فیلسوفِ دانمارکی آن رسالهی مشهورش را که مینوشت، ظاهراً در این فکر بود که زندگی، یا دستکم شماری چیزها را که مهمترین وقایع زندگیاند، میشود در سایهی آنچه «لحظهی آغازین» مینامند از نو کشف کرد و برای او، دستکم در آن روزهایی که داشت رسالهی ترس و لرزش را مینوشت، ظاهراً چیزی مهمتر از این نبود که دربارهی ازدواج با نامزدش رگینه، یا دوری از او، به قطعیتی برسد که باور داشت پیش از این در وجودش نبوده؛ قطعیتی که اگر بود حالا دودل نمیشد و فکرش هزار راه نمیرفت.
به چشمِ آن فیلسوفِ سیسالهی دانمارکی، که پریشانی دامنش را گرفته بود، داستان ابراهیم و فرمان بردنش از خدا، راه را میتوانست به او هم نشان دهد که اول قید رگینه را زده بود و بعد هم به این نتیجه رسیده بود که نمیخواهد جامهی کشیشان را به تن کند. فرمانِ خدا، آنگونه که در کتاب مقدس آمده، این بود که ابراهیم تنها پسرش را به درگاه او قربانی کند و ابراهیم هیچ سر در نمیآورد که چرا باید دست به چنین کاری بزند، اما بر این باور بود که امرِ خدا را باید عملی کرد.
فیلسوفِ سیساله با خودش فکر کرده بود که باید فقط سراغ یک فکر رفت و آن یک فکر هم، دستکم آن روزها، خدا بود نه نامزدش رگینه. اما چند سال بعد به این نتیجه رسید که با ایمانِ بیشتر میتوانست بفهمد که خدا هر کاری را ممکن میکند و یکی از اینها ماندن با رگینه بود که فیلسوف پیشتر قیدِ بودن و ماندن با او را زده و راه دیگری را انتخاب کرده بود.
آن نیایش اولیهی آغاز که بیوقفه یادآوری میکند سپاسِ خود را نثار خداوند کن؛ چرا که او مهربانترینِ مهربانان است، هرچند در آغاز فیلم آمده، جایش اواخر فیلم است؛ جایی که یانا با خودش فکر میکند که با ایمانِ بیشتر یا قویتر، سر درآوردن از این حقیقت که خدا هر کاری را ممکن میکند، آسانتر است و اینجا، در زندگیِ یانا، این کار پذیرفتن حقیقتِ کار ابراهیم است و پا جای پای او گذاشتن. همین است که بعدِ شنیدن آن نیایش اولیه، داوید در مجلس شاهدان یهوه داستان ابراهیم را برای مردان و زنان و کودکانی که زیر یک سقف جمع شدهاند روایت میکند تا بپرسد که نکتهی اخلاقیِ چنین داستانی چیست و یک مسیحی واقعی، اگر حقیقتاً خدا و عیسا مسیح را باور دارد، در زندگی روزمره اگر گرفتار چنین موقعیتی شود، چه باید بکند؟ خرابکاریای که با آتش زدنِ نیایشگاه، درست در لحظهی گفتن این جملهها شروع میشود، نتیجهاش از قبل معلوم است. نیایشگاه باید در آتش بسوزد و آدمها اگر بخت بلندی داشته باشند میتوانند بیرون بزنند و زندگی را ادامه دهند. این کاریست که میکنند؛ بیرون میزنند و کمی دورتر، به تماشای ساختمانی مینشینند که آتش سفیدیاش را به سیاهی بدل میکند.
آنچه داوید را بعدِ این آتش افروزی وامیدارد به شکایت از آتشافروزان، لابد این است که حرمتِ نیایشگاه را باید نگه داشت و این حرمتشکنیها بیجواب نباید بماند، اما چیزی که داوید دربارهاش فکر نکرده اتفاقاً همان داستانیست که خودش پیش از آتشافروزی مخالفان نیایشگاه با مردمان در میان گذاشته: خدا وقتی به ابراهیم امر کرد که تنها پسرش را به درگاه او قربانی کند، بهقولی، نقطهضعف او را تشخیص داده بود: ابراهیم پسرش را دوست میداشت، بهجان دوست میداشت و خدا را از هر چیزی بیشتر دوست میداشت و حالا دوراهیای پیش پایش بود که باید انتخاب میکرد: پذیرفتن آنچه خدا خواسته یا نجات جان فرزندش. اما نقطهضعفِ داویدِ «آغاز» احتمالاً یاناست؛ همسری وفادار که به هر آنچه همسرش میگوید باور دارد و فقط باور نیست، ایمانِ کامل است؛ همان ایمانِ بیشتری که راه را نشانش میدهد. اوست که آموزههای عقیدتی را با کودکان در میان میگذارد و اوست که از کودکان دربارهی بهشت و جهنم میپرسد. اما هر کسی در این جهان حتا اگر نقطهضعفِ دیگری باشد، خودش هم نقطهضعفی دارد و نقطهضعف او هم پسر کوچکش است.
همینجا میشود به دنیای بستهی داوید و یانا برگشت؛ مرد و زنی که در محاصرهی دیگرانی روزگار را میگذرانند که رغبتی به باورِ آنان ندارند. طردشدهاند. تبعیدیاند. باورِ داوید و یانا به چشم آنها بدعتیست که نباید جدیاش گرفت و همین آنها را بیشتر در موقعیت محاصره، در موقعیت تبعید، قرار میدهد. از اینجاست که داستان درها و پنجرههای باز و بستهی آغاز را باید جدیتر گرفت؛ چه وقتی همان ابتدا کرکرهها را پایین میدهند تا نور، نورِ روز، نورِ آفتابی که در میانهی آسمان است، حواس مردمانی را که روی نیمکتهای نیایشگاه نشستهاند پرت نکند و حرفهای داوید را گوش کنند که پشت سرش روی پرده تصویری از ابراهیم را میبینیم و چه درهایی که ظاهراً بسته شدهاند تا هیچ صدایی از بیرون نرسد. اما درهای بسته را میشود بهزور گشود و اتفاقاً آتشی را به جان مردمان بختبرگشتهای انداخت که به خیال خود آمادهی عبادتند و شنیدن حکمت و اخلاق. و آغاز با اینکه داستان ابراهیم را جدی میگیرد و با اینکه مایهی اصلیاش، دستکم به چشم من، همان داستان پُر نکتهایست که روزگاری فیلسوف دانمارکی را به صرافت نوشتن آن رسالهی تاریخساز انداخت، همهی اینها را از خلالِ درها و پنجرهها پیش میبرد. یک مسیحی واقعی، اگر حقیقتاً خدا و عیسا مسیح را باور دارد، در زندگی روزمره اگر گرفتار چنان موقعیتی شود که داوید داستانش را روایت میکند، چه باید بکند؟ در وهلهی اول باید آتشی را خاموش کند که واکنشی به حرفها و باورهای اوست و در وهلهی بعد باید راهی برای گذران زندگی در فاصلهی درها و پنجرههای باز و بسته پیدا کند. بعدِ آتشسوزیست که داوید را در خانهاش میبینیم که لبهی تخت نشسته و یانا همینکه پا به اتاق میگذارد یکراست میرود سراغ پنجرهای که نیمهباز است و هنوز پنجره را نبسته که داوید میگوید «بذار باز بمونه. یه امشب رو بذار باز بمونه. خیلی خفهاس.» و تازه این غیر از آن درهاییست که وقتهایی پشتِ سرِ یانا میبینیم؛ درهای بستهای که وقتی نشسته و از بچهها میپرسد چه باید کرد که شیطان سراغمان نیاید، بیش از همه آن درهای بسته است که به چشم میآید؛ زنی در میانهی دو در. و این بسته بودنِ درها حتماً نقطهی مقابل حالوروز پسرکش است که وقتی بهش میگوید چرا خندیدی؟ چرا بچهها خندیدند؟ پشت سرش پردههایی در باد تکان میخورند.
خب البته درها و پنجرهها در فیلمهای دیگر هم هستند، اما فیلمها را معمولاً با آن درها و پنجرهها به یاد نمیآوریم. اینبار داستان چیز دیگری است. اینجا پنجرههای نیمهباز هم بهاندازهی درها و پنجرههای بسته به چشم میآیند؛ بهخصوص اگر آن تکهی فیلم را به یاد بیاوریم که یانا شبانه برای دیدن مادر و خواهرش رفته و از پنجرهی نیمهباز است که یانا را در آغوش مادرش میبینیم تا کمی بعد مادر داستان پدرِ یانا را برایش تعریف کند؛ یا درستتر اینکه برای ما تا معلوم شود پدرها یکی نیستند. هر بار پدری بهنیّتی فرزندش را ممکن است قربانی کند و فرق است بینشان؛ فرقی که آنها را به مردمانی دو سوی یک در بدل میکند. اینسو اتاقیست که راه به جایی نمیبَرَد جز خود و آنسو راهرویی که راه به اتاقهای دیگر میبَرَد.
در اتاقِ دربسته بهسختی میشود نفس کشید، چه رسد به فکر کردن و چارچوبها و باورها مردمان را به چنین اتاقهایی میرسانند. یانا انگار ایلعازریست برخاسته از گور که چشم گشوده تا دیگری را به گور بسپارد.
داستان همین است. یا میتواند همین باشد. مثل داستانهای دیگر.