کتابها شاید فقط در دورهی کودکی تأثیر عمیقی روی آدم میگذارند؛ هرچند آدمی که از بچگی کتاب میخوانَد احتمالاً در بزرگسالی هم همین کار را میکند؛ چون کارهای هر آدمی در بزرگسالی ادامهی کارهای کودکیست، یا دستکم این چیزیست که بعضی روانشناسها میگویند و آدم در بزرگسالی حتماً کتابهایی میخوانَد که خوشش میآید و حتماً سرش گرم میشود ولی فرقشان، آنطور که گراهام گرین در کودکیِ ازدسترفته نوشته، این است که در بزرگسالی آدم هر کتابی که دست میگیرد و هر صفحهای که پیش میرود، دنبال دلیل و شاهدی میگردد برای چیزهایی که از قبل میداند، چیزهایی که از قبل به آنها فکر کرده، چیزهایی که شاید دوستشان دارد، چیزهایی که شاید حالش را بههم میزنند و البته اضافه میکند که این دنبالِ دلیل و شاهد گشتن درست شبیه همان کاریست که در پیوندهای عاشقانه هم از آدمها سر میزند؛ آدمی که دنبال بازتاب زیباتری از ویژگیهای خودش میگردد.
نکتهی اساسی کودکیِ ازدسترفته این است که کودکْ کتاب را به چشم حکایتِ آینده میبیند؛ چیزهایی که در آینده قرار است اتفاق بیفتد و گرین حالوروز کودکِ کتابخوان را با آدمی مقایسه کرده که پیش روی پیشگویی کارکشته مینشیند که دستهای ورق را با نظموترتیب چیده و هر ورقی که برمیدارد سری به نشانهی تأمل و تعمق تکان میدهد و میگوید همان است که حدس میزدم: سفری طولانی میبینم؛ ماهها روی آب میمانی و به سرزمینهایی سفر میکنی که دیدنشان آرزوی دیگران است. شاید هم آخرین ورق را که برمیدارد بیشتر تأمل کند و بعدِ سکوتی طولانی بگوید قیدِ این سفر را بزن اگر زندگیات را دوست داری. از این سفر به مرگ میرسی. پیشگوییها ظاهراً روی آیندهی آدمها اثر میگذارند و اولین اثر، اولین واکنش، هیجانیست که در وجودشان پدید میآید؛ ضربان قلبشان تندتر میشود و حس میکنند بهسختی نفس میکشند. این همان حالوروزی نیست که وقتِ خواندنِ بعضی کتابها نصیبمان میشود؟
در سالهای کودکی این حالوروز را، بیش از همه، با ماجراهای تنتن تجربه کردم؛ کتابهای مصورِ کاملاً رنگیای که، به چشم بچهی خانهنشینی مثل من، سفری به چهارگوشهی دنیا بود؛ هیجان خالص؛ چیزی شبیه همان حسوحالی که گرین ترجیح داده با صفتهایی مثل تبوتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجان از آن یاد کند: «آن روزها مشتاق لحظههای حساس بودم؛ نقاط عطفی که در آن زندگی در مسیر خود به سوی مرگ پیچوخم تازهای پیدا میکند.» و داستان از اینجا شروع میشود: «خیلی واضح به یاد دارم که یکباره، انگار کلیدی توی قفل چرخیده باشد، متوجه شدم که میتوانم کتاب بخوانم ـ نه فقط جملههای کتاب درسی با آن بخشهایی که مانند واگنهای قطار بههم وصل میشدند ـ بلکه کتاب به معنای واقعی.»
کتابها و مجلههای دیگری هم بودند؛ مثلاً بربادرفتهای که از اتاقِ دربسته منتقل شده بود به کیفِ مدرسهام، اما حالا که پای تبوتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجان در میان است، و دلم میخواهد کِیف و هیجان را به دلایل شخصی دوباره بنویسم، تنها رقیبِ ماجراهای تنتن و هیجان خالصشان هزاردستان بود و حالا که دارم اینها را مینویسم میبینم هر دوِ اینها بینهایت رنگی بودند؛ فَوَران رنگ در زمانهی سیاهوسفید و شاید همین رنگی بودنشان هم در شکل گرفتنِ کِیف و هیجان بیتأثیر نبود. در واقع تأثیر واقعی همین بود؛ چون وقت تماشای قسمت اول، که درست روزِ اولِ عیدِ سال شصتوهفت پخش شد، با آنهمه رنگی که یکدفعه روی صفحهی تلویزیون پارس پیدا شد، انگار واقعاً «کلیدی توی قفل چرخید» و بچهی نُه سالهای که من بودم متوجه شدم تلویزیون فقط گوریل انگوری و راز بقا و دیدنیها و سالهای دور از خانه نیست و با اینکه از همان ابتدای کار، عنوانبندیاش خبر از پروژهای خونین میداد، بزرگترها به روی خودشان نیاوردند و بچه را دنبال نخودسیاه نفرستادند و اجازه دادند همانجا بماند. اینطور بود که بهجای تماشای برنامهی کودک سرگرم تماشای فیلم «به معنای واقعی» شدم.
کنجکاوی دربارهی این سریال تازه از یکی دو هفته قبل، دو هفته مانده به عیدی که شبیه عیدهای قبل و بعدش نبود، شروع شد که شبکهی یک، شبی یکی دوبار، همین عنوانبندی یا بخشی از آن را نشان میداد و بیآنکه واقعاً پیشپردهای در کار باشد خبردار شدیم سریال تازهای در راه است. در آن روزهای ناخوش همین هم مایهی خوشی بود. اما دستِ خوشنویس، که هنوز نمیدانستیم کیست، و آن دقتی که در نوشتن کلمهی «هزاردستان» داشت، از همان روز اول موضوع یکی از گفتوگوهای خانوادگی شد و یکی از بزرگترهای خانواده، که از قدیم باور داشت چیزی در جهان نیست که او دربارهاش نداند، گفت از دوستوآشناها شنیده هزاردستان سریالیست دربارهی تاریخ خوشنویسیِ ایران و اینها خوشنویسهای سرشناس تاریخ ایرانند. درست یادم نیست چهکسی در جمع خانوادگی پرسید همه به قتل رسیدهاند؟ اما این بزرگتر سری به نشانهی تأسف تکان داد که هنرمندان متأسفانه همیشه قربانیاند و خوشنویسان بیشتر از دیگران. ظاهراً برایش مهم نبود ظاهرِ بعضی از این خوشنویسهای به قتل رسیده، یا دستکم آنها که او خیال کرده بود خوشنویسهای به قتل رسیدهاند شبیه هیچ هنرمندی نیست و مخصوصاً نگاه پُر نفرت و کینهی مردی که چند هفته بعد فهمیدم اسمش شعبان استخوانیست و هیچ بهرهای از هنر نبرده. «جوهرِ ادبِ ما» بهقول استاد دلنوازِ دلشدگان «خون سهراب است و طاهر» و سیوچند سال بعد از آن روز بعید میدانم بشود خونِ بقیهی به قتل رسیدگانِ هزاردستان را هم «جوهرِ ادب» یا چیزی شبیه به این دانست؛ چون اصلاً هزاردستان آنطور که میگفتند سریالی دربارهی تاریخ خوشنویسیِ ایران نبود؛ هرچند خوشنویسی احتمالاً یکی از معدود هنرهایی بود که آن سالها میشد داستانی دربارهاش نوشت و فیلمی دربارهاش ساخت و جز این هزاردستان شباهتی به سریالهای همدورهاش نداشت؛ همانطور که شباهتی به سریالهای بعدِ خودش هم ندارد.
بیمقدمه گفتن بعضی چیزها درست نیست، یا آسان نیست، یا دستکم من عادت نکردهام این چیزها را بیمقدمه بگویم و پای نوشتن که در میان باشد کار از این هم سختتر است و این چیز اگر هزاردستان باشد انگار باید گوشهای بنشینم و خوب به یاد بیاورم که داستان از چه قرار بوده؛ چون هزاردستان برای من داستانِ نُهسالگی و دهسالگیست و این سالها همه در دههی شصتی گذشته که حالا بدل به خاطرهای شده که به یاد آوردنش هم آسان و هم سخت است و هم لحظههای پُرنوری دارد که به چشم بچهای در آن سنوسال آمده و هم لحظههای سیاه و تاریکی که این بچه با تمام وجود درکش کرده و حالا که دارم این کلمات را مینویسم به این فکر میکنم که تاریخ مگر چیزی جز کنار هم نشاندن لحظههاییست که اینجا و آنجا ثبت شدهاند و کسی یا کسانی آنها را جمع میکنند و روایتهای شبیه به هم را نگه میدارند و آن روایتهای دیگر را کنار میگذارند؟ حافظهی آدم این گذشته، این نُهسالگی را، چگونه به یاد میآورد و هزاردستانی که در آن سنوسال دیدهای چگونه در ذهنت به زندگی ادامه میدهد و چگونه به بخشی از همان سالها بدل میشود؟
یک وقتی لوئیس بونوئل در با آخرین نفسهایم نوشت «حافظهی ما زیر فشار و نفوذ دائمی تصورات و رؤیاهای ماست و از آنجا که دچار این وسوسه هستیم که رؤیاها و خیالبافیهای خودمان را واقعی بگیریم، گاهی از دروغهای خودمان هم حقیقت میسازیم. حقیقت در برابر خیال صرفاً از اهمیتی نسبی برخوردار است، چرا که هر دو آنها به یک اندازه زنده و شخصی هستند.» و من این را اولینبار در مؤخرهی ترجمهی مرد سوّمِ گراهام گرین به خودم یادآوری کردم که سر زدن به گذشته و یادآوری ممکن است مسیر درستی را پیش پای آدم نگذارد و تصوری که آدم از گذشته دارد ممکن است باعث شود چشم بر امروز ببندد؛ همانطور که مارتینزِ آن رمان و قبلِ آن مارتینزِ فیلمی که کارول رید ساخته فکر میکند هری لایم همان آدم سالهای قبل است و همان آدمیست که اسطورهی مارتینز بوده؛ آدمی که همهچی بلد بوده و از پسِ هر کاری برمیآمده و دست به هر چی میزده طلا میشده و حالا که دیگران میگویند هری لایم خلافکار کلهگندهای بوده که جانِ هیچ آدمی ارزشی برایش نداشته باورش نمیشود.
و وقتِ فکر کردن به آن سالها و نُهسالگیای که در پناهگاه گذاشته و یاد آوردن شبها و روزهایی که بمب و موشک از آسمان میباریده هزاردستان دستکم برای آن بچهی نُهساله همان «کلیدی [بود که] توی قفل چرخید» و زمان ایستاد و انگار سال دیگر همان سال نبود و بچه دیگر نُهساله نبود و خاکستریِ تیرهی آن سالها ناگهان رنگی شد و از صفحهی تلویزیونِ قدیمی پارس بیرون زد و اینجاست که پای حافظه و تصورات و رؤیاها به میان میآید و هیچ معلوم نیست که این کلید توی قفل چرخیدن و این ایستادن زمان و این نُهساله نبودن بچه و این رنگی شدن سال و این بیرون زدن رنگ از صفحهی تلویزیون چهقدر واقعیت دارد، اما اگر آنطور که بونوئل نوشته خیال هم به اندازهی واقعیت زنده و شخصی باشد خیال آدم راحت میشود و راحتتر میتواند به یاد بیاورد که آن روز وقتی بالاخره اولین قسمتِ هزاردستان را دید چه حالی داشت و همهچی برای او از آن روز چهقدر تغییر کرد و در تمام این سالها چهقدر آن لحظه را به یاد آورد و چگونه هر بار در هر یادآوری انگار چیزی در آن لحظه کم میشد، چیزی در آن لحظه گُم میشد و چیزی اضافه میشد که پیشتر نبود؛ چیزی که حالا وقت نوشتن از هزاردستان به کارش میآید و سفتوسخت به آن میچسبد که از دستش ندهد؛ چون آن چیز همان تبوتاب و تپشِ دل و کِیف و هیجانیست که هزاردستان را برایش به چیزی شخصی بدل کرد؛ چیزی که حالا ترجیح میدهد بیش از این دربارهاش ننویسد و نوشتن دربارهی این چیزِ شخصی را بگذارد برای وقتی دیگر.