در رمانی که این روزها میخوانم، صحنهای هست که چندباری تا حالا سراغش رفتهام؛ جایی که یکی میخواهد از دیگری عکس بگیرد. اولش میگوید عکسهای قدیمی را دیدهای؟ در آن عکسها زیادی عصاقورتدادهاند آدمها. آدمی که نشسته روبهرویش میگوید آره. عکاس میگوید دوربینها آنوقتها خیلی کُند بودند. بابت هر عکس آدمها باید یک ساعت ژست میگرفتند؛ شاید هم بیشتر. مجبور بودند بیحرکت بنشینند همانجا. سوژهی عکس میگوید عجب کابوسی. عکاس میگوید حالا ازت میخواهم ساکت همینجا بنشینی و تکان نخوری. پانزده ثانیه فقط. سوژهی عکس میگوید اینطوری مثلاً؟ عکاس میگوید آره، دارم عکس را با سرعتِ خیلی پایین میگیرم. سوژهی عکس میگوید چرا؟ عکاس میگوید چون معتقدم شاتر را هرچه بیشتر باز نگه دارم، زندگی بیشتر روی نگاتیو ثبت میشود.
بایگانی برچسب: s
اما کجا؟ چهطور؟ با چه حکایتی؟
وقتی رولان بارت با دیدن عکس ارنست (۱۹۳۱) کار آندره کرتژ، عکس پسرک محجوب روستایی، ایستاده در میان میزهای چوبی، نیمکتها و جلوی رختآویز کلاس، میپرسد «ممکن است ارنست هنوز زنده باشد؟ اما کجا؟ چهطور؟ با چه حکایتی؟» دربارهی چیزی اندیشیده که اولاً ساده است، ثانیاً مهم است، ثالثاً فلسفی نیست. این پرسش ژرف است و برای طرح آن باید به قول خود بارت عکس زخمیات کند. اصطلاح مشهور دریدا اینجا نکته را بهتر میرساند. عکس رد چیزهایی دیگر را (چیزهایی که عکس نیستند) بر خود دارد.
بابک احمدی، جستارِ مقام فلسفه در کار عکاس، کتابِ نوشتههای پراکنده، نشر مرکز، بهمن ۱۳۹۳
محو و محوتر
این مِهی که عکسهای مریم تختکشیان را فراگرفته، غلیظتر از آن است که به پای نگاتیوهای تاریخمصرفگذشته و دوربینِ از دلِ تاریخ بیرونکشیدهی Agfa Isolette 1 بنویسیمش و آن پیوند عمیقی هم که سالهاست عکاسی و واقعیت را بههم ربط میدهد در عکسهای این مجموعه پیدا نیست، یا دستکم در نگاه اول پیدا نیست و چه بهتر؛ چون واقعیت (اگر چیزی بهنام واقعیت وجود داشته باشد) در مِهی گم شده که سالهاست مسیرِ زندگی آدمها را عوض میکند؛ مِهی که این آدمها را در برمیگیرد و دست از سرشان برنمیدارد و تا این مِه فرو ننشیند چیزی از دنیای اطراف پیدا نیست؛ چه رسد به خود این آدمها.
سربازها را معمولاً با لباسشان به جا میآوریم و آنچه در این به جا آوردن از دست میرود، خودِ آن آدمیست که چارهای جز پوشیدن لباس سربازی، یا بهقول قدیمیها اجباری، ندارد. دورهی مهآلودِ سربازی به قبل و بعدش شبیه نیست؛ موقعیت ویژهایست که میخواهد آدمها را یکشکل و یکدست کند؛ آنقدر که با دیدنشان بگوییم سربازند؛ بیآنکه خودشان را به جا بیاوریم. سربازها چارهای ندارند جز یکجا ماندن و دل خوش کردن به اینکه هر چیزی زمانی دارد؛ حتا مِه.
در بیشترِ عکسهای مریم تختکشیان صورت سربازها را نمیبینم؛ صورتهای ناپیدا شاید مهمترین خصیصهی سربازها هستند؛ سربازهایی که هیچ خلوتی ندارند؛ زیر نظرند؛ باهماند و همان راهی را میروند که سربازانی دیگر پیش از این رفتهاند؛ سربازانی که پیش از این در مِهی دیگر گم شدهاند. اما دورهی سربازی همانقدر که ممکن است دورهی موقتی در زندگی باشد، ممکن است به ایستگاه آخر زندگی هم بدل شود و سرباز از لحظهای که آن لباس و پوتین و کلاه را تحویل میگیرد، خوب میداند که صلح همیشه برقرار نیست و جنگ با اولین گلوله یا با موشکی که ناگهان به زمین میرسد شروع میشود.
این مِهی که عکسهای مریم تختکشیان را فراگرفته، غلیظتر از آن است که نادیدهاش بگیریم و سربازهایی که به سایه شبیهترند، حتا خبر ندارند که درست دیده نمیشوند؛ به چشم میآیند، اما آنچه میبینیم تصویر محوشان است و محو بودن و واضح نبودن ظاهراً یکی از خصیصههای سربازیست؛ راهی که پیش از این دیگران رفتهاند؛ مثل تونلی تاریک که تا از آن بیرون نزنند نور را به چشم نمیبینند، سربازها هم تا این لباس و پوتین و کلاه را کنار نگذارند، دیده نمیشوند؛ سالهاست که دیده نمیشوند. مِه غلیظ و غلیظتر میشود و سربازها محو و محوتر.