داغِ ننگ

همه‌چیز شاید بستگی دارد به این‌که هنر را چه‌طور تعریف می‌کنیم و چه‌طور با هنر روبه‌رو می‌شویم. در مواجهه با نقاشی‌هایی که ظاهراً مسیر تاریخ هنر را عوض می‌کنند، یا چیزی به هنر اضافه می‌کنند، یا امضای هنرمندی مشهور پای‌شان آمده، دست‌وپای مجموعه‌دارهای هنری حتماً می‌لرزد؛ چون خوب می‌دانند مجموعه‌داری فقط جمع کردن تابلوهای این‌ و آن نیست؛ گاهی باید شروع کنند به جمع کردن تابلوهای نقاشی به‌خصوص و و گاهی تابلوهایی که مضمون یا موضوع مشترکی دارند و گاهی برای به دست آوردن تابلویی باید در صف طویل عشاق آن اثر ایستاد و پی راهی گشت برای کنار زدن آن‌ها که زودتر ممکن است دست‌شان به تابلو برسد.

همین است که نقاش‌ها گاهی مجموعه‌دارها را آدم‌های سطحی و بی‌مایه‌ای می‌دانند که فقط می‌خرند و فقط خریدهای‌شان را به دیوار آویزان می‌‌کنند و هیچ نمی‌فهمند که هنرمندِ نقش واقعاً چه کرده و این رنگ‌ها و این حرکت قلم‌مو روی بوم واقعاً چه معنایی دارد.

این وقت‌هاست که می‌روند سراغ منتقدان هنر که کارشان توصیف و تشریح و تفسیر تابلوهای نقاشی‌ست؛ تابلوهایی که در نگاه اول ممکن است فقط چند لکه‌ی رنگی به‌نظر برسند، اما منتقدان هنر خوب می‌دانند این لکه‌های رنگ چرا روی بوم آمده‌اند و خوب بلدند این چرایی را به شیوه‌ای که با سلیقه‌ی مجموعه‌دارها جور باشد به زبان بیاورند و خوب می‌دانند چه‌طور به حرف‌های‌شان آب‌وتاب بدهند که همه‌چیز جذاب‌تر و پیچیده‌تر و باکیفیت‌تر به‌نظر برسد و در ازای این حرف‌های ظاهراً جذاب و پیچیده و باکیفیتْ فرصتی نصیب‌شان می‌شود که به آرزوهای‌شان برسند و مثلاً مدیریت یکی از گالری‌های مشهور را به آن‌ها بسپارند، یا بشوند مشاور یکی از گالری‌ها و متن‌های کوتاه و بلندی درباره‌ی نمایشگاه‌ها بنویسند.

حال‌وروزِ جیمز فیگراسِ بدعت نارنجی سوخته هم ظاهراً همین‌طور است؛ منتقدی که به‌قول خودش سالی بیست، سی‌بار از این جلسه‌های چگونه نقاشی را ببینیم و چگونه از هنر سر درآوریم و چگونه به هر چیزی هنر نگوییم برگزار می‌کند؛ آن هم برای جهانگردهای پابه‌سن گذاشته یا پیری که هوس سفر ایتالیا به سرشان زده و ایتالیا را گاهی پایتخت هنر و نقاشی می‌دانند و گاهی ملقبش می‌کنند به قلبِ هنر؛ از بس که هنر همه‌چیز و همه‌جا را در برگرفته و شماری از مردمان آن سرزمین آن‌قدر زیبایی دیده‌اند که کارشان که بیمارستان می‌کشد؛ چون تحمل دیدن آن‌همه زیبایی را ندارند. طبیعی‌ست که حتا جهانگردهای پابه‌سن گذاشته یا پیر هم  بدشان نمی‌آید که درباره‌ی نقاشی‌ها بیش‌تر بدانند و چه‌کسی بهتر از منتقد هنر می‌تواند برای‌شان توضیح دهد که داستان از چه قرار است.

داستان، آن‌طور که جیمز فیگراس دوست دارد، این است که منتقد هنر را نباید دست‌کم گرفت. درست است که همه دنبال هنرمند می‌دوند و احتمالاً با دیدن منتقد هنر یا شنیدن این‌که با منتقد هنر روبه‌رو شده‌اند پوزخند می‌زنند، اما هنرمند اگر آن رود خروشانی باشد که پیوسته راه خودش را می‌رود، منتقد هنر هم آن ساحل امنی‌ست که دیگران می‌توانند رویش بایستند و رود خروشان را تماشا کنند، یا دست‌کم این چیزی‌ست که جیمز فیگراس ترجیح می‌دهد.

با این‌همه اگر خیال می‌کنید قرار است با فیلمی درباره‌ی نسبت هنرمند و منتقد و مجموعه‌دار هنر روبه‌رو شوید، باید بدانید که این فقط بخشی از ماجراست؛ چون بدعت نارنجی سوخته را بر پایه‌ی رمانی از چارلز ویلفورد ساخته‌اند که به‌قولی یکی از جذاب‌ترین رمان‌های نئونوآرِ اوست؛ داستان دلهر‌ه‌‌آوری درباره‌ی حرص و طمع و آدم‌کشی و چیزهایی مثل این‌ها که معمولاً در داستان‌های تیره‌وتارِ ویلفورد پیدا می‌شود. هنرِ ویلفورد البته این است که تیره‌وتارترین داستان‌ها را چنان غرق رنگ و نور می‌کند که حوصله‌ی خواننده را سر نمی‌برند و ظاهراً قرار بوده همین اتفاق را در فیلم بدعت نارنجی سوخته هم تکرار کنند.

آن جنبه‌های تیره‌وتاری که ویلفورد در وجودِ جیمز فیگراسِ داستانش کاشته، این‌جا هم به چشم می‌آید؛ آدمی که همه‌ی عمر دلش می‌خواسته مهم باشد و نبوده. از بچگی دلش می‌‌خواسته هنرمند شود، دلش می‌خواسته نقاشی کند، اما مثل بیش‌ترِ مردم دنیا بعدِ‌ تمرین‌های مکرر فهمیده استعدادی در این کار ندارد و بهتر است همان کاری را بکند که معلمش سال‌ها پیش توصیه کرده: شرح و تفسیر آثار هنری؛ چون ظاهراً در نوشتن و بازی با کلمات استعداد بیش‌تری داشته.

اما آن جنبه‌های تیره‌وتار در این سال‌ها کار دستش داده‌اند و مسیر زندگی‌اش را عوض کرده‌اند و به‌جای نشستن پشت میزش در گالری سر از این‌جا درآورده که برای جهانگردهای بی‌حوصله از نقاشی و ارزش هنر و شیوه‌های دیدن بگوید و دست‌آخر هیچ‌کدام‌شان رغبتی به خریدن کتابش نشان ندهند؛ چون راست و دروغ را باهم قاتی می‌کند و آخرش می‌گوید چه چیزهایی دروغ بوده.

این چیزها با سلیقه‌ی مردم عادی جور نیست و به درد آدم‌هایی می‌خورد مثل جوزف کَسیدی، مجموعه‌داری که هرچند به‌نظر می‌رسد دل‌بسته‌ی هنر است، اما بیش‌تر به این فکر می‌کند که در مجموعه‌اش باید کارِ آدم‌هایی را هم داشته باشد که دیگران از تابلوهای‌شان بی‌بهره‌اند.

درست معلوم نیست چه‌طور نام یک هنرمندِ نقاش روی زبان‌ها می‌افتد و بدل می‌شود به هنرمندی خلوت‌گزین و بی‌حاشیه، اما ظاهراً نباید نقش تصادف و اتفاق‌های ناگوار را نادیده گرفت. به‌هرحال زندگی جروم دنبی خیلی هم آرام نبوده؛ یک‌بار در پاریس مجموعه‌تابلوهایش در آتش سوخته و سال‌ها بعد هم ویلایش آتش گرفته و تابلوهای دیگرش دود شده‌اند و به هوا رفته‌اند. اما همین آتش‌سوزی‌هاست که آدمی مثل جوزف کَسیدی را واداشته به کنجکاوی و پای جیمز فیگراس را هم به بازیِ بزرگی باز می‌کند مسیر زندگی‌اش را از نو تغییر می‌دهد. سال‌هاست هیچ‌کس هیچ تابلویی از جروم دنبی ندیده و هیچ تابلویی از او به دست هیچ مجموعه‌داری نرسیده و اگر کسی بتواند تابلویی را به دست بیاورد که امضای دنبی پایش باشد احتمالاً خوش‌اقبال‌ترین مجموعه‌دار جهان است.

از این‌جاست که بدعت نارنجی سوخته بدل می‌شود به آن فیلم دلهر‌ه‌‌آوری که داستانی درباره‌ی حرص و طمع و آدم‌کشی تعریف می‌کند و مثل بیش‌تر داستان‌های نوآرْ لحن و حال‌وهواست که آن را پیش می‌برد؛ بدبینی‌ای که ظاهراً خصیصه‌ی چنین فیلم‌هایی‌ست این‌جا هم به چشم می‌آید و فیگراس هرچه پیش‌تر می‌رود بیش‌تر به تیشه به ریشه‌ی خود می‌زند. مهم نیست که پله‌های ترقی را به‌سرعت بالا می‌رود، مهم این است که آن قرص‌های کوفتی، آن محرک‌هایی که از اول مثل آب‌نبات روانه‌ی خندق بلا می‌کند، کار دستش می‌دهند و زمینه‌ی سقوطش را فراهم می‌کنند.

چه اهمیتی دارد که آدمی مثل جیمز فیگراس بالاخره موفق می‌شود یا نه، مهم این است که با بی‌دقتی کاری می‌کند که تیزبین‌ترین آدم‌های دوروبرش سر از کارش درآورند؛ یکی مثل کَسیدی که خوب می‌داند داستان از چه قرار است، اما برای او این چیزها مهم نیست؛ مهم آن است که لقب مجموعه‌دار خوش‌اقبال نصیبش شود؛ مهم این است که یک قدم از دیگران جلوتر باشد.

اما تکلیفِ جیمز فیگراس چیست؟ منتقدی که ذکاوت هنرمند را دست‌کم بگیرد بازنده‌ای ابدی‌ست؛ کافی‌ست این‌بار که روبه‌روی آینه می‌ایستد خودش را دقیق‌تر نگاه کند، یا کافی‌ست روبه‌روی آن تابلوِ بدعت نارنجی سوخته بایستد و این‌بار اثر انگشت برنیس هالیس را به‌دقت ببیند؛ داغ ننگی که نمی‌شود پاکش کرد؛ نمی‌شود نادیده‌اش گرفت؛ مثل همه‌ی کارهایی که از منتقدی به‌نام جیمز فیگراس سر زده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *