در خیابان چهارم کارگرِ شمالی که صدای بزرگراه با سماجت تمام، به‌قول ارباب جراید و اصحاب رسانه، از پنجره‌های دوجداره «ورود» می‌کند. خبری نیست. هدفون را از گوشم درمی‌آورم. دست‌های مهمان‌های ناخوانده پایین می‌آیند. می‌گوید صدای ما اذیت‌تان می‌کند آقا؟ می‌گویم نه آقا؛ اختیار دارید. می‌گوید اسم ماشین که می‌آید انگار به‌هم می‌ریزید. می‌گویم نفرمایید آقا. منتظرم حرفش را بزند. معلوم است دارد دنبال جمله‌ای می‌گردد که همه‌ی کلمه‌‌های مورد نظرش یک‌جا جمع شده باشند. جمله ظاهراً در ذهنش، باز هم به‌قول ارباب جراید و اصحاب رسانه، «ورود» می‌کند و «خروج»ش این است که به‌هم نمی‌ریزید با این‌همه کتاب‌متاب که چیده‌اید این‌جا؟ این عکس‌مکس‌ها که به درودیوار کوبیده‌اید حواس‌تان را پرت نمی‌کنند؟ این لیوان‌میوان‌های شرلوک که چیده‌اید کنار کتاب‌ها روی اعصاب‌تان نیست؟ این چهارپَرسبزی‌ای که کاشته‌‌اید تو گلدان‌های رنگارنگ برای اعصاب‌تان خوب است؟ شانه‌ای بالا می‌اندازم. «از جواب می‌مانم.» به‌جای این‌ها دوروبرم را نگاه می‌کنم. همه‌چیز همان‌طور است که بوده. همان‌طور که باید باشد. ساعتم را نگاه می‌کنم. نیم‌ساعت مانده تا گردهمایی پُرشور ماشین‌دوستان جهان به پایان برسد. نیم‌ساعت بعد اتاق همان گوشه‌ی پاک‌ و پُرنوری می‌شود که دوست می‌دارم.

ــــ نقل‌قولِ ویلیام تَکِری ترجمه‌ی آقای محمد قائد است در مقاله‌ی «اسنوبیسم چیست؟». مقاله را در کتاب دفترچه‌ی خاطرات و فراموشی، یا در سایتِ آقای قائد بخوانید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *