مهمترین لحظهی زندگی هر آدمی شاید لحظهایست که به «عزیزترین و درونیترین» آرزویش میرسد. همیشه چیزی هست که بیش از هر چیز رنجش میدهد و همیشه حرف زدن از این چیز با دیگرانْ بیفایدهترین کار ممکن است. استاکر، در فیلمِ آندری تارکوفسکی، لحظهای که همراهِ نویسنده و استاد روبهروی آن اتاق ایستاده بعدِ گفتن این چیزها اضافه میکند «وقتی کسی زندگی گذشتهاش را پنهانی مرور میکند مهربانتر میشود.» اما همهچیز ظاهراً به این سادگی نیست. بهخصوص اگر از دنیای خیالی/ آخرالزمانی تارکوفسکی بیرون بزنیم و یکراست پا به دنیای واقعی و معاصرِ پاتریک ملروزی بگذاریم که زندگیاش را در فاصلهی دو مرگ مرور میکند.مرور پنهانیِ زندگی برای پاتریک کار آسانی نیست و سختتر از آن کنار هم نشاندن قطعههای گوناگونی است که پازل زندگی را کامل میکنند و دستآخر او را به این نتیجه میرسانند که یادِ گذشته هیچ فضیلتی ندارد و هر چه دارد مصیبت و سختیهای مکرریست که سالهای زندگی را به رنجی تماموکمال بدل کرده است.
چیزی قطعیتر از مرگ نیست و همین قطعیت است که ترسِ از دست دادنِ زندگی را به جان آدمها میاندازد. لحظهای که پاتریکِ دربوداغان گوشیِ تلفن را برمیدارد و خبر مرگ پدرش را با آبوتاب میشنود هنوز نمیدانیم داستان پدران و پسران چه گذشتهای دارد. رفتار پاتریک ظاهراً مثل هر آدمیست که بزرگترش را از دست میدهد؛ ترکیب گیجی و افسردگیِ ناگهانی. خالی شدن زمین زیر پا و تماشای دود شدن هر آنچه سخت و استوار به نظر میرسیده است. سر درآوردن از این گذشته به کمک خودِ پاتریک ممکن میشود؛ آن هم به کمک همان «مرور پنهانی»ای که استاکر به استاد و نویسنده توصیه میکرد. به یاد آوردن پدری که هر ظلم و جنایتی را در حق پسرش روا داشت و او را بدل کرد به آدمی شکننده؛ آدمی ضربهپذیر؛ آدمی که هر لحظه ممکن است سقوط کند و به چاهی بیفتد که رهایی از آن ممکن نیست. نتیجهی چنین یادآوری و مروری قطعاً آن مهربانیای نیست که استاکر از آن دَم میزد. شاید همهچیز بستگی دارد به آدمها و اگر اینطور باشد هیچ گذشتهای را نمیشود با گذشتهی دیگری مقایسه کرد؛ بهخصوص گذشتهی خانوادهی ملروز که هیچ شباهتی ندارد به آنچه از خانواده در ذهن داریم.
در این صورت است که پاتریک ملروز را میشود یک داستان کاملاً خانوادگی در نظر گرفت؛ خانوادهای که هیچچیزش کامل نیست. پدر خانواده، که از قضای روزگار پزشک هم هست، نفرتش از زندگی و تشکیل خانواده و باقی چیزها را نثار پسرکش میکند که هنوز نمیداند زندگی چه چیز غریبیست و مادر خانواده بیش از آنکه حواسش به خانه و پسرکش باشد ترجیح میدهد اوقات خوشش را بیرون خانه بگذراند؛ جایی که دستکم اثری از دیوید ملروز و پسرش پاتریک نیست. پس مسأله شاید این باشد که پاتریک از اول پسری رهاشده است؛ پسریست که هیچکس به رسمیت نمیشناسدش. هیچکس مسئولیتش را نمیپذیرد و همه سرگرم کار خودشان هستند. پاتریک هم طبعاً چارهای ندارد جز اینکه با خودش کنار بیاید. صمیمیترین آدم زندگیاش میشود خودش. با خودش به رستوران میرود. با خودش گیلاسها را یکییکی خالی میکند. با خودش همهچیز را دود میکند و از فراز ابرها به زمین مینگرد. تنهایی احتمالاً مهمترین ارثیست که آقا و خانمِ ملروز برای پاتریک گذاشتهاند و اتفاقاً این هدیه را از همان سالهای کودکی به او بخشیدهاند؛ در خانهای که هیچکس حواسش به او نیست؛ مگر اینکه بخواهند آزارش بدهند و زخمی به روحش بزنند که ظاهراً درد بیدرمانیست.
آدمی که تنها میشود و گوشهنشینی را اختیار میکند و هزار کار کوچک و بزرگ میکند که این تنهایی را پُر کند حواسش احتمالاً جمع چیزهایی میشود که به چشم دیگران نمیآید؛ چیزهایی که اسمشان را میشود جزئیاتِ زندگی گذاشت. همهچیز شکل تازهای پیدا میکند؛ حتا چیزهای ظاهراً کجوکوله؛ زاویهها مهم نیست؛ مهم تصویر تازهایست که میسازند. دنیای پاتریک هم از همان ابتدا همینطور است؛ مثل همهی قابهای تصویر که کارشان قاب گرفتن جزئیات است؛ بیاعتنا به اینکه ممکن است کجوکوله بهنظر برسند. از این نظر قابهای تصویر شباهت غریبی دارند به خودِ پاتریک و البته زندگیاش؛ زندگیای که عادی نیست. پدری که باید مراقب پسرش باشد بیش از هر آدم دیگری به او صدمه میزند و مادری که باید حواسش به این پسر باشد دور از خانه سعی میکند نفس بکشد و از آزادیاش لذت ببرد. دستآخر هم وقتی میبیند ماندن در خانه کار سادهای نیست و دیگر حوصلهی این خانه را ندارد تکوتنها بیرون میزند و پاتریک را کنار پدری که دستکمی از جلّاد ندارد رها میکند. در چنین دنیایی چشم آدم مدام پی چیزها میگردد؛ پی اشیایی که اینسو و آنسو در معرض دیدن هستند. دستکم دیدن چیزها کمکیست برای لحظهای فراموش کردن آنچه میگذرد.
اما مشکل پاتریک فقط آن گذشتهای نیست که فکر کردن به آن ذرهای هم مهربانی برایش به ارمغان نمیآورد؛ این است که آن گذشته درست مثل خط عابر پیادهای که باید از رویش گذشت مسیر را به او نشان میدهد. کودکیِ دربوداغانِ پاتریک میرسد به جوانیِ دربوداغانش و بعدِ اینْ نوبتِ میانسالیِ دربوداغانیست که حتماً او را از پا درمیآورد. در همهی این سالهای دربوداغان بودن آنچه نیست، آنچه نبودش بیش از همه به چشم میآید، خانواده است. این چیزیست که آقا و خانم ملروز در همهی سالهای زندگی مشترکشان از تنها پسرشان دریغ کردهاند. اما بههرحال حالا بعدِ اینهمه سال پاتریک خودش خانوادهای دارد که ناخواسته دارد آن را نابود میکند. پاتریک البته هیچ شباهتی به پدرش، دیوید، ندارد که در خودخواهی و خودپسندی نظیر نداشت، حتا شبیه مادرش هم نیست؛ هرچند پناه بردن به گیلاسهای مکرر احتمالاً میراث مادری بهنام الینور است، اما در نهایت پاتریک آدم دیگریست با انتخابهای دیگر؛ آدمی که وقتی دارند روی تخت بیمارستان جابهجایش میکنند «میخواهم بمیرم» را از ته دل میگوید؛ چون میداند اگر همیشه بخواهد از روی همان خط عابر رد شود ته همان چاهی میافتد که در روزهای کوتاهی درش را برمیداشت و عمق بیانتهایش را میدید و چیزی که بیش از اینها اهمیت دارد مریست؛ همسر و مادری که هیچ شباهتی به الینور ندارد و به لطف و برنامهریزی اوست که پاتریک دوباره به خانواده برمیگردد؛ یا دستکم خودش به این بازگشت فکر میکند و حالش خوش میشود از این اتفاق. بی خانواده هر آدمی ظاهراً پناهگاهش را از دست میدهد. حالا که پاتریک دوباره گوشی تلفن را میگذارد انگار به آن «عزیزترین و درونیترین» آرزویش میرسد؛ به آرامشی که بالأخره نصیبش شده؛ آرامشی در دل خانواده.