انسداد مجاریِ نوشتاری

جهنمِ تمام‌عیار. حال‌وروز رمان‌نویسی که با خودش قرار گذاشته رمان تازه‌اش را تمام کند همین است، اگر بدتر از این نباشد. روزی چند ساعت روی صندلی نشستن و کلمه‌ها را یکی‌یکی نوشتن و صفحه‌ی سفید را سیاه کردن از دور چیز جذابی به‌ نظر می‌رسد؛ به‌خصوص برای آن‌ها که فکر می‌کنند نوشتن کار بسیار ساده‌ای‌ست و آدم اگر دل به نوشتن بدهد به سرعتِ برق‌وباد کار را تمام می‌کند و می‌رود سراغ کار بعدی.
اما رمان‌نویس می‌داند که نوشتن فقط از دور جذاب است و در میانه‌ی نوشتن وقتی دچار انسداد مجاری نوشتاری می‌شود و با مغزی قفل‌شده و قلمی خشکیده ساعت‌ها به در و دیوار و سقف اتاقش نگاه می‌کند و جمله‌های قبلی‌اش را می‌خواند و سری به نشانه‌ی افسوس تکان می‌دهد که چرا بلدی نیستی دوتا جمله‌ی درست‌وحسابی بنویسی، آن‌وقت ممکن است قید نوشتن را بزند و همه‌ی چیزهایی را که در این مدت نوشته با یک اشاره پاک کند و بفرستد به سطل زباله‌ی لپ‌تاپش و پرینت‌هایی را که با خودکار قرمز و آبی و سبز علامت‌گذاری شده پاره کند و به‌جای همه‌ی این‌ها فکر کند که بلیتش از این‌جا به بعد اعتبار ندارد.
آلیسِ اجازه بده حرف بزنند، فیلم تازه‌ی استیون سودربرگ، مثل هر رمان‌نویس دیگری، مثل هر آدم دیگری، روزهای خوب و بد دارد و هرچه از روزهای جوانی دورتر می‌شود، روزهای بد ظاهراً بیش‌تر می‌شوند. خیلی‌ها هنوز با رمانی به یاد می‌آورندش که گُل کرده و برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر شده؛ رمان محبوب منتقدان و خوانندگان و خودش، مثل بیش‌تر رمان‌نویس‌ها، رمان دیگری را ترجیح می‌دهد؛ رمانی که به‌قول خودش رمان بهتری‌ست؛ چون بهتر نوشته شده و این بهتر بودن را ظاهراً فقط آن‌ها کارشان نوشتن است می‌فهمند؛ حتا کلوین کرنز، آن آقای متشخص باادب، که سه چهار ماهه هرکدامِ آن رمان‌های معماییِ پُرورقش را می‌نویسد و در کارنامه‌اش انبوهی رمان دارد و طرفدارانش هم قاعدتاً خیلی بیش‌تر از طرفداران آلیس‌اند.
وقتی در آن جلسه‌ی سخنرانی و پرسش‌وپاسخی که در یکی از سالن‌های کشتیِ مسافری عظیم برگزار شده و آلیس دارد از نویسنده‌ی محبوبش و رمان محبوبش حرف می‌زند که چه‌طور با نوشته شدنش چیزی به دنیا اضافه شده و مهم‌تر از آنْ چه خوب که دنیایی در کار بوده تا چنان رمانی نوشته شود، همین کلوین کرنز درباره‌ی رمان کارکردِ تن از او می‌پرسد؛ رمانی که خود آلیس بیش‌تر دوستش دارد؛ رمانی که انگار به اندازه‌ی آن رمانِ برنده‌ی پولیتزر طرفدار ندارد، اما کلوین خیال می‌کند این رمان هم چیزی به دنیا اضافه کرده.


کارِ نویسنده این وقت‌ها سخت‌تر است؛ چون آدم‌های باهوش و دقیقی آن‌طرف نشسته‌اند که همه‌چیز را زیر نظر دارند و حواس‌شان هست که نویسنده کِی حال‌وحوصله‌ی نوشتن داشته و کِی پایش روی زمین نبوده وقتی داشته کلمه‌ها را یکی‌یکی می‌نوشته. اما حال‌وروز آلیس فرق دارد با دیگران؛ درست است که او هم، مثل همه‌ی رمان‌نویس‌ها، چشمش به آدم‌های دوروبرش است و زندگی آن‌ها را با کمی تغییر، یا بدون تغییر در رمان‌هایش می‌نویسد و صفحه‌ی اول این رمان‌ها هم توضیح می‌دهد که هرگونه شباهت احتمالیِ این شخصیت‌ها با آدم‌های واقعی کاملاً اتفاقی‌ست، اما خودش خوب می‌داند کجای هر داستانی را از زندگی چه‌کسی برداشته و حالا در این روزهایی که لحظه به لحظه دارد از جوانی و سرزندگی دور می‌شود و چیزهایی که می‌نویسد ظاهراً آن شفافیت و جذابیت سال‌های پیش را ندارد، باید روانه‌ی انگلستان شود و جایزه‌ی مخصوصی را بگیرد.
از جایی به بعد ظاهراً جایزه برای رمان‌نویس‌ها نشانه‌ی نزدیک شدن به آخر خط است؛ آخر خطی که می‌تواند بازنشستگی و کنار گذاشتن نویسندگی باشد، یا رسیدن به ایستگاه آخر زندگی. آلیس به دلایلی که برای کارگزار ادبی تازه‌اش توضیح نمی‌دهد علاقه‌ای به سفر هوایی و پرواز با هواپیما ندارد و حالا که قرار است با کشتی مسافری بزرگی از نیویورک به انگلستان برود، چندتا مهمان هم با خودش می‌برد؛ دوتا از دوستان سال‌های قدیم که روزگاری باهم در یک دانشگاه درس خوانده‌اند، برادرزاده‌ی جوانش و البته آدمی که این سه نفر آشنایی‌ای با او ندارند؛ چون دکتر شخصیِ آلیس است و باید حواسش باشد که مشکلی برای آلیسِ بیمارِ شکننده در این روزهای سفر پیش نیاید.
سفرِ آخر برای آلیس فرصتی‌ست برای هم‌نشینی با چندتایی از مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌اش؛ اگر نگوییم عزیزترین‌ها؛ چون آدم تا زنده است و نفس می‌کشد ممکن است دوست‌های قبلی‌اش را کنار بگذارد و دل به دوست‌های جدیدی خوش کند که خوش‌آب‌‌ورنگ‌ترند، اما از آزمون زمان سربلند بیرون نمی‌آیند و دوستی را به‌هرحال فقط می‌شود در گذر زمان سنجید و همین گذرِ زمان است که آلیس را واداشته به انتخاب این چند نفر؛ هم سفرهایی که تقریباً وقتِ شام یا چای و قهوه‌ی عصرگاهی قرار است او را ببینند.
این سفر برای آلیس فرصتی برای سنجیدن خود هم هست؛ کنار آمدن با این‌که می‌شود این رمان تازه را به آخر رساند و تحویل کارگزار ادبی داد یا نه؛ چون این‌طور که پیداست کارگزار ادبی‌اش، کَرِن، بیش از خودِ مشتاق تمام شدن رمان است و البته می‌خواهد از این هم سر دربیاورد که آلیس بعدِ این‌همه سال ادامه‌ی رمانِ اولش را نوشته یا نه؛ چون به‌هرحال این رمانی‌ست که خیلی‌ها دوستش داشته‌اند و خیلی‌ها دوست دارند ادامه‌اش را بخوانند و ببینند شخصیت‌های اصلی رمان حالا چه می‌کنند و حال‌وروزشان چه‌طور است.
این هم ظاهراً گرفتاریِ هر رمان‌نویسِ حرفه‌ای و خوش‌اقبالی‌ست که خوانندگانش چیزی به‌خصوص را از او طلب می‌کنند؛ چون با این چیز به‌خصوص، یا درست‌تر این‌که با این رمانْ خاطره دارند و خود را با شخصیت‌های این رمان یکی می‌بینند یا خیال می‌کنند به این شخصیت‌ها نزدیک‌اند. رمان‌نویس شاید اولش کیف کند از این‌که نوشته‌اش خواننده‌های بسیاری دارد و با سلیقه‌ی خیلی‌ها جور است، اما کم‌کم می‌بیند این داستان‌های تازه‌ای که به ذهنش رسیده و این کلمه‌هایی که هر روز دارد روی صفحه‌ی سفید می‌نویسد، ممکن است خواننده‌هایش را ناامید کند؛ چون آن‌ها چشم‌به‌راه نوشته‌ای شبیه همان نوشته‌ی قبلی‌اند و میانه‌ای با نوشته‌های جدید ندارند. گرفتاریِ آلیس این هم هست؛ چون از سال‌های دور خودش هم دل‌بسته‌ی رمانی‌ست که اتفاقاً همه به نیتِ جلدِ دومِ رمان اول سرا‌غش رفته‌اند و همین‌که دیده‌اند داستان تازه‌ای‌ست احتمالاً کنارش گذاشته‌اند.


اما اجازه بده همه حرف بزنندِ سودربرگ فقط این‌ها نیست؛ یا دست‌کم برای من فقط در این‌ها خلاصه نمی‌شود؛ چون آلیس، که سرمای وجودش را فقط مثل مریل استریپ می‌توانسته این‌قدر گرم از کار درآوَرَد، در آستانه‌ی رسیدن به ایستگاه آخر زندگی‌ست و هیچ دوست ندارد این خبر را به دوست‌های نزدیک یا به خانواده‌اش که همین برادرزاده‌ی جوان است بدهد؛ چون آن‌ها را به سفری دعوت کرده که قرار است بزرگداشت خودش باشد، اما آن دو دوست به‌هرحال گرفتاری‌هایی هم با آلیس دارند و به‌خصوص روبرتا رسماً متهمش می‌کند به دزدیِ داستان و این‌که شخصیت آن رمان برنده‌ی پولیتزر را از روی زندگی او برداشته و این ظاهراً برای آلیس، مثل هر نویسنده‌ی دیگری، ضربه‌ی سنگینی‌ست.
جایی از کتاب کیشلوفسکی به روایت کیشلوفسکی، دانوشا استوک از قول فیلم‌ساز ازدست‌رفته نوشته بود «آدم‌ها وقتی می‌میرند که تابِ زندگی را نداشته باشند.» درباره‌ی آلیس البته فقط تاب زندگی زندگی نیست که به آخر خط نزدیکش می‌کند؛ ننوشتن هم هست؛ آدمی که با نوشتن زنده است، آدمی که دلش به کلمه‌ها خوش است، اگر از پسِ این کلمه‌ها برنیاید، اگر با خواندن هر سطر رمان تازه‌اش فکر کند این چه‌جور نوشته‌ای‌ست، معلوم است که به آخر خط رسیده.
ایستگاه آخر مخصوص همین چیزهاست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *